خورخه لوییس بورخس
Jorge Luis Borges
(1899 بوینوس آیرس)
ما در پلازا، همدیگر را بدرود گفتیم
در پیاده رویِ آن طرف خیابان
من روی بر گرداندم
و پشت سرم را كاویدم
تو بر می گشتی
و دستانِ خدا حافظی ات، در اهتزاز بود
رودخانه ای از وسایل نقلیه
از میان ما می گذشت
6 بعد از ظهر بود
آیا نمی دانستیم
كه از پس آن رودخانه ی دوزخی غمبار
دیگر هرگز همدیگر را نخواهیم دید
ما همدیگر را گم كردیم
و یك سال بعد تو مرده بودی
و من حالا
یادهایم را می كاوم
و خیره بدانها می نگرم
و فكر می كنم كه این اشتباه است
كه انسان با خداحافظی جزیی
مبتلای جدایی بی نهایت شود
شب قبل، پس از شام
بیرون نرفتم
و سعی كردم چیزهایی بفهمم
دوره كردم آخرین درسی را كه افلاطون
در دهان معلمش گذاشت
خواندم كه روح تواند گریزد چون جسم مرد
روح نمی میرد
گفتن بدرود برای انكار جدایی است
آدم ها خداحافظی را اختراع كردند
زیرا فكر می كردند بی زوالند
با اینكه می دانستند زندگی اشان را دوامی نیست
در ساحل كدام رودخانه
این گفتگوی نامعلوم را فرو خواهیم گذاشت ؟
آیا ما دوتن
دلیا و بورخس
اهل شهری نبودیم كه یكبار در جلگه ها
ناپدید شد ؟
...