نمایش پست تنها
  #1176  
قدیمی 01-08-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض طاغوت و ياقوت هر دو زن بودند

روز پائيزي قشنگي بود. يكهو ابرها همه جمع شدند يكجا. هوا تاريك شد. باد شديدي آمد و در و پنجره‌ها به هم خوردند. رفتم پنجره‌ها را ببندم كه چشمم افتاد به خيابان. انگار باد تمام خاك‌هاي خيابان پهلوي را از دم پنجره‌ي من با هرچه روزنامه‌ي كهنه و برگ خشك بود مي‌برد. رعد و برق شد؛ بعد هم رگبار. هركسي به يك طرف مي‌دويد و به زير بالكني و طاقي پناه مي‌برد تا بعد برود پي كارش.

ده دقيقه‌اي همينطور مثل سيل آب از هوا مي‌ريخت و من از پشت پنجره شاهد رقص طبيعت و انسان بودم. ناگهان باران ايستاد، و مثل اينكه چراغ‌هاي آسمان را روشن كرده باشند هوا روشن شد. پنجره را باز كردم و بوي خاك مرطوب را با نسيم خنكي كه مي‌وزيد بلعيدم. همين سبب شد كه هوس كنم بروم پارك راه بروم. مخصوصا كه دكتر گفته بود پياده‌روي براي راحت زائيدن خوب است. با اينكه پنج ماهم بيشتر نبود شكمم آنقدر بزرگ بود كه همه فكر مي‌كردند همين فردا خواهم زائيد. ژاكتي روي دوشم انداختم و به پارك زدم.

چقدر هوا لطيف شده بود. چقدر زندگي مطبوع بود. چقدر درخت‌ها با برگ‌هاي رنگ و وارنگشان زيبا بودند. و عجيب بود كه هنوز در آن دود و كثافت شهر آدم قمري مي‌ديد. نفس عميقي كشيدم كه لذت بودن را تا ته وجودم احساس كنم. پيرمردي عصازنان از دور مي‌گذشت. زن و مرد جواني روي نيمكت خيس روزنامه‌اي پهن كرده بودند، دست در دست و چشم در چشم. جاي بازي بچه‌ها سوت و كور بود. توي گودي سرسره آب جمع شده بود.

چند شب پيش در مهماني اخترالسلطنه مي‌گفتند نويسندگان نامه نوشته‌اند و اعتراض كرده‌اند. آقاي مقتدري گفت «خوشي زير دلشان زده. اينها فقط بلدند نق بزنند». پرويز گفت «اگر يك ذره آزادي تو مملكت وجود داشت حرف شما درست بود». آقاي مقتدري رفت توي شكمش كه «حضرت عالي نون كيو مي‌خورين؟» و زن آقاي مقتدري چنان زل زده بود تو چشم‌هاي پرويز كه فقط خود آقاي مقتدري نمي‌ديد.

داشتم فكر مي‌كردم كه دو سال ديگر دست بچه‌ام را مي‌گيرم و در همين پارك گردش مي‌كنم. دستم را روي شكمم مي‌گذاشتم و قربان و صدقه‌اش مي‌رفتم. ياد بچگي خودم افتادم، وقتي كه نزديك هتل دربند مي‌نشستيم. و خيلي شب‌ها كه مادر و پدرم بيرون بودند با خدمتكارها مي‌رفتيم توي تراس و رقص و آواز هتل دربند را تماشا مي‌كرديم. و همينطور هم شد كه من رقص عربي ياد گرفتم و برايشان مي‌رقصيدم. خديجه سلطان مي‌گفت «قربون شكل ماهت برم ترانه خانم، يه قر ديگه بده».

از در پارك كه خارج مي‌شدم چشمم به يك زن چادر مشكي افتاد كه يك بقچه به بغلش بود. فكر كردم وقت ورود هم او را در همان نقطه ديده بودم، ولي بي‌حواس. از پهلويش كه مي‌گذشتم نگاهش گم بود؛ غمگين و پرتمنا. چادرش زير باران خيس شده بود. ولي ژنده نبود. كفش و جورابش هم نشان مي‌داد كه گدا نيست. پس چرا آنجا نشسته بود؟ نمي‌دانم چه شد كه از وسط خيابان برگشتم – آن هم بعد از اينكه توانسته بودم يك لحظه ماشين‌ها را غافل كنم كه من و بچه‌ام را زير نكنند. برگشتم. برگشتم روبروي زن چادر مشكي، گفتم «خانم اگر منتظر اتوبوسيد ايستگاهش نزديك چهارراه است». با صداي ضعيفي گفت «خانومجون كارگر نمي‌خواهيد؟»

سر كوچه‌ي خودمان كه رسيديم تازه متوجه شدم كه دارم يك آدم غريبه را به خانه مي‌برم. يك زن كوچولوي چادر مشكي را. بعد از اينكه نگاهي به در و ديوار و كتاب و نقاشي كرد گفت «خانومجون فردا سجلم را براتون ميارم». شناسنامه‌اش را مي‌گفت. گفتم «باشه». گفت «اسمم پروانه‌اس». گفتم «خوشوقتم». نگاه بهت‌آميزي به من كرد كه خودم خجالت كشيدم. فوري كاسه بشقاب‌ها را كه از ناهار روي ميز مانده بود برد توي آشپزخانه.

دم در كفش‌هايش را كنده بود و چادر و بقچه بنديلش را همانجا گذاشته بود. من نشستم سر ميز و يك سيگار روشن كردم. آشپزخانه و ناهارخوري به هم باز بودند، همينطور كه ظرف مي‌شست نگاهش مي‌كردم، اما نه جوري كه متوجه باشد. به نظرم چهل و دو سه ساله آمد، اما خدا مي‌داند. شايد سي و دو سه سال بيشتر نداشت. كوچك‌اندام بود، با موهاي قهوه‌اي پررنگ كه به پشت سرش سنجاق كرده بود. صورت بيضي، دماغ كوفته‌اي ولي نه گنده، دهن غنچه‌اي و چشم‌هاي ميشي متوسط با نگاهي نجيب و غمگين.

سيگارم كه تمام شد رفتم تو آشپزخانه آب گذاشتم براي چايي. گفتم «آشپزي بلدي؟» گفت «خانومجون هر چي بخواين براتون مي‌پزم». گفتم «چه خوب، من از وقتي آبستن شده‌ام دائم ويار مي‌كنم غذا بخورم».

- بچه اولتونه؟

- آره.

- حتما پسره.

- از كجا ميگي؟

- چون شيكمتون خيلي نوك تيزه. واسيه دختر پهن ميشه.

ديگر نگفتم كه خودم دلم دختر مي‌خواهد. معلوم شد پروانه هم دو تا بچه دارد. گفتم كه اسمش را همان موقع ورود به خانه گفت: «اسمم پروانه اس ولي تو سجلم نوشتن طاهره». چايي را كه دادم دستش آمد روي زمين جلو من نشست. گفتم «بنشين روي صندلي». گفت «خانومجون زمين راحت‌ترم». كيك شكلاتي تعارفش كردم نخورد. يعني گفت «ناهار خوردم». يك تكه بريدم پيچيدم در كاغذ دادم دستش. گفتم «روز مي‌توني بيايي؟» گفت «خانومجون شب هم حاضرم بمونم». گفتم «حالا روز بيا تا بعد ببينم چي ميشه». كيفم را كه باز كردم فقط دو تا پنجاه توماني در آن بود. يكي را دادم دستش گفتم «فعلا اين را داشته باش. بعد با هم حساب مي‌كنيم». سرش را پائين انداخت و پول را گذاشت لاي سينه‌اش. استكان‌ها را كه شست چادرش را سرش انداخت و رفت. تلفن زدم به مادرم كه بگويم ديگر لازم نيست يكي از كارگرهايش را براي كمك به من بفرستد. بتول جواب داد. گفت «ترانه خانم سجلش را گرفتي؟ ضامن دارد؟» گفتم «بابا اين بيچاره دزد نيست». گفت «همين دو هفته پيش خونه دكتر صفيري را در چار راه حسابي، پاك كردند و بردند».

***

فردا سر ساعت نه زنگ زد. من هنوز در لباس خواب بودم. پنج دقيقه بعد در اطاق خوابم را زد، با سيني نان و پنير و چايي. با اينكه يك بار ساعت هفت صبحانه خورده بودم خوشحال شدم. جارو و پارو را بهش نشان دادم. دوش گرفتم و رفتم.

من معمولا راهم به خيابان‌هاي مركزي و جنوبي شهر نمي‌افتاد. اما آن روز بايد به بانك خيابان فردوسي سر مي‌زدم. از چهارراه استانبول كه رد شديم ديدم شلوغ است. پاسبان‌ها سر كوچه‌ها ايستاده بودند. يك كاميون پر از پاسبان هم سر چهارراه بود. هر چه پائين‌تر مي‌رفتيم شلوغي بيشتر مي‌شد. راننده دم در بانك ايستاد و گفت «خانم فورا برويد تو. هروقت كارتان تمام شد پشت در از شيشه نگاه كنيد تا من بيايم». گفتم «اكبر آقا چه خبره؟» گفت «خانم شهر شلوغ شده». ديگر فرصت نبود. فقط از دم پياده‌رو تا در بانك كه رسيدم يك دسته را ديدم شعار مي‌دادند «خدا نگهدار تو، خدا نگهدار تو / بميرد، بميرد، دشمن خونخوار تو». ياد حرف آقاي مقتدري افتادم، آن شب، و حرف پرويز. اما براي من كه قيام مه 68 را در پاريس ديده بودم اين چيزي نبود.

***

پروانه همه چيز را شسته و همه جا را رُفته بود. اما از همه بهتر اينكه معلوم شد دزد نيست. گفتم «پروانه تو شهر چه خبره؟» گفت «خانومجون خدا ذليلشون كنه». گفتم «خدا كيو ذليل كنه؟» گفت «همونها كه به جون اين مردم بدبخت افتادن. خانومجون هيچ ميدونين روزي چند تا جوون كشته ميشه؟» نمي‌دانستم چه بگويم، ولي او ادامه داد: «ديروز تو روزنومه هر چي فحش و اِسناد داشتن به آيت‌الله دادن. آخه خانومجون مگه اينجا مسلموني نيس؟» راستش از ديروز ظهر از خانه بيرون نرفته بودم. بهمن هم كه نه خودش سياسي بود، نه هيچ وقت درباره اين چيزها حرف ميزد. براي اينكه سكوت را بشكنم گفتم «خوب اينجوري كه بيشتر آدم كشته ميشه». گفت «خانومجون، ملت جون به لبش رسيده. مرگ يه بار، شيون يه بار. بذار اين دزدا و كافرا و اجنبوتيا هممونو بكشن، راحت بشيم». چشمم كه به چشمش افتاد، سرش را پائين انداخت و با همان نجابت ذاتي‌اش گفت «خانومجون، بلانسبت شماها، بلانسبت شما».

بعد نگاهي به من كرد و يك تكه كاغذ در آورد: «اين تلفن اونهايي است كه براشون كار مي‌كردم. دو ماه حقوقمو خوردن، حالا سجلمُ هم نگه داشتن نميدن. ميگن برو شيكايت كن». مكثي كرد و گفت «خانومجون من كارگري نمي‌كردم، ولي ديدم انصاف نيس بيشتر از اين سربار مادر پيرم بشم. آقاي عدالتخواه دكتر مهندسه. واسه دولت چيز مي‌سازه. با من هميشه مثه يه زرخريد رفتار مي‌كردن. حالام كه از دستشون فرار كردم پولمو خوردن، سجلمُ هم نميدن. ديشب كه رفتم اونجا، خانم درو محكم زد به هم، گفت برو شيكايت كن. آخه تو اين مملكت آدم بدون سجل حق مردنم نداره».

شب بهمن تلفن زد به عدالتخواه. او هم بعد از اين كه هزار جور به اين زن بيچاره تهمت زد گفت يكي را بفرستيد شناسنامه‌اش را بگيرد. همان شب اكبر آقا رفت و شناسنامه را گرفت.

***

دو ماه از اين گذشت و من و پروانه به هم انس گرفتيم. گاهي وقت كار كردن مي‌ديدم كه دزدكي اشك مي‌ريزد و با خودش چيزي مي‌گويد ولي براي اين كه فضولي نكرده باشم چيزي نمي‌گفتم. يك روز بالاخره دلم خيلي سوخت. گفتم «پروانه، آخه چي شده؟» خودش را فوري جمع كرد و گفت «خانومجون چيزي نيس. غمباده. گاهي مياد. خدا شما را سلامتي بده».

تا آن وقت چند شب خانه‌مان مانده بود، يعني هر شبي كه بهمن براي كارش مسافرت بود. دفعه‌ي اول خودش پيشنهاد كرد. بعد عادتش شد كه سه‌شنبه شب‌ها بماند و با من يك برنامه سريال را تماشا كند. اول مي‌گفت «ما تلويزيون نداريم. ميگن آقا گفته حرومه». بعد خودش يك كلاه شرعي ساخت و گفت «لابد منظورشون اون چيزهائيس كه قباحت داره. مام كه اونها رو نيگا نمي‌كنيم».

صبح‌ها كه مي‌آمد با كليد خودش در را باز مي‌كرد. صبحانه‌ام را مي‌آورد. بعد كه خانه را تميز مي‌كرد مي‌آمد تو اطاق خواب مي‌گفت «خانومجون پاشين، حوصله‌تون سر ميره» مي‌گفتم دو تا قهوه ترك درست كن بيار فالمُ بگيريم ببينيم دنيا دست كيه. موزيك كلاسيك مي‌گذاشتم. اول سرش نمي‌شد. يواش يواش گوشش عادت كرد. بعد فهميد كه موسيقي را مي‌نويسند. يعني همين كه من مي‌گفتم اين موتزارته، اين بتهوونه، اين باخه. اول مي‌گفت «يعني چي؟ خب مطربا مي‌زنن ديگه».

باهاش درباره‌ي موتزارت صحبت كردم كه چطور در فقر و فلاكت مرد. يا باخ كه هيجده تا بچه داشت (كه گفت ماشالاه. حالا مي‌گن مسلمونا بچه زياد ميارن.) يك بار حركت چهارم سنفوني نُه بتهوون در اوج كمالش بود. گفتم «ميدوني وقتي اينو ميساخت به كلي كر بود؟» گفت «خانومجون مگه ميشه؟» بعد آنقدر عادت كرد كه يك وقت كه سنفوني هفت بتهوون را گذاشته بودم گفت «خانومجون، اين همون كره‌ست؟». يك روز يك نوار آورد. گفت «خانومجون پاشين اينو بزنين، پورانه، خيلي خوشتون مياد». نشان به همان نشاني كه تا سه روز از صبح تا عصر به پوران گوش داديم و كيف كرديم.

يك شب سر شب سخت زير دلم درد گرفت، انگار كه همين الان خواهم زائيد. با اينكه هنوز هشت ماهم نشده بود. گفتم «پروانه، زود باش بريم حموم سر و تن منو حسابي بشور، چون وان تو خونه آنقدر كه بايد جواب نميده». رفتيم خانه‌ي مادرم كه در زيرزمينش حمام ساخته بود. هم بتول هم پروانه مي‌گفتند شب نبايد حمام رفت، چون وقت حمام جن‌هاست. خنده‌ام گرفت.

- خانومجون، داستان قوز بالا قوزو نشنيدين؟

- نه.

- يه قوزي يه شب كله سحر، گرگ و ميش، رفت حموم ديد جماعتي جمعند و مي‌زنند و مي‌خونند. اونم شروع كرد بشكن زدن و رقصيدن. يهو ديد پاهاشون سم داره. اومد فرار كنه بردنش پيش شاپريون. گفت امشب عروسيه دخترمه. چون تو تو شادي ما شريك شدي يه چيز از من بخواه بهت بدم. قوزي گفت قوزمو درست كن. شاپريون چشمشو به هم زد، پشتش راس شد.

- خب، اينكه بد نيست. منم به شاپريون ميگم «اون كره» رو بياره دو ساعت باهاش حرف بزنم. منظورم بتهوون بود.

- به، اين فقط نصف داستان بود. قوزيه كه پشتش راس شد، يه قوزي ديگه تو محلشون خبر شد. كله سحر رفت حموم. تا چشمش به جمعيت افتاد شروع كرد به زدن و رقصيدن. بردنش پيش شاپريون. گفت من امروز پسرم مرده، ما عزاداريم. آي بياين اون يكي رم بذارين پشت اين. اين شد قوز بالا قوز. جنهام دورش مي‌چرخيدن و مي‌خوندن: «قوز بالا قوز چه خوب ميشه؛ يه قوز ديگم كه روش ميشه!»

گفتم «خب، امشبم عروسي جنهاست» و ديگر مجالش ندادم. حمام خانه‌ي مادرم خيلي قشنگ بود. اطاق چارگوش بزرگي بود. يك طرفش با كاشي نقش همه‌ي ماها را ايستاده پهلوي هم كشيده بودند. وسط، يك خزينه‌ي مربع بود با كاشي آبي و سرمه‌اي. روبرو دو اطاقك بود، يكي سونا، يكي حمام بخار. دور تا دور اطاق هم نيمكت چوبي كار گذاشته بودند. دگمه‌ي بخار را زديم. بعد من لخت و پروانه نيمه لخت رفتيم توي اطاقك بخار. من رفتم زير دوش، پروانه هم با كاسه از لگن آب داغ به سرش مي‌ريخت. نشستم روي سكو و پروانه به كيسه كشيدن. كه ناگهان... ناگهان برق رفت و ظلمات شد. يك مرتبه جيغ كشيد.

جيغ مي‌كشيد و مي‌گفت «واي خانومجون، چشماتون قرمز شده، واي يا حسين مظلوم، چشماتون قرمز شده». داشتم از ترس زهره ترك مي‌شدم. گفتم «آخه اينجا كه چشم چشمو نمي‌بينه». جيغ مي‌كشيد و مي‌گفت «يا قمر بني‌هاشم، خانومجون من مي‌بينم، چشماتون قرمز شده». از در حمام صداي بتول را شنيدم كه داد مي‌زد «ترانه خانم، قربونتون برم، بسملا بگين، بسملا بگين». هر سه با هم از ته دل داد زديم «بسم الله الرحمن الرحيم». و يك صداي بمي توي حمام پيچيد «الحمد لله قاصم الجبارين».

من تقريبا ضعف كرده بودم كه برق آمد. بتول گريه كنان و خنده كنان مي‌خواند و مي‌رقصيد: اين آيه را خدا گفت. جبريل بارها گفت. بعد پروانه با او همصدا شد: «صل علي محمد، صلوات بر محمد». و بعد ادامه دادند:

سيصد سلام و صلوات، بر طاق روي احمد
صل علي محمد، صلوات بر محمد

به خانه كه برمي‌گشتيم پروانه گفت «خانومجون سقم سيا. بخدا چشماتون قرمز شده بود. يمن نداره. بايس اسفند دود كنين».

***

يك روز پروانه مرخصي گرفته بود. من پا به ماه بودم. صبحانه را جمع كردم ولي جارو و پارو را گذاشتم فردا پروانه بكند. دكتر آزمايش داده بود و مي‌رفتم آزمايشگاه. هوا سرد بود. هنوز برف پريروز روي زمين بود و سوزي كه مي‌وزيد مي‌گفت باز هم خواهد آمد. راننده‌مان اكبر آقا چند وقت بود ته ريش گذاشته بود. من كه هيچ وقت از دور و بر خانه‌ي خودم و مادرم در شمران دور نمي‌شدم، حس كردم كه زن‌ها در خيابان جور ديگري شده‌اند. آستين‌ها بلند، صورت‌ها كم توالت، بعضي حتي روسري به سرشان بود. زن‌هايي را مي‌گويم كه داد مي‌زد بي‌حجابند. هر چه پائين‌تر مي‌آمديم تعداد پليس و سرباز بيشتر مي‌شد. نزديك‌هاي چهارراه پهلوي كه رسيديم به كلي راه‌بندان بود.

اكبر آقا گفت «خانم دور مي‌زنم، بلكه از طرف بولوار راه باشه». گفتم «خيله خب، ولي يه دقيقه وايسا پياده شم تماشا كنم». گفت «واي خانم جان مگه ميشه، آخه ميگن شما طاغوتيين». همچي اصطلاحي تو عمرم نشنيده بودم، گفتم «گفتم چي چي ام؟» مكث كرد. بعد با خجالت گفت «آخه روسري‌تون نيس». روسري ابريشمي را كه عمه جان دور كعبه طواف داده بود از كيفم در آوردم و سر كردم.

جمعيت موج مي‌زد. دسته‌ي جلو داد مي‌زدند: «برادر ارتشي، چرا برادركشي؟» پشتشان مي‌گفتند «فرمانده ارتشي، تويي كه آدمكشي». نيروهاي انتظامي نگاه مي‌كردند. يك مرتبه يك دسته جوان دويدند جلو داد زدند:

كشتار دانشجويان
به دست شاه جلاد
بگو مرگ بر شاه، بگو مرگ بر شاه

پليس و نظامي با باطوم و ته تفنگ حمله كردند. محشري شد كه به عمرم نديده بودم. حتي در قيام ماه مه پاريس. تازه آنوقت من يك دختربچه بودم و حالا يك زن جوان پا به ماه. آنقدر شلوغ بود كه فقط پشتم را به ديوار دادم و دستم را جلو شكمم گرفتم. يكهو پروانه را ديدم كه دارد از زير باطوم پليس‌ها مي‌دود به اين طرف. چنان داد زدم كه شكمم درد گرفت. اكبر آقا هر طور بود خودش را به من رساند و جلوم حائل شد. گفتم «برو به پروانه برس». داد زد «پروانه، پروانه، پروانه...» دفعه‌ي آخر پروانه روش را به طرف ما كرد. اكبر آقا با كله زد توي جمعيت، دست مرا كشيد و هل داد تو اتومبيل. گفتم ترا به خدا به پروانه برس. رفت پروانه را بغل زد انداخت تو ماشين. صورت هردوشان خوني بود. معلوم شد باطوم شقيقه‌ي اكبر آقا را شكافته و خون به صورت هر دوشان ريخته. ولي خوشبختانه سطحي بود.

ماشين كه راه افتاد پروانه گفت «يك جاي خلوت منو پياده كنين برم خونه». گفتم «مي‌برمت خونمون». گفت «نه خانومجون بايد برم خونه، وَگِنَه مادرم دق مي‌كنه». گفتم «نشاني بده برسونيمت». گفت «نه، خانومجون، مگه ميشه، شما نمي‌تونين اونجا بياين». گفتم «اگر نگي ميريم خونه خودمون». خانه‌شان ته شهر بود. خيابان خراسان، نزديك شترخون. من اسمش را هم نشنيده بودم. اكبر آقا انداخت از پشت دروازه شمران (يعني بعد از اينكه دور زد و از بولوار رفت خيابان شمران).

تو راه به خاطر من گاهي حرفش را با پروانه قطع مي‌كرد و مي‌گفت «اينجا سرچشمس... اينجا رو ميگن سه راه امين حضور. خانوم دست راسمون بازارچه نايب سلطنس، بستني اكبر مشدي... اينم ميدون شاس...» پروانه گفت «الهي ذليل بميره... خدا به زمين گرمشون بزنه... الهي به دو دست بريده ابوالفضل روز قيامت سگ سيا بشن واسه يه چيكه آب لهله بزنن...» اكبر آقا دستي به سر و رويش كشيد و گفت «پروانه؟» پروانه رويش را برگرداند و گفت «خانومجون قربونتون برم، بلانسبت شما – ها – بلانسبت شما».

سر كوچه‌ي حاج مهديقلي كه ايستاديم من هم آمدم پائين. پروانه گفت «خانومجون برگردين تو ماشين. خدافظ». و به سرعت رفت طرف كوچه. شاگرد بقال سر كوچه داد زد «باجي صورتتو بپوشون، اينجا مرد نامحرم هس». تا اكبر آقا از ماشين بپرد بيرون پروانه سرش داد زد كه «خدا به همين شاه چراغ چشاتو بكنه بندازه جلو پات. تو صورت خانومو از كجا ديدي؟»

به اكبر آقا گفتم تو اتومبيل منتظر بماند. به عجز و التماس پروانه هم گوش ندادم و باهاش رفتم تو كوچه. گل تا قوزك پايم رسيد. يكي دو زن چادر نمازي رد شدند. يك مرد مفلوكي هم با زير پيرهن ركابي و شلوار پيژاما از كنارم رد شد. تعجب كردم كه كسي به لباس اين ايراد نمي‌گيرد. ولي بيچاره بود.

خانه‌ي بزرگ نيمه ويراني بود. دور تا دور اطاق، در دو طبقه. تو ايوان طبقه‌ي دوم پروانه گفت «خانومجون يه دقه اينجا وايسين». چند لحظه رفت تو يك اطاق، بعد در را باز كرد و گفت «بفرمائين». مادر و خاله‌اش هر دو جلو آمدند و صورتم را بوسيدند. اطاق نسبتا بزرگ بود، با دو تا گليم، و مقدار زيادي لحاف و دشك كه در چادر شب پيچيده بودند. يكي‌شان كه موش سفيد بود دوباره بغلم كرد و گفت «ننه الهي قربونت برم» و سينه‌ام را بوسيد. قدش همان به سينه‌ي من مي‌رسيد. ابروهايش مثل پروانه قيطاني بود، دماغش هم كوفته‌اي، ولي بزرگ‌تر از پروانه. قوري چايي روي بخاري علاءالدين بود، روي يك كتري.

همينطور كه مادر و خاله قربان صدقه‌ي من مي‌رفتند، به پروانه گفتند «صورتت چرا خونيه؟»

- باز تو رفتي تو جمعيت؟ آخه چقدر التماس كنم. مرتضي كه از دست رفت. مصطفام كه در واقع بي‌پدره. ميخواي بي‌مادرشم بكني؟»

چشم‌هاي مادرش پر از اشك بود. گفت «خانوم ببخشين، آخه ما خيلي بلا ديديم».

- رفته بودم عقب مصطفي، نتونستم پيداش كنم. تظاهرات از ميدون توپخونه شروع شد. تو شارضا بچه‌ها گفتن مرگ بر شاه، سربازام حمله كردن. اگه خانوم نرسيده بود معلوم نيس چي مي‌شد.

مادرش باز بغلم كرد و اين بار با فشار بيشتري سينه‌ام را بوسيد. درست است كه قدش به بالاتر از سينه‌ام نمي‌رسيد، ولي از پروانه شنيده بود كه من سيدم. در اين حيص و بيص پروانه يك صندلي تاشوي فلزي از در و همسايه قرض كرده بود. گفتم «منم رو زمين ميشينم». گفت «خانومجون همونطور كه من رو صندلي به عذابم، شمام رو زمين عذاب مي‌كشين».

مرتضي و مصطفي پسرهاي پروانه بودند. هيجده ساله و شانزده ساله. مرتضي فدايي شده بود و يك سال بود كه متواري بود. مصطفي روزها مدرسه مي‌رفت و شب‌ها پيش پينه‌دوز محل كار مي‌كرد. خاله‌ي پروانه چايي ريخت. پروانه و مادرش يك بشقاب شيريني خشك، يك نعلبكي نقل و يك كاسه كوچك آب نبات قيچي گذاشتند وسط. در يك آن چند آب نبات قيچي جويدم.

- خانوم من هر شب سر نماز دعات مي‌كنم. خدا عوضت بده. خدا شوهرتو سلامتي بده. خدا يك كاكل زري نصيبت كنه...

- من كه كاري نكردم (و از خجالت سرخ شده بودم).

- خانم اين دخترو زنده كردي. نمي‌دوني خونه اون دكتر مهندس چه به روزش مياوردن...

خاله يك چايي ديگر ريخت و من تند تند چند تا آب نبات قيچي ديگر جويدم.

- خانم اين دختر وعضش خوب بود. خودش به شانس و اقبالش لگد زد. حسين آقا به اون خوبي. تو خونسار تو پستخونه كار مي‌كرد. هر سال برا ما يه ماشين برنج و روغن و قند و چايي ميفرساد. زد به سرش، شووَرشو ول كرد با دو تا بچه قد و نيمقد اومد تهرون پيش ما... يعني اول خودش اومد، بعد فرساد پي بچه‌ها...

يك نگاه گله‌آميز به پروانه كردم. كه يعني چرا اين‌ها را بروز ندادي. پروانه حرف مادرش را بريد و گفت «مادر جون، باز شروع كردي؟»

- آخه به اين خانم نگم، به كي بگم؟ ‌پدرش از غصه اين بچه حواسش پرت شد. يك شب رفت زير ماشين.

خاله گفت «آخه مست بود». مادر گفت « ده آخه از غصه اين بچه افتاد تو عرق»...

پروانه بلند شد: «خانومجون دير شده. الان آقا مياد خونه نگران ميشه». تو حياط كه رفتيم يك زن چادري جوان كه چادرش را دور كمرش بسته بود و موهايش دورش ريخته بود لب حوض چمباتمه زده بود و داشت با خاكستر قابلمه مي‌شست.

- سلام. بعد نگاهي به من انداخت.

- خانمتونن (به پروانه گفت)؟

- آره

- خانم خيلي خوش آمدين. پروانه خانم خيلي از شما تعريف مي‌كنن.

فلج شدم و يك تعارفي زير لب كردم. از آن طرف كوچه صدا بلند شد:

دختر بدر الدجا امشب سه جا دارد عزا
دختر بدر الدجا امشب سه جا دارد عزا
گاه مي‌گويد حسن، گاهي حسين، گاهي رضا...

پروانه گفت «خانومجون صدا از تكيه محله. خيلي به ما نزديك نيس. ولي شما اينجا وايسين، من برم اكبر آقا رو صدا كنم».

تو كوچه بوي لجن جوب پيچيده بود. بار اين بچه تو دلي خيلي سنگين شده بود. اكبر آقا بازوم را گرفت. خانه كه رسيدم استفراغ كردم.

***

جمعيت موج مي‌زد. پليس و نظامي اسلحه كشيده بودن ولي نمي‌زدند. يك قسمت از جمعيت پيچيد تو بازارچه نايب السلطنه. شعار مي‌دادند «مصدق، ‌مصدق، خدا نگهدار تو». دكتر مصدق را با كت و شلوار و عمامه سر دست بلند كرده بودند. اين جلو يك دسته پسر جوان با چوب‌هاي بلند داد مي‌زدند «مي‌كشم، مي‌كشم، آنكه برادرم كشت». من دختربچه‌ام را چسبانده بودم به سينه‌ام و داشتم زهره ترك مي‌شدم. داد مي‌زدم «اكبر آقا، اكبر آقا»، ولي نفسم در نمي‌آمد. اين طرف‌تر، پي‌ير با چند تا دختر و پسر مدرسه‌ي Sciences Po داشتند يك تير راهنمائي را مي‌كندند. داد زدم «پي‌ير... پي‌ير». سرش را برگرداند، ولي انگار مرا نمي‌ديد. يعني مي‌ديد، ولي نمي‌شناخت. به فرانسه گفتم «پي‌ير، منم، منم». دوستانش هم سرشان را برگرداندند و يكصدا داد زدند:




پليس‌هاي فرانسوي با كلاه‌هاي گرد كپي‌شان باطوم كشيدند. يكي داد زد «بزنيد اين پدرسوخته‌ها رو همشون غربي‌اند». جمعيت داد زد:

ياقوت بحر خون ميشه، طاغوت سرنگون ميشه


من همينطور دختربچه‌ام را به سينه‌ام فشار مي‌دادم و گريه مي‌كردم. يك مرد ريشو درست مثل يك غول بياباني پريد جلوم كه «خاك تو سرت روز قيامت جواب خدا رو چي ميدي؟» پروانه گفت «مرتيكه اجنبوتي، خدا به كمرت بزنه، تو رو سننه؟» ناگهان سكوت شد و بعد صداي عظيمي مثل يك بمب در فضا تركيد:


بسم الله قاصم الجبارين


پروانه گفت «ايواي خانومجون، چشماتون قرمزه، چشماتون قرمزه». گفتم «پروانه چشماي تو هم قرمزه». پروانه بزرگ‌تر شد، قدش سه متر شد، نگاهي به هر طرف كرد و گفت «خانومجون، چشماي همه قرمزه». چنان جيغي كشيدم كه ديدم سرم تو بغل بهمن است. گفت «قربونت برم، چيزي نبود، فقط يه كابوس بود». قلبم چنان مي‌زد كه نزديك بود بتركد. هق‌هق كنان گفتم «آره، فقط يك كابوس بود. فقط يك كابوس بود».


***


پروانه كله‌ي سحر آمد. زودتر از هميشه. بيچاره بايد دو تا اتوبوس عوض مي‌كرد. دو ساعت در راه بود. Requiem موتزارت را گذاشتم و سيگاري آتش زدم. گفت «خانومجون آهنگ از اين شادتر نبود؟‌» گفتم «اين هم شادي خودشو داره». چايي درست كرد آمد پهلوم رو تخت نشست. گفتم «چطور شد تو حسين آقا را ول كردي؟»


- حسين آقا برادر زن دائيم بود كه خونسار بودن. زن دائيم اومد تهرون منو براش خواستگاري كرد. من چهارده سالم بود. با مادرم و پدرم و خالم و شوور خالم شيريني خوردن. ما همه با هم زندگي مي‌كرديم، بعد كه شوور خالم مرد، خالم پيش مادرم ماند.


- چند تا بچه بودين؟


- ما سه تا خواهر بوديم، دو تا برادر. خالم اجاقش كور بود. خواهر بزرگم زن يك آذربايجاني شد. حالا خوي زندگي مي‌كنن. خواهر كوچيكم دو سالگي تب لازم كرد و مرد. برادرام الان ده ساله بحرينن، اونور خليج فارس. ما زياد ازشون خبر نداريم. دو سال يه دفه نامه مياد. گاهي يه جعبه شيريني‌ام مي‌فرسن.


- پس وقتي خواستگار آمد تو تنها دختر خونه بودي.


- بعله، رفتم خونسار. حسين آقا با مادرش و برادرش زندگي مي‌كرد. يه حياط كوچيك داشتيم با سه تا اطاق تو در تو. وعضمون بد نبود. مادرشم اذيت نمي‌كرد.


بلند شد رفت تو آشپزخانه. گفتم «يك چايي هم براي خودت بريز».


- من بعد از اينكه دو تا شيكم زائيدم تازه زن شدم. هنوز درست هفده سالم نشده بود. حسين آقا بيست و هفت هشت سالش بود. آدم خوبي بود. اذيت نمي‌كرد. كم حرف بود. سرش تو سر خودش و تو كارش بود. اما من هيچ احساس زنانه‌اي نسبت به او نداشتم. هر وقت مي‌خواست وظيفه‌م رو انجام مي‌دادم، ولي با چشم‌هاي باز. بعد از مرتضي و مصطفي تازه حس كردم دارم زن ميشم. عاشق جواد شدم، برادر شوهرم. اون كه از همون اول با من دستپاچه مي‌شد، ولي من دليلشو نمي‌فهميدم تا اينكه زن شدم.


- چند سالش بود؟


- جوادم تقريبا همسال من بود. يك كمي بزرگ‌تر. هميشه، همه جا دنبال من بود، براي كار خونه، براي خريد، براي همه كار. من تموم زندگيم با جواد بود. با اون حرف مي‌زدم، با اون مي‌خنديدم، با اون گردش مي‌رفتم. براش زير ابرو ور مي‌داشتم. صبح به عشق جمالش از جام پا مي‌شدم. غدا به سليقه اون درست مي‌كردم. لباسشو مي‌شسم.


يك لحظه مكث كرد و گفت «خانومجون شرم و حيا داره، ولي عاشق بوي عرق تنش بودم. پيرهنشو كه تو آب خيس مي‌كردم بوي تنش منو ديوونه مي‌كرد. يك روز كه مي‌رفت مسافرت من هوايي مي‌شدم. هر وقت مي‌اومد خونه داد مي‌زد «زن داداش، زن داداش، كجايي؟» خانومجون يك روز اومد خونه، من دس به آب بودم گوشه حياط. يخبندان بود. آنقدر منو صدا كرد كه بالاخره گفتم «جواد اينجام». همونطور تو حياط وايساد تا من در اومدم.


- رابطه‌اي با هم داشتيد؟


- واي خانومجون مگه ميشه؟ جواب حسين آقا هيچي، جواب مادرشون هيچي، جواب مردم هيچي، جواب امام رضا رو كي مي‌داد؟


- پس بالاخره چي شد؟


- چي مي‌خواسين بشه؟ مادرشون پاشو تو يه كفش كرد كه به جواد زن بده. اون اصلا دلش ازدواج نمي‌خواست. عاشق من بود. هر دفعه يه بهانه مياورد. اما چند ماه بعد از اينكه دسشو دم بزازي حاج ميز علي بند كردن، گفتن كه اللا و للا.


- براش زن گرفتن؟


- يه دختر پونزده ساله، مثه ماه شب چهارده. اونشب من تا صبح گريه كردم. دهنم را چسبونده بودم به بالش. خودم را جمع كرده بودم كه شونه‌هام كه تكان مي‌خورد حسين آقا بيدار نشه. اما مگه تموم شد؟ هر روز جمعه صبح كله سحر بقچشونو ور مي‌داشتن مي‌رفتن به حموم‌هاي محل.


- خب كه چي؟


- مي‌رفتن غسل كنن، خانومجون، بعد مثه دسته گل برمي‌گشتن. من جمعه صبحها خودمو مي‌زدم به ناخوشي، سر نونچايي نمي‌رفتم كه خوشبختي رو تو چشاشون نبينم...


حرفش را قطع كردم و گفتم با حسين آقا چكار كردي؟


- تا مي‌تونسم از حسين آقا دوري مي‌كردم. وقتي هم كه ديگه چاره‌اي نداشتم چشمامو باز ميذاشتم و تو دلم قل هو الله مي‌خوندم. دو دفه بالا آوردم. حسين آقا مي‌گفت چرا دكتر نمي‌ري؟ مي‌گفتم چيزي نيس. آخه من بچه شيردم. نه خواب داشتم، نه خوراك، خانومجون، داشتم از حال مي‌رفتم.


- جواد از تو دلجويي نمي‌كرد؟


زد زير گريه.


- جواد بو برده بود، ولي چيكار كنه خانومجون؟ تازه خودشم بعد از دو سه سال عشق و عاشقي خشك و خالي وعضش جور شده بود. رختخواب گرمي و غسل و حمومي... خانومجون ميخواسم بميرم. ترياك خوردم خودمو بكشم. حالم به هم خورد بردنم مريضخونه نجاتم دادن. گفتم مي‌رم تهرون دوا درمون كنم. شيش ماه افتادم خونه مادر پدرم، تا دم مرگ رفتم. بعدش هم هر چي حسين آقا اومد و رفت و عجز و لابه كرد گفتم نه كه نه. بالاخره طلاقم داد و يك زن ديگه گرفت. بيچاره حاضر بود بچه‌ها رم نيگر داره. ولي من ديدم كه بدون بچه‌ها ديگه هيچي نيسم. بازم مروت كرد بچه‌ها رو آورد. حالا مرتضام كه تقريبا سر به نيس شده. منمو اين يه پسر، اينم هر روز ميره تو خيابون...



دستمال دادم دستش، اشكهايش را پاك كرد، دماغش را گرفت. Requiem تمام شده بود. بلند شدم كنسرتو پيانو شماره دو رخمانينف را گذاشتم.


***


يك هفته نشد كه دردم گرفت. بردندم بيمارستان. از شدت درد تقريبا بيهوش بودم. بالاخره سزارين كردند. پروانه خودش را رسانده بود. آن چند روز، روز و شب بيمارستان بود. همانجا مي‌خوابيد. يك دستمال نبات از طرف مادرش آورده بود. مي‌گفت طواف امام رضاست. هي با آن قنداق درست مي‌كرد و تو حلقم مي‌ريخت. ولي از همان روز اول گفتند كه دختربچه‌م يك انسداد قلبي دارد و بايد عمل كرد. بهمن و مادرم فورا گفتند برويم پاريس. آنقدر جسم و جانم ضعيف بود كه با آمبولانس بردندم به فرودگاه. پروانه يك ريز گريه مي‌كرد.


به پاريس كه رسيديم فورا عمل كردند و بعد يك عمل ديگر، و باز هم يك عمل ديگر. ولي دختركم از دست رفت. هنوز بيمار و داغدار بودم كه رژيم سابق سقوط كرد. همينجا در پاريس. سه چهار سال با پروانه مكاتبه داشتيم، با همان خط و ربط سه كلاسه‌اش. وقتي زن روضه‌خوان محلشان شد براش هديه فرستادم. مرتضاشان پيداش شد، حالا تو آلمان پناهنده‌ست. مصطفاشان ولي در صحراي كربلا به شهادت رسيد. دو سه شب پيش بود كه خوابش را ديدم. گفت «خانومجون قربونتون برم، چشماتون قرمزه». گفتم «پروانه، چشمهاي تو هم قرمزه». گفت «خانومجون، چشمهاي همه قرمزه».

Capitaliste, fasciste, assassin
Capitaliste, fasciste, assassin
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید