01-26-2011
|
|
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427
6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
از ترس به همه سلام میدادیم
دکتر : در یکی از تابستانها مدرسه کشیشهای بیروت همه ی دانش آموزان را به اردویی در خارج شهر برد .
در اردو نیز کلاسهای درس برقرار بود . در مدرسه کشیشها غیر از من و برادرم یک دانش آموز دیگر نیز از ایران درس می خواند . نام خانوادگی او اسپهبدی بود . روزی یکی از کشیشها از اسپهبدی سوال کرد و او نتوانست به سوال کشیش پاسخ دهد . به همین دلیل او را از اردوگاه که کیلومترها از شهر فاصله داشت ، اخراج کردند . اسپهبدی هر قدر التماس کرد فایده ای نداشت . بعد از این که او را از اردوگاه بیرون انداختند . من و بردارم نتوانستیم آوارگی و مصیبت یک هم وطن را تحمل کنیم و اجازه دهیم در آن بیابان در آن راه پر خطر هر بلایی به سر او بیاید بنابراین فرصتی بدست آوردیم و از دیوار اردوگاه بالا رفتیم
و فرار کردیم تا اسپهبدی را یاری کنیم . بلاخره من و بردارم و اسپهبدی راه پرخطری که به شهر ختم میشد در پیش گرفتیم و دل به دریا زدیم . راهپیمایی در کوه و کمر و دشت و دمن را آغز کردیم چاره ای جز این هم نبود که هر چه زودتر خودمان را به شهر برسانیم . در میان راه ترس عجیبی بر ما چیره شد . هر کسی را میدیدیم از ترس از دور به او سلام میکردیم . بعد از پیمودن مسافت دراز به شهر و منزل رسیدیم . برخلاف انتظارمان مادرمان به تصمیم ما احترام گذاشت و از ما استقبال کرد . البته با هزار زحمت توانستیم دوباره مسئولان مدرسه را راضی کنیم که به مدرسه برگردیم !
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|