نمایش پست تنها
  #11  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فضاي سرخ عشق همچنان نوري و بهرام را در خود گرفته بود.آنها در تقديم احساسات سرش خود در صداقت احساس خود چيزي بالتر از عشق خاكي به يكديگر ارزاني ميداشتند از هر لحظه اي براي نمايش شوريدگي پايان ناپذيرشان بهره ميبردند وقتي با هم قرار ناهار ميگذاشتند اگر لحظه اي نوري دير ميكرد بهرام روي دستمال سفره رستوران قشنگترين نامه هاي عاشقانه را مينوشت.
عزيزم! مهربانم!تو چه ميداني كه بخاطر دل پر احساست سراپا شعله ام !آتشم!و در انتظارم!آيا ميتوانم لحظه اي كه صداي گامهايت از پشت در رستوران بلند ميشود آنقدر تحمل داشته باشم كه خودم را زير پايت قرباني نكنم !گاهي از فرط عشق قلبم آنقدر متورم ميشود كه استخوانهاي سينه ام را بدرد مي آورد!

بهرام تو
اگر هم بهرام لحظه اي تاخير داشت نوري مينوشت.
خدايا اگر ميدانستم اكنون تو پاهايت را بر كدام نقطه خاكي ميگذاري مي آمدم آن خاك را به چشم ميكشيدم.

نوري تو

نوري از دستمال سفره هايي ه براي هم نوشته بودند يكطرف اتاقش را تزيين كرده بود .هر شب نوري اول با يك يك دستمال سفره ها سلام و خداحافظي ميكرد و بعد به بستر ميرفت.من در كنار اين فرشته شيرين عشق حتي عظمت عشق خود را فراموش كرده بودم.آن فرشته ذلفريب و ناز و آن پسر جذاب و پر شور از عشق ميسوختند.رنج ميكشيدند و خود را در پاي الهه عشق قرباني ميكردند.و چنان اين شوردگيها همه فكر و ذهنشان را در خود گرفته بود كه حتي از روزهاي امتحان غافل مانده بودند.در سرسر دانشگاه بچه ها گرم روزهاي اولين آزمايش بودند من به زحمت نوري را كنار خود مينشاندم و كتابش را باز ميكردم و برابرش ميگذاشتم و ميگفتم:بخوان!يا الله بخوان!نوري نگاهي به حروف كتاب ميكرد و بعد خيلي جدي و محكم ميگفت:آه چه كلام قشنگي!چه جملات شيريني!گوش كن تو رو بخدا گوش كن اين تيكه رو بخونم!
هيچ چيز شر انگيزتر آن نيست كه انسان در پيش پاي معبود و محبوب خود آخرين نفس را بكشد و بعد براي هميشه به ابديت بپيوندد!
من وحشتزده از نوري ميپرسيدم مقصودت از اين حرفها چيه يعني تو اين حرفها را از خودت ميزني؟
نوري شانه هايش را بالا مي انداخت و ميگفت:نه حرفها از خودم نيست !ار دله!از اونجايي كه هميشه ميجوشه!ميسوزه!و مثل اينكه يك نفر اونجا نشسته و هر لحظه روي اين آتش نفت ميريزه!
-آه خدايا عزيزم ساكت باش تو بايد فردا امتحان بدي مگه زبون نميفهمي!
نوري سرش را بطرف شاخه هاي درختان بلند ميكرد و ميگفت:زبون من عشق منه!نه!مهتا!تو بگو!همه اين درس خوندنها جون كندنها براي چيه؟مگه براي اين نيست كه بشر خوشبخت بشه؟خداي من!اكنون من خوشبخت ترين موجود اين دنيام!من كاملترين عاشق دنيام !آنقدر كامل كه دلم ميخواد بميرم...
و بدين ترتيتب زندگي عاشقانه و تحصيلي نوري و در كنارش زندگي جمع كوچك ما ميگذشت قهرها آشتيها بحثها و مشاجرات جوانانه پي در پي از كنار ما عبور ميكرد ئاي جمع كوچك ما پا برجا بود و لحظه به لحظه بر وسعت و حجم اين عشق افزوده ميشد.
در يكي از شبها كه ما به افتخار موفقيت در اولين آزمايشهاي دانشگاهي در كازبا جمع شده بوديم ناگهان سر و كله پرويز پيدا شد
-آه بچه ها سلام مدتها بود كه پيداتون نميشد!چراغ كازبا خاموش بود!
نوري چنان از ديدن پرويز به ذوق آمد كه فرياد زد :خواهش ميكنم سر ميز ما بايين!شما بهترين تعبيرها را از عشق بدست ميدين!
پرويز با همان حركات و رفتار فريبنده خود نوشابه اش را برداشت و كنار دست مهران نشست.
-بله عشق!عشق!فقط كساني حق دارن از عشق حرف بزنند كه دچار حريق عشق شده باشند و هيچ حرفي هم از سوختن نزنن!شما تا بحال چنين احساسي داشتين؟
نوري مثل بچه ها بجوش و خروش آمد دستش را روي قلبش گذاشت و گفت:نگاه كن پرويز اگه من و بهرام يه كمي ديگه بهم زل بزنيم قلبهامون جرقه ميزنه و هر دو دچار حريق ميشيم!
پرويز با صداي بلند خنددي من نگران بودم درست مثل اسبي كه وقوع زلزله را حس كرده باشد پايم را روي زمين ميكشيدم...صداي پرويز در گوشم زنگ انداخت:
-يا الله زل بزنني كه قلبهاتون جرقه بزنه آنوقت ميتونم بگم عشق شما كامله ياالله!يا الله!
پرويز انگار كه در يك مسابقه اسب دواني شركت كرده باشد آنها را تشويق ميكرد!
-نه اينطوري عشقتون كامل نيست حتما بايد جرقه بزنه!حتما!حتما!
بهرام اخمهايش را در هم كشيد و فرياد زد:بسه ديگه بسه ديگه اين بچه بازيها كافيست!
و براي لحظه اي همه سكوت كرديم چشمان نوري آبستن باران اشك شده بود.مهران سيگارش را گاز ميگرفت بهرام خشمگين و حسود به پرويز خيره شده بود ولي پرويز انگار كه هيچ اتفاقي نيفتاده دنباله حرفهايش را گرفت:بله اين كاملترين فلسفه عشقه كه ميگه عاشق بايد در پاي معشوق فنا بشه!بسوزه!شما فكرشو بكنين دو تا موجود بهم زل بزنن و قلبهايشان ناگهان جرقه بزرگي بزنه و هر دو خاكستر بشن!ديگه محاله آدم بتونه خاكستر اوناره از هم جدا كنه تا بحال هيچ دستگاهي حتي در دنياي مدرن ما اختراع نشده كه بتونه خاكستر آميخته دو موجود عاشق را از هم جدا بكنه نه! پيدا شده؟
مهران سيگارش را از دهان خارج كرد و گفت:پرويز خيلي رمانتيكه چون اگز ما ميليونها تن خاكستر انساني را در هم مخلوط بكنيم باز هم خاكستره نه انسان از نظر علم خاكستر فقط خاكستره!
نوري كه هنوز بغض كرده بود گفت:ولي خاكستر عاشق حتما خاكستر عشقه!
مهران خنديد و گفت:ولي اين چيزي را تغيير نميده خاكستر خاكستره!
پرويز لبخندي زد و گفت:بله از نظر فيزيكي خاكستر خاكستره!مثل انسان كه از نظر فلسفه حيواني است ناطق ولي انساني كه عاشقه از مرحله حيوانيت خيلي فاصله گرفته درست مثل موشكي كه از پايگاه كيپ كندي به كره ماه فرستاده بشه!
ميدانستم كه طوفان خشم در چهره بهرام چنبره زيده و همچون مار خشمگيني آماده پرش و نيش زدن است.حركات و رفتار پرويز و خيره شدنهايش در چشمان نوري بگونه اي بود كه ميتوانستهر عاشق شوريده اي چون بهرام را دچار بدترين نوع حسادت بكند.بخصوص كه پرويز هيچ چيز كم از بهرام نداشت خوشتيپ بود جذاب بود مد روز بود مانند بهرام بهترين اتومبيلهاي اسپورت مد روز زير پا انداخته بود و هر كس هر دو را براي مقايسه كنار هم ميگذاشت با اختيار به طرز و شيوه بيان پرويز يك نمره اضافه ميداد و اين همان امتيازي بود كه بهرام را به خشم و خروش مياورد .پيشنهاد كردم بريم بيرون و در هواي آزاد قدم بزنيم فكر ميكردم كه با خروج از رستوران پرويز از ما جدا شود و عاشق و معشوق را تنها بگذارد اما پرويز با همان سرزندگي و ادا اطوار دستهايش را بهم كوفت و با صداي بلند گفت:عاليه قدم زدن در هواي آزاد آنهم براي عشق زيباترين نعمت الهي است چقدر دلم ميخواهد كنار دختري دوستش دارم راه برم و از عشق و دوست داشتن حرف بزنم و آنقدرآوازهاي عاشقانه سر بدهم تا از آنسر كره زمين بيرون بيام!
مهران كه با اينگونه تعبيرات عاشقانه فاصله بعيد داشت خنديد:مگه ماهي باشي كه از اين اقيانوس تا آن سر اقيانوس شيرجه بزني!
پرويز خيلي خودماني و بدون رعايت حق و حقوق بهرام شانه به شانه نوري قرار گرفت و در همانحال به حرافيهاي خود ادامه داد.
-آه گفتي ماهي!كاش من و دختر محبوبم دو تا ماهي بوديم چه صفايي داشت.
نوري با لحني پر از شگفتي پرسيد:شما دختر محبوبي هم داير؟
-نه وبي بالاخره يه روز خواهم داشت.
نوري بياختيار گفت:خوش بحال آن دختر!
بهرام با غيض مخصوصي پرسيد :چرا؟
-براي اينكه عشق مثل آتشفشانه همانطور كهكه قطعات سنگهاي آتشفشاني از دهانه آنشفشان بيرون ميپرند از آتشفشان قلب عاشق هم بايد مدام كلمات و جملات عاشقانه بسوي قلب معشوق پرتاب بشه!كاري كه فكر ميكنم پرويز بهتر از همه پسرهايي كه من ميبينم از پسش بر مي آد !...
اين گفتگو آشكارا خطي از شادي بر پيشاني پرويز افكند و هاله اي از اندوه بر چهره بهرام نشاند آنقدر كه اين هاله خاكستري رنگ بر چهره بهرام خود را نشان ميداد كه سرانجام از ترس آنكه واقعه شومي پيش ايد پيشنهاد كردم كه بخوابگاه برگرديم بهرام بيدرنگ اين پيشنهاد را پذيرفت و بعد هم در جلو خوابگاه خيلي معمولي و بدون بروز هيچ نوع احساس عاشقانه اي از نوري خداحافظي كرد و رفت..
وقتي در خوابگاه مشغول تعويض لباس بوديم من از نوري پرسيدم :بهرام با تو قهره؟
نوري براي اولين بار خيلي ساده و بيتفاوت گفت:اون معني عشق كاملو نميفهمه من بايد به اون ياد بدم چطور ميشه يه عاشق كامل بود
با حيرت پرسيدم:مقصودت از اين حرفها چيه؟
-هيچي اون امشب دچار حسادت شده بود در حاليكه به قول پرويز حسادت جزو ابدايي ترين مسايل عشقه وقتي يه نفر در عشق غرق شد ديگه براش مهم نيست كه ديگرون درباره محبوبش چي فكر ميكنن بلكه مهم اينكه اون عشق كاملشو به معشوق حفظ كنه!
من تقريبا فرياد كشان گفتم:يعني مقصودت اينه كه اگز پرويز عاشق تو شد نه تنها بهرام عكس العملي نشون نده بلكه هر لحظه بيشتر و بيشتر عشقشو به تو ابرزا كنه؟
نوري با حالتي كاملا تازه و فيلسوفانه گفت:بله عزيزم پرويز در اين مورد مثال قشنگي زد
اون ميگفت تموم بت پرستها عاشق بت هستند ولي هيچ كدوم بهم ديگه حسودي نميكنن كه چرا بت پرستن!چون آدم وقتي يه موجودي رو دوست داشت ديگه براش مهم نيست ديگرون درباره اش چطور فكر ميكنن.
ناگهان در ذهن خود تصويري كه آنروز از پرويز نقش زده بودم دوباره تماشا كردم كه پرويز روي بدن گرگ!...
با ناراحتي ولي ناگهان گفتم:من عاشق بهرامم!
نوري بطرفم برگشت چشمانش چنان گشاد شده بود كه انگار ميخواست از حدقه بيرون بيفتد.با لكنت زبان گفت:تو!تو! دوست من !تو عاشق بهرامي؟
با صداي محكمي گفتم:بله من حقيقتا عاشق بهرامم ولي تو با اين فلسفه اي كه از آقاي پرويز خان گفتي نبايد كوچكترين ناراحتي از خودت نشان بدي آه چطور؟
ناگهام نوري خودش را در آغوشم انداخت و با صداي بلند گريست.
-معذرت ميخوام مهتا مهذرت ميخوام!پرويز جور عجيبي حرف ميزنه انگار كه آدمو خواب ميكنه و تو واب افكارشو تلقين ميكنه آه خداي من بهرام عزيز من امشب جقدر زجر كشيدي امشب چقدر احمقانه تو را اذيت كردم!
بعد از جا بلند شد در چشمانم نگاه كرد و خيلي مصمم گفت:من بايد خودم را تنبيه كنم بخاطر بهرام بايد خودم را تنبيه كنم من امشب تا صبح بايد بيدار بمونم و هر ساعت يك نامه براي بهرام بنويسم صبح وقتي اين نامه ها رو بخونه دوباره بمن مهربون ميشه!
اما باز هم اين حرفها و بحثها پايان كار نبود
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید