در غزل زیبای «شاهد ملکوتی» شاعر خسته دل
از بد قولی ها و بی وفایی های پری شکوه را سر می دهد:
شنیده ای که توان انتظار یار کشید
نمی توان وسط کوچه انتظار کشید
بیا که چند توان انتظار مقدم تو
قدم زنان به خیابان لاله زار کشید
به صد امید رسیدم به وعدگاه ولی
نیامدی و امیدم به انزجار کشید
ز بی وفایی تو کار من چنان شد زار
که با خیال تو کارم به کارزار کشید
برو که قصه ی بد قولی ترا خواهم
میان شهر در این گیر و دار جار کشید
کجا رواست که از دست دوست هم بکشد
کسی که اینهمه از دست روزگار کشید
چو شاهد ملکوتی به شهر عشق آمد
زمانه قرعه به اقبال «شهریار» کشید
...