نمایش پست تنها
  #43  
قدیمی 01-13-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان بامداد خمار - فصل چهلم



دایه شصت تومان در كف دست من نهاد و گفت:
- این را آقا جانت دادند تا به تو بدهم. خودت خرجش كن...
مكثی كرد و افزود:
- سفره را جمع كرده ام. ولی فرصت نكردم ظزف ها را بشویم. خانم جان منتظر است. گفته اند زود برگردم. شوهرت بد مردی نیست. ماشاالله مقبول است. ولی چاك كار را از اوّل بگیر. مبادا یادت برود كه خودت كی هستی ها! از اوّل كار كوتاه نیا. دلم می خواست امشب اینجا بمانم، خانم جانت اجازه ندادند. ولی مرتب می آیم و بهت سر می زنم.


نمی فهمیدم چه می گوید. گیج بودم. منگ بودم. هول بودم. مثل مست ها سكندری می خوردم. انگار خواب می دیدم. گفتم: - این را بده به فیروزخان.
و دو تومان كف دستش گذاشتم. گفت:
- زیاد است.
گفتم:
- عیبی ندارد. این هم برای خودت.
سه چهار تومان هم به خودش دادم. تعارف كرد. نمی گرفت. به اصرار دادم. پیشانی مرا بوسید و از جا بلند شد و از در بیرون رفت و آن را بست. بعد صدای در تالار را شنیدم كه بسته شد. سپس صدای پای او را بر پلّه ها و صحبت هایش را با رحیم كه می گفت:
- جان شما، جان محبوبه.
و خداحافظی كرد. صدای كش كش قدم ها، صدای بسته شدن در كوچه، صدای پای اسب ها و چرخ های كالسكه را شنیدم كه در خانهْ بزرگ پدری هرگز شنیده نمی شد. چه قدر این خانه به كوچه نزدیك بود. دایه رفت. گذشتهْ من رفت، زندگی بی خیال و كودكانهْ من رفت. باید ول كنم. باید این فكرها را از سر بیرون كنم. در این خانه تنها مانده ام. با رحیم كه نمی دانم كجاست! كه نمی دانم چرا نمی آید! آخر كار خودم را كردم. این چه كاری بود كه كردم؟ این اتاق كوچك كه با تعجّب به دور و بر آن نگاه می كنم خانهْ من است؟ آخ، مادرم را می خواهم. آقا جان را. خجسته را كه با هم كتك كاری كنیم.منوچهر را كه با او بازی كنم. دایه جانم را، دده خانم و فیروز خان و حاج علی را كه نفهم كی صبح می شود و كی شام! كی و چه طور غذا پخته می شود. كی سفره پهن می شود! كی جمع می شود! حالا با این همه ظرف كه در مطبخ تل انبار شده چه كنم؟ نه نباید گریه كنم. دلم می خواهد همهْ این ها را در خواب دیده باشم. صبح كه بیدار می شوم در خانهْ خودمان باشم... آه، صدای پای رحیم است كه از پلّه ها بالا می آید. چه قدر خوب است كه زنش شدم. چه قدر خوب است كه اینجا هستم. در تالار باز و بسته شد. زندگی در خانهْ پدرم چه قدر سوت و كور بود. بی مزه بود. درِ اتاقی كه در آن نشسته بودم گشوده شد. خانهْ پدرم دور شد. همه چیز از یادم رفت.
در میان در اتاق رحیم ایستاده بود. به چهار چوب در تكیه كرده بود. با دست چپ چراغ بادی را كه از حیاط آورده بود بالا گرفت. من همچنان نشسته بودم ولی سرم را پایید نینداختم. نور چراغ كه بر چهرهْ او افتاده بود بیش از نیمی از آن را روشن كرده بود. زلف های پریشان بر پیشانی اش قرار داشت و نیمی از آن روشن تر از نیمهْ دیگر بود كه در تاریكی مانده بود. نور بر او می تابید و گردن و سینهْ او را كه از یقهْ باز پیراهنش دیده می شد روشن می كرد و من پوست تیره و رگ های برجسته را كه از عضلات محكم مردانهْ او بیرون زده بود تماشا می كردم. مسحور شده بودم. انگار مجسمه ای را تماشا می كنم یا تالویی كه آن را به قیمت گزاف و به زحمت خریداری كرده ام. خیرهْ تناسب حیرت انگیز و خواستنی آن بودم. ضرر نكرده بودم. انتخاب خوبی كرده بودم. همان لبخند جذّاب و شیطنت آمیز بر لبانش بود و گفت:
- بالاخره...
سر به زیر افكندم. گفت:
- نه، بگذار سیر تماشایت كم.
باز سر بلند كردم و لبخند زدم. ایستاده بود و به دقّت تماشایم می كرد. آهسته گفت:
- تمام شب های كه راحت خوابیده بودی می دانستی چه بر من می گذرد؟
با تعجّب گفتم:
- راحت خوابیده بودم؟
بی اراده دست ها را به سویش دراز كردم و ادامه دادم:
- هر شب دست هایم به آسمان دراز بود. به درگاه خدا التماس می كردم. التماس می كردم خدایا او را به من بده. او را به من برسان.
آهسته وارد شد و در را بست. چراغ بادی را بین دو لالهْ قدیمی توی طاقچه گذاشت و من همان طور كه نشسته بودم به سوی او چرخیدم. مثل كسی كه با خودش حرف می زند گفت:
- من كه نمی فهمم چه كرده ام! چه ثوابی به درگاه خدواند كرده ام كه تو را به من پاداش داد. هنوز هم گیج هستم. انگار خواب می بینم. می ترسم كه بیدار شوم. آخر چه شد كه و از آسمان به دامان من افتادی محبوبه؟ كه هر روز مثل قرص قمر بر در دكان تاریك من ظاهر شدی! كه نفسم را بریدی، دختر؟
بعد از ماه ها چشمانم را بستم و سر خوش از ته دل خندیدم.

o عمه جان ساكت شد. خسته بود. روحاً و جسماً. سودابه آهسته از جا برخاست. به آشپزخانه رفت تا یك لیوان شیر گرم كند و در آن عسل بریزد و رای عمه جان بیاورد. مخصوصاً تاخیر می كرد. رنگ می كرد تا پیره زن استراحتی كرده باشد. ساعت پنج بعد از ظهر شده بود. وقتی برگشت عمه جان روی صندلی به خواب رفته بود. سودابه لیوان شیر را روی میز گذاشت و اندوهگین به باغ خیره شد. عمه جان از خواب پرید. سودابه لیوان شیر را به دستش داد:
Ø بخورید عمه جان. اگر خسته شدید باقیش بماند برای فردا صبح.
Ø نه جانم. خته نیستم. قصهْ هزار و یكشب كه نیست كه هر روز برایت بگویم. فقط همین امشب حالش را دارم. اشتیاقش را دارم.
v ساكت شد و در حالی كه جرعه جرعه شیر را می نوشید، با افسوس، انگار با خودش صحبت می كند، آهسته و زیر لب گفت:
Ø گرچه دست كمی هم از هزار و یكشب ندارد.
v عمه جان لیوان را به دست سودابه سپرد و ادامه داد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید