نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نوري از من خواسته بود كه تا شب جشن مطلقا با به خانه نرگس نگذارم و منهم قبول كرده بودم .
مهران كمي ناراحت بود و غر ميزد او 2 سال بود كه با سليقه خودش جشن تولد مرا برپا ميكرد گفتم ببين مهران هر سكوتي نقطه پاياني دارد!نوري بعد از مدتي سكوت جشن مرا بهانه كرده و داره با زندگي آشتي ميكنه !خواهش ميكنم اين وسيله آشتي را از من نگير!بگذار خودشو حتي براي مدت كوتاهي هم كه شده فراموش كند !
آنروز مهران پاداش اينهمه دوستي و غمخواري را با موافقتي عاشقانه بمن داد.
-باشه مهتا!اگه اينطوريه باشه!منهم مپل تو اين دختر رو دوست دارم من و مهران بين بچه هاي دانشگاه دوستان فراواني داشتيم ولي نتوانستيم بيش از 50 زوج را دعوت كنيم.نوري از طرف من دعوت شد و بهرام از طرف مهران با اينكه من در شادماني و غرور و برگزاري جشن تولدم بود ولي نميتوانستم از فكر برخورد بهرام و نوري در شب جشن خود را خلاص كنم.آيا آنها به آسا ني و سادگي از كنار هم ميگذرند يا در شب تولد من صداي زنگهاي تولد عشق را خواهند شنيد؟
مهمانان خود را براي ساعت 9 شب دعوت كرده بوديم ولي من و نوري و مهران از ساعت 7 قرار بود بمنزل نرگس برويم نوري آنروز بعداز ظهر از آمدن به كلاس خودداري كرد و مرا هم نگذاشت به كلاس بروم او تصميم گرفته بود كه خودش مرا آرايش كند وقتي ساعت 7 من از زير دست نوري بلند شدم به سليقه نوري آفرين گفتم حتي مهران مدتي مقابل من ايستاد و سوت كشان مرا تحسين كرد .
نوري خود را بسيار دخترانه و ساده آرايش كرده بود پيراهن بلند و سپيدي كه او را چون تصوير فرشتگان رويايي و آسماني جلوه ميداد پوشيده بود وقتي 3 نفري وارد منزل نرگس شديم من از ديدن آنهمه سليقه و تزيين چنان ذوق زده شدم كه تا مدتها نوري را در آغوش گرفته و ميبوسيدم.سالن اشرافي خانه نرگس كه با كاغذها و فانوسهاي رنگي جلوه جواني گرفته بود .مشرف به يك باغ بزرگي بود باغي پر از سروهاي بلند و سبز شيراز...
مهمانان به تدريج از راهم ميرسيدند بزودي سر و صدا و شور جوانها آن سالن بزرگ و اشرافي را به لرزه افكند اركسر جوانان دانشجو كه افتخارا در جشن تولد من شركت كرده بود خيلي زودتر از معمول شروع به نواختن كرد.دختران زيبا و دانشجو غرق در ناز و اداي دخترانه رمز جنون جواني را ميگشودند ... همه چيز در اوج هيجان بود موزيك سر و صدا و كلمات كه چون دانه هاي نقل و سكه جيرينگ جيرينگ در زير سقف سالن صدا مي كردند من و مهران در بين مهمانان مي چرخيديم و نوري مثل يك ملكه زيبا و در خشان و پر غرور در پذيرايي از مهمانان مبالغه ميكرد.
2ساعت از جشن گذشته بود كه ناگهان بهرام تنها و آرام وارد شد من از عمق سالن او را ديدم كه در چهار چوب در ايستاده بود و گردن ميكشيد انگار او در پي گمشده اي به داخل سالن آمده بود.من دست مهران را گرفتم و گفتم بريم بهرام اومده!
مهران با شوخي و كنايه گفت:خدايا خودت به فرياد ما برس.
من با سر و صدا از بهرام استقبال كردم و بعد دستش را كشيدم و او را به وسط سالن بردم.در آن هنگامه عجيب و آن سر و صدا كه خاص جوانان است من بدنبال نوي ميگشتم او كجا بود؟آيا ميدانست بهرام آمده است؟نه اون درباره مهمانان از من سوال كرده بود نه من توضيحي به او داده بودم.سر و صداي يك دسته از بچه هاي تازه وارد من و مهران را از بهرام جدا كرد.چند لحظه بعد من انقدر گرفتار دسته هاي تازه مهمانان شدم كه بكلي حضور بهرام را از ياد بردم كه ناگهان مهران دستم را گرفت و كشيد .
-عزيزم معجزه اتفاق افتاد!
-كدوم معجزه عزيزم؟آهان فهميدم تولد من در چنين شبي خود بزرگترين معجزه بوده است!!
مهران خنديد و گفت:اوه اونكه مسلمه!ولي يك معجزه ديگه هم داره اتفاق ميفته نگاه كن!
من به نقطه اي كه مهران در ميان جمعيت نشان ميداد نگاه كردم...آه خداي من نوري و بهرام در كنار هم نشسته بودند.
نگاهشان در هم گره خورده بود آنچنانكه تيزترين و برنده ترين اسلحه هم نميتوانست اين گره را ببرد و بگشايد!حس كردم كه زنگ عشق سرانجام در گوش اين 2 موجود زيبا شيرين و خوب نواخته شده آنها هم براي نخستين بار لحظه رويش گياه هستي را در آغاز خلقت كائنات ميبينند!
دلم ميخواست اركستر فورا آهنگ تولدت مبارك را بزند!بخاطر تولد من...بخاطر تولد عشق دوست من بخاطر زندگي جواني و اميد نتوانستم خودم را نگهدارم دست مهران را گرفتم و در كنار نوري و بهران نشستم.نوري بمن نگاه كرد نگاهش انگار پر از اشك و مملو از آفتاب و زندگي بود.
چهره بهرام ميدرخشيد چه پر شكوه بود من دهانم را د گوش مهران گذاشتم و گفتم:ميبيني لحظه تولد يك عشق را ميبيني؟درست همانطور كه من و تو ديديم.
مهران خوشقلب و مهربان من خنديد و گفت:من صداي زنگ را هم ميشنوم.
من چون طلسم شدگان بر جا ميخكوب شده بودم و از خود پرسيدم:خدايا من چه ميبينم؟
آيا اين منظره با شكوه اين تابلو زيبا حقيقت دارد يا زائيده ذهنخيالباف من است؟
نوري در كنار بهرام چون پرنده اي نرم و سبك در پرواز بود...
احساس ميكردم شب تاريك زندگي آندو زوج زيبا و كطلوب شكافته شده و نوري دلپذير و مقدس سراسر حيات اين 2 كبوتر سپيد و عاشق را روشن كرده است.بگذاريد اين صحنه را از دفترچه خاطرات نوري برايتان نقل كنم:
در آنلحظه نميدانستم چه پيش آمده ؟همه چيز تند و سريع از جلو چشمانم عبور ميكرد من وسط سالن ايستاده بودم كه ناگهان بهرام در برابرم متوقف شد.نميدانم چگونه اين ديدار غير منتظره را توصيف كنم.
حس كردم كه از دريچه چشمان بهرام يكدسته نور سرخ مستقيما بقلبم ميتابد و سينه ام را در حرارت مطبوعي ميسوزاند.دلم ميطپيد و ميسوخت و من در پناه بخار خاكستري رنگ اين حريق ناگهان ايستاده بودم و تسليم بي قيد و شرط خود را به چشم ميديدم.
حس ميكردم نسيمي سحر آميز وزيدن گرفته است .در چشم انداز من درختان سبز و بلند و جويبارهاي لغزنده و نقره گون زير نور پاك و روشن خورشيد ميدرخشيد.همه غبارهاي كهنه و سياه بسرعت و با دستهاي نامرئي باد جارو ميشد و يكنوع سبكي نشاط انگيز يكنوع رخوت دلپذير تمام هستي مرا در بر ميگرفت.
ميخواستم همه مرواريدهاي اشكم را رها سازم.ميخواستم با صداي بلند بگريم ميخواستم با همه قدرت فرياد بزنم اما قدرت هر نوع واكنش روحي و جسمي از من سلب شده بود.
من در وسط سالن ايستاده بودم در حالي كه حس ميكردم روحم را از تن خسته خويش بيرون افكنده ام.من ميديدم كه در آن مجلس پر شكوه و زير تلالو چراغهاي روشن سالن تسليم و ساكت ايستاده ام و بهران با آرامش پايان ناپذيرش هر لحظه گامي ديگر بطرف من بر ميدارد.حس ميكردم از چشمان سياه او جادويي نامرئي بر پيكر من ميريزد و مرا به آخرين مرز عشق ميكشاند.بهرام باز هم جلوتر آمد نه!خدايا نگذار من دست و پا بسته در معبد عشق تسليم شوم.
شبها و روزهاي زيادي من با خود جنيده ام.من در تنهايي خود با همه توانايي به جنگ عشق رفته ام.من زمستان را با بهار عشق تعويض كردم من براي فرار از وادي سرسبز عشق به كوير كوچ كردم و در پيله تنهايي خود را زنداني ساختم. به اميد اينكه هه سحر و جادوي عشق را باطل كنم.اما حالا در برابر آن نگاه عقاب آسا آن دستهاي پر تمنا كه مرا بخود ميخواند تسليم و آرام مانده ام من ميبينم كه نگاه بهرام مرا بسوي خود ميكشد.
بعد نفس گرم بهرام چون نسيمي معطر روي چهره ام پخش ميشود.روح من دوباره در پيكرم فرو ميرود و آهسته و آرام قطره اشكي از چشمانم ميچكد.بهرام روي چهره من خم ميشود و ميپرسد:نوري گريه ميكني؟
او انقدر صميمي و ساده مرا مورد خطاب قرار ميدهد كه انگار سالهاست با هم عاشقانه ترين روابط را داريم.
سرم را بلند ميكنم.حس ميكنم بوي ياس بوي عطر اقاقيا همه جا را پر كرده است.ميگويم:ما كجا هستيم؟بهرام با صدايي كه آشكارا ميلرزد ميگويد:روي زمين!
-نه اشتباه ميكني ما روي ابرها راه ميرويم روي ابرها.
من نفهميدم چگونه از سالن بداخل باغ كوچ كرديم.زير يك درخت بلند سرو روي يك نيمكت كوتاه و باريك كنار هم نشستيم حس ميكردم كه هر 2 از سنگيني بار كلمات بجان آمده ايم هر 2 ميخواهيم از عشق از دوري از فرارها و بازگشتها سخن بگوييم اما چگونه؟
هوا جور مخصوصي سبك و نرم بود.ستارگان آسمان خيال انگيز شيراز را آنقدر نزديك بخود مي ديدم كه حس ميكردم ميتوانم با دست آنها را بچينم .از پنجره سالن امواج موسيقي بدامن باغ ميريخت من از جا بلند شدم و گفتم:بهرام دلم ميخواد بسوي آسمان پرواز كنم دلم ميخواد سوار بر امواج رخوت انگيز موسيقي به معراج عشق بروم براستي انگار ما در دامن سياه شب به سفري گنگ و ناشناخته ميرفتيم.
بهرام با نگاهي كه برق الماس عشق گرفته بود بمن نگاه كرد .من باكره پاك و نيالوده اي بودم.تا آنروز هيچ مرد جواني عشق رادر نگاه من قرائت نكرده بود و تا آنروز اجازه نداده بودم مردي در گوش من سخن از عشق بر زبان آورده و با نگاه پر تمنايش قصه هاي ناگفته عشق را در گوشم بخواند.حس ميكردم طلسم زندگي دخترانه ام شكسته ميشود.مرغان خوش آواز عشق در گوشم ميخوانند غنچه هاي طلايي رنگ ميشكفتند ستارگان در پهنه سياه آسمان برقش در آمده اند و من در كنار دروازه صبح طلايي ايستاده ام و به ترانه هاي مرموز و قشنگ عشق گوش ميدهم.
هر 2 ميخواستيم اين سكوت مقدس را حفظ كنيم زيرا ما همه التهاب خود را حتي در تنفس نا آرام و ملتهب خويش ريخته بوديم.نميدانم چند ساعت گذشت بتدريج همهمه جوانان كه از پنجره هاي سالن بيرون ميريخت فروكش كرد و بعد موزيك متوقف شد.چراغها يكي پس از ديگري خاموش شدند.بهرام گفت:برويم!
ما چنان جادوي هم شده بوديم كه جز سايه هاي خود هيچ چيز نميديديم .هر دو بي خداحافظي با مهمانان ار در بزرگ باغ خارج شديم.خيابان زند شيراز با همه وسعت خود در خاموشي فرو رفته بود.بهرام به ساعتش نگاه كرد:ساعت 2 بعد از نصف شبه!
من مثل آدمهاي گيج و منگ به بهرام خيره شدم.او لبخندي زد و گفت:خيلي ديره نه؟
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید