نمایش پست تنها
  #12  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کفشهای غمگین عشق

بحث خستگي ناپذير من و نوري درباره عقايد پرويز پيرامون عشق هر شب در خوابگاه داغ و داغتر ميشد و گاه حس ميكردم كه نوري هر روز بيشتر از روز ديگر شيفته عقايد معلم جوانش ميشود معلمي كه از نظر من انسان بود و كله اش كله گرگ.در اين مباحثه تند و پرشور ما اغلب دختران خوابگاه شركت ميكردند جز دو سه نفر كه خود را به لودگي ميزدند و عشق را مسخره ميكردند بقيه دختران احساساتي و شيفته عشق بودند.
حتي دختري در خوابگاه بود كه شعر ميسرود و اشعار عاشقانه بسياري داشت كه بعضي وقتها دختران خوابگاه از او به اصرار ميخواستند تا يكي از اشعارش را بخواند اين دختر اسمش سبزه بود براستي هم دختري سبزه رو آرام لاغر و كشيده بود هميشه طوري در خود فرو ميرفت كه انگار از چيزي رنج ميبرد .بعضي اوقات وقتي ميخواست برايمان شعر بخواند بچه ها از من ميخواستند آهنگي بگذارم و او در متن يك آهنگ نرم و ملايم با همه احساس يكي از اشعارش را ميخواند و اشك از چشمان بچه ها سرازير ميشد.
آنشب هم يكي از آن شبها بود نميدانم شايد هم باراني كه از بعد از ظهر دستهاي بلورينش را بر سر شيراز ميكشيد باعث شده بود كه بچه ها همه به خوابگاه پناه آورند و مثل ارواح سرگردان از اين اتاق به آن اتاق بروند هميشه معتقد بودم كه باران براي ما ايرانيها همان حالتي را سبب ميشود كه يك شعر غمگين قلب ما را به آتش ميكشد.
بچه ها ملتهب و غمگين سراسيمه از اين اتاق به آن اتاق ميرفتند و ميگفتند:ميبيني چه باروني داره مياد!
-آره غم دنيارو هم با خودش آورده!
-آخ چي ميشد الان سيروس پيش من بود!
-از ظهر تا حالا 4 تا نامه براي خسرو نوشتم!
-آخ اگه كسي چند تا قرص خواب به من بده حاضرم همين الان به عالم ارواح بپيوندم.
كم كم ترانه اندوه شب غمگين پاييز فضاي شاعرانه تنهايي همه ما دختران را چون رمه اي قشنگ و خيال انگيز گرد هم جمع كرد.
در فلت ما در گوشه و كنار دختران غربت زده و احساساتي روي زمين كاناپه تختخواب نشسته و سرها را ميان دو دست گرفته بودند و سبزه آرام آرام ميخواند.
از عمق ظلمت ناپايدار شب
فرياد خسته يك زن
در جستجوي قلب شكسته يك عاشق
آرام و بيشكيب
ميگريد از شكست
اي دختران
اي دختران غريب
من در ميان آوازهايم
تابوت خويشتن را
بر دوش عابران خشته يك شهر تشيع ميكنم
نوري سرش را روي زانو گذاشته بود . آرام آرام اشك مي افشاند.بچه ها اين دختران معصوم و خوب در سكوت دستمالهاي خود را به يكديگر عاريه ميدادند تا اشكها را از چهره بگيرند.و بعد ناگهان چند تا از دختران با صداي بلند گريستند .صداي هق هق دختران كه بلند ميگريستند همراه آهنگ غم انگيز صداي سبزه شر شر باران فضايي خالص از غم و اندوه آفريده بود.هيچكدام از بچه ها سعي نميكردند آنها را كه بلند بلند ميگرستند آرام كنند.
اين سنت خوابگاه ما بود كه ميگذاشتيم عقده ها چون سيل در كوهستان منفجر شود و در دشت آرام بگيرد.وقني بچه ها آرام گرفتند من نوار موسيقي را خاموش كردم و آنوقت پذيرايي و حرافي دخترانه شروع شد.در آنشب فقط واژه عشق نقل محفل و مجلس ما بود و من ميديدم كه نوري با اشتياق يك زائر از عقايد پرويز براي دختران سخن ميگويد و از شدت هيجان از جا بلند شده بود و با صداي بلند حرف ميزد.
-ميدونين ديگرون هر چي ميخوان بگن ولي از نظر من عشق يعني همبستگي كامل يعني فرو رفتن و فنا شدن در معشوق!يعني اينكه آدم خيال كنه كه ديگه خودش هيچي نيست حتي كلمه هيچ هم زياديه!
يكي از دختران كه سرزنده و شوختر از همه بود از ميان بچه ها گفت:صبر كن نوري!تو داري با نهضت استقلال طلبانه بانوان مخالفت ميكني! من ميخوام خودم باشم!خودم نه يه شخص ديگه!حتي اگر اين شخص معبود من باشه!
نوري كه چشمانش مثل آدمهاي تب گرفته از اشتياق و اخلاص ميسوخت حرفش را بريد و گفت:خوب در آنصورت خودتي نه يك عاشق!عاشق هرگز گرفتار اين ظواهر نيست!شخصيت استقلال....شعاهايي كه تو ميدي مربوط به كارهاي اجتماعيه نه عشق!وقتي عاشق شدي ديوارهاي من و تو با يك حركت فرو ميريزد!حصارهاي فاصله ميشكنه!همه چيز در هم ميريزه ديگه من و تويي وجود نداره!
سبزه دختر شاعر خوابگاه با هيجاني كه تاكنون از او نديده بودم پرسيد:تو و بهرام اينطوري هستين؟بگو خواهش ميكنم براي ما بگو!
نوري با آن نگاه قشنگ و غزال گونش بمن خيره شد و بطرف سبزه برگشت و گفت:من اينطوري هستم!من در بهرام فنا شدم من مدتهاست كه ديگه خودم نيستم حتي وقتي به آيينه نگاه ميكنم بهرامو تو آيينه ميبينم از اين شيرينتر از اين زيباتر هم ميشه؟
آنشب تا نيمه شب در حاليكه بوي نم باران تمام فضاي خوابگاه ما را در مشت خود گرفته بود از عشق سخنها ميرفت و هر دختري از عشق قصه اي ميگفت و قصه نوري زيباتر از همه قصه ها بود.
وقتي بچها رفتند ناگهان سوالي كه همه ذهن مرا پر كرده بود با نوري در ميان گذاشتم:نوري!
-بله عزيزم!
-ميخوام ازت يه سوالي بكنم.
-ميترسي جوابت ندم!
-نه جوابمو ميدي ولي خواهش ميكنم آچه تو دلته بگو!
-چشم عزيزم!
-تو چرا وقتي سبزه ازت پرسيد تو و بهرام اينطوري هستين؟جواب دادي من با بهرام اينطوري هستم!نگفتي من و بهرام اينطوري هستيم؟
نوري موهاي بلند و افشانش را از روي چهره كنار زد لحظه اي بمن خيره شد و بعد بداخل اتاقش دويد و روي بسترش افتاد.
من بدنبال او دويدم شانه هاي قشنگ و ظريفش را در دست گرفتم و گفتم:حقيقتو بمن بگو حقيقت!
-نميخوام نميخوام.
-ولي نوري نبايد از حقيقت فرار كنيم بالاخره يه روز چيزي كه ازش فرار ميكنيم رودررومون مي ايسته و ميگه من هستم.
نوري از جا بلند شد مثل فرشته اي كه در تابلوهاي اساتيد نقاشي كلاسيك معصومانه سرشان را بيك سمت خم ميكنند سرش را خم كرده و گفت:نميدونم!نميدونم!
-ولي تو عاشق بهرامي تو ديوونه بهرامي!
-بله من عاشق بهرامم!من از عشق بهرام دارم ميميرم همه عاشقشن!همه يه نفرو دوس دارن اما من در بهرام فنا و نابودم!من از اينهمه عشق مثل يك آتشفشان در خودم ميسوزم ولي بهرام چي؟
با حيرت پرسيدم:بهرام هم ديوونه توست مگه غير از اينه؟
ناگهان صداي گريه نوري بلند شد.
-ولي نه مثل من اون فقط منو دوست داره مثل خياي از پسراي ديگه كه عاشق ميشن اونم عاشق شده هر لحظه وقت آزادش براي ديدن من استفاده ميكنه ولي اون با دو چشمانش غير از من خيلي چيزهاي ديگه هم ميبينه!
در حاليكه از اين عقايد بيگانه و عجيب نوري بستوه آمده بودم فرياد زدم:چه چيزهايي رو ميبينه؟
نوري در چشمان من نگاه كرد و گفت:مثلا زمين ! اسمون!خورشيد كلاس درس!آدمهاي ديگه!
يعني ميخواي بگي تو اين چيزها رو نيمبيني؟
نوري با هيجان عجيبي كه تنها در زائران پاك باخته معابد مقدس بچشم ميخورد در حاليكه چشمانش برق ميزد گفت:نه!من هيچ چيز جز بهرام نميبينم!زمين من آسمون من خورشيد من كلاس درس من معلم من حتي تو كه مقابلم نشستي هوايي كه تو ريه ام ميره و مياد همه را بهرام ميبينم!
خسته و كوفته دستها را بهم كوبيدم و عاجزانه گفتم:نوري نوري خواهش ميكنم اينقدر از زميني كه زير پات حس ميكني بلند نشو اين حرفها افسانه بافيهاي رندانه پرويزه!
نوري براي اولين بار سر من فرياد كشيد:نه خواهش ميكنم اين حرفها را نزن!بهرام هم هميشه تا حرف ميزنم تا از احساسات خودم حرف ميزنم دهنشو كج ميكنه و ميگه اين حرفها مال پرويز آقا معلمته!
منكه پرويز را خوب ميشناختم و ميدانستم او چگونه رندانه سعي ميكند اين عاشق پاكباخته را از عشق بهرام جدا كند فرياد كشيدم:بس كن!بس كن نوري!پس بگذار حرفهايي كه تو دلم عقده شده بيرون بريزم پرويز خيلي زرنگتر و رندتر از اونه كه تو فكرشو ميكني اون وقتي فهميد تو سراپا ديوونه و عاشق بهرامي بهترين راه را براي دزدين قلب تو انتخاب كرد اون براي جدا كردن تو از بهرام ناجوانمردانه ترين راه را انتخاب كرده اون خوب ميدونه كه نميتونه منكر عشق بهرام به تو بشه!حالا همه بچه هاي دانشگاه ميدونن كه بهرام دون ژوان زيبا و وثروتمند و برازنده سراپا محو عشق تو شده!از نظر پرويز نبايد و نميشود عشق بهرامو انكار كرد چون تو دستشو ميخوني اما ميشه يواش يواش تو گوش دختر ساده دلي مثل تو بخونه كه عشق بهرام كامل نيست !عاشق بايد در معشوق فنا بشه محو بشه!و صدها جمله قشنگ و عارفانه كه مثل بلبل از حفظ كرده دلم نميسوخت!اگر به حرفهايي كه ميزد اعتقاد داشت ولي او فقط...فقط...فقط كلاهبرداره!
و بعد گريه كنان از اتاق نوري بيرون دويدم بداخل اتاق خود پناه بدم و در را از پشت چفت كردم و با لباس خودم را بداخل بستر انداختم.نميدانم تا كي اشك ريختم ولي وقتي چشم باز كردم هوا روشن شده بود و يكنفر آرام آرام بدر ميكوبيد.
-كيه؟
-مهتا خواهش ميكنم درو باز كن من نگران تو ام مهران تو ستينگ روم منتظرته!
در حاليكه از رفتار ديشب با نوري خجالت زيده بودم در را گشودم و بعد در يك لحظه هر دو يكديگر را بغل زديم و بوسيديم.نوري بدون اينكه يك كلمه از ديشب حرف بزند گفت:زود باش ختر خودتو بساز جشمات پف كرده مهران از چشمان پف آلود خوشش نمياد.
آنروز جمعه بود آفتاب درخشان پاييز از پشت لكه هاي ابري كه ديشب تا صبح باريده بود گاه گاه خودي نشان ميداد.چند لحظه بعد بهرام هم به جمع ما پيوست تا با هم بخارج از شهر برويم بهرام با خوشحالي كودكانه اي در ستينگ روم از من و نوري استقبال كرد.
-ببينيد هيچي لازم نداريم من هر چي لازم بوده خريدم يه مرغ بزرگ و مقداري گنسرو و ميوه آشاميدني و بعد رو به مهران كه فيلسوفانه به پيپش پك ميزد كرد و چشمكي انداخت و گفت:امروز ميخوام بخاطر سومين ماه آشنايي با نوري عزيزم جشن بگيرم.
بهرام وقتي نام نوري را بزبان مياورد چنان اين كلام را شوريده بيان كرد كه من ناگهان دلم سوخت و به نوري نگاه كردم.دلم ميخواست دنباله صخبتهاي ديشبم را ميگرفتم و باز هر چه ميتوانستم از پرويز بد ميگفتم.نوري لبخندي بروي بهرام پاشيد دستي به موهايش كشيد و گفت:كوچولو!نازي!تو و اينكارا؟
بهرام كه موهاي بلندش را بطرز زيبايي شانه كرده و يك پليور قهوه اي كمرنگ پوشيده بود بوسه اي بر دست نوري زد و گفت:عاشقيه ديگه!
مهران دست مهتا را گرفت و بطرف خودش كشيد :بيا عزيزم اينا اينقدر وقتي همديگر را ميبينن قربون صدقه هم ميرن آنقدر ديوونه بازي در ميارن كه آدم عشق خودش يادش ميره.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید