نمایش پست تنها
  #46  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت چهل و ششم

جلوی آینه نگاهی به صورتش كرد، بیمارگونه بنظر می رسید، ولی مسلما كسی چیزی نخواهد فهمید.آنها گمان خواهند برد كه او از پایش رنج میبرد، البته بشرط آنكه مادر بتواند جلوی دهانش را بگیرد. صدای مادر را می شنید كه می گفت: باز چشات قرمزه، دیشب خوب نخوابیدی؟ - اتفاقا خوب خوابیدم ، شاید برای اینه كه زود بیدار شدم
مادر به آشپزخانه رفت و در همان حال گفت: شاید. ونیكا به پاسخ خود فكر میكرد. حق با مادر بود . او شب گذشته نتوانسته بود بخوابد. افكار در هم ریخته ای كه به مغزش هجوم آورده بودند، اجازه خواب به او نمی دادند،
اما در اینحال ایرج تنها قسمت كوچكی از این افكار را بخود اختصاص داده بود.او بیش از هر چیز به كیانوش وفروزان وخصوصا به كیانوش فكر میكرد. نمی دانست چرا تمایل داشت كیانوش به آن تجرد ابدی ادامه دهد، دلش نمی خواست او ازدواج كند. وقتی به ازدواج او فكر میكرد بی اختیار نسبت به فروزان احساس حسادت میكرد آنوقت از خودش بخاطر این افكار پوچ بدش می آمد .صدای پدر رشته افكارش را از هم گسیخت : سلام خانم كوچولو، سحر خیز شدی.
- سلام پدر ، صبح بخیر......... چه میشه كرد، این آقا داماد خیلی عجله داره
- خوب بی علتم نیست ، چون تا به شهر برسید یه ساعت تو راهید ، بعد تا دنبال فروزان انم و بقیه برید یه ساعت دیگه معطلی داره، ولابد ساعتی تا رسیدن به مركز خرید تو راهید و تازه نزدیك ظهر خرید شروع میشه اگه فروزان خانم هم مثل تو مادرت باشه به گمونم تا آخر شب طول میكشه.
مادر ونیكا هر دو خندیدند ومادر گفت: نیكا بیا صبحانه بخور ، كیانوش رو كه می شناسی سر وقت می آد، تاظهر از گرسنگی می میری.
- مادر باور كن اشتها ندارم.
- دیگه چی؟ بیا خودم برات لقمه میگیرم ببین چطوری بهت مزه میده
- پدر؟
- پدر چیه؟ بیا امتحان كن
- مسعود با این حساب منم صبحانه نمیخورم
- چشم خانم برای شمام لقمه میگیرم
هر سه خندیدند .نیكا سر میز صبحانه هر چند لحظه یكبار بساعت می نگریست و بزحمت و با اصرار پدر ومادرش لقمه ها را فرو می داد. او مطمئن بود كیانوش دقیقا راس ساعت 9 خواهد آمد. در كارهای او هرگز تاخیر نبود و درست همان هم شد. نیكا بسرعت از كنار میز بلند شد مادر به خنده گفت: از خدات بود كه از زیر صبحانه خوردن در بری.نه؟
نیكا لبخند زد وبا سرعت كاپشنش را بر تن كرد .نمی خواست كیانوش وارد خانه شود، اگر چند جمله با مادر صحبت میكرد، حتما او همه چیز را فاش میكرد.صدای صحبتهای پدر وكیانوش را می شنید و بعد مادر كه به جمع آنها پیوسته بود وبه كیانوش تبریك می گفت و از او دعوت میكرد تا لااقل یك چای بنوشد ولی او تشكر كنان ضیق وقت را بهانه كرد وسراغ نیكا را گرفت.نیكا در حالیكه شالش را مقابل آینه می بست از داخل ساختمان فریادزد: اومدم
كیانوش از بیرون سلام كرد .نیكا با سرعت بیرون رفت وگفت: سلام از بنده است
- صبح بخیر حالتون خوبه؟
- ممنونم شما خوبید؟
- خانم معتمد اسباب شرمندگی شد .صبح به این زودی مزاحم شما وخانواده شدیم
- این حرفها چیه؟ راستش من راضی به اینهمه زحمت شما نبودم گفتم كه پدر......
كیانوش اجازه نداد نیكا كلامش را تمام كند وگفت: شما رو كم به زحمت انداختیم.آقای دكتر رو هم به دردسر بیندازیم؟
- دردسر چیه؟ تا باشه از اینكارها بسلامتی ومباركی
- خیلی ممنون، امیدوارم بتونم عروسی نیكا خانم جبران كنم.
نیكا دستپاچه شد وفكر كرد همین حالاست كه مادر شروع كند.برای همین بسرعت گفت: متشكرم........ من آماده ام آقای مهرنژاد می تونیم بریم.
- پس با اجازه
- بفرمایید، امیدوارم خوش بگذره
- آقای مهرنژاد از جانب ما به فروزان جون هم تبریك بگو
- چشم حتما خانم
كیانوش به راه افتاد.نیكا نیز با او همقدم گردید.دكتر وهمسرش آن دو را تا جلوی در مشایعت كردند.وقتی نیكا روی صندلی قرار گرفت.گفت: حال عروس خانم چطوره؟
- خیلی خوبه.............نیكا خانم می دونی تا بحال فروزان رو آنقدر سرحال ندیده بودم ظاهرا توافق های لازمه حاصل شده
- شما با این مساله هم مثل مسائل تجاریتون برخورد می كنید حتی در كاربرد كلمات
- خوب دیگه عادته. شما چه میكنید ؟ایرج خان چطورن؟
نیكا نمی خواست راجع به ایرج صحبت كند.شاید می ترسید كیانوش از پیش پا افتاده ترین كلماتش پی به رازش ببرد. بنابراین درحالیكه سعی میكرد خود را بی تفاوت نشان دهد پاسخ داد: خوبه، بد نیست
- میخواستم بگم ایشون هم تشریف بیارن ولی فكر كردم حوصله این كارها رو ندارن
- بله حق با شماست
- راستی شادی خانم چه می كنند؟
- شادی رفت
- جدی؟ فكر میكردم برای تعطیلات بمونن. یك هفته كه بیشتر نمونده
- بله ولی برنامه شون عوض شد ورفتند...... راستی جشن كی برپا میشه؟
- بعد از تعطیلات رسمی نوروز فكر میكنم 7 یا 8 فروردین.البته هنوز دقیقا مشخص نیست
- كارها خیلی با سرعت انجام می شه .معلومه كه خیلی عجله دارید
- خوب معلومه.تصدیق بفرمایید كه از داماد سن وسالی گذشته. نباید وقت رو تلف كرد.
- بس كنید آقای مهرنژاد شما هنوز جوونید
- نه بابا از مام سن و سالی گذشته.......... ولی نیكا خانم جوونی من چه ارتباطی به این مساله داره؟
- آخه شما گفتید داماد پیر شده
كیانوش ناگهان ترمز كرد وبا صدای بلند خندید. نیكا با تعجب به او نگاه كرد وپرسید: چرا می خندید؟
- خانم معتمد شما تصور كردید داماد منم؟
- تعجب نیكا دوچندان شد وگفت: مگه غیر از اینه؟
- شما چطور تصور كردید من داماد هستم؟
- خودتون گفتید خانم رئوف ، خانم مهرنژاد می شن.
- خوب مگه فراموش كردید كه كیومرث عموی منه وفامیلیش مهرنژاده
نیكا كه تازه متوجه اشتباهش شده بود با صدای بلند خندید. وقتی خنده اش تمام شد احساس كرد میتواند براحتی نفس بكشد بعد گفت: چه سوء تفاهم جالبی! اصلا فكرش رو هم نمیكردم
- برای منم جالب بود.خوب شد زودتر گفتم وگرنه حسابی اسباب خنده كیومرث وفروزان می شدیم
نیكا باز هم خندید. از ته دل خندید وگفت: حق با شماست. ولی اقای مهرنژاد بد نیست برای شما هم دستی بالا بزنیم ها.
- به وقتش
- مثلا كی؟ وقتی همسن عموتون شدید؟
- نه شاید كمی زودتر، بستگی به موقعیت داره
- امیدوارم یه موقعیت خوب براتون پیش بیاد
- حوصله دارید خانم معتمد؟ من تو این موارد شانس ندارم
- این حرفها رو نزنید امیدوار باشید
- اصراری در كار نیست. دیگه ین حرفها از ما گذشته توی زندگی من بود و نبود این چیزها تاثیر چندانی نداره
نیكا لبخند زد بعد از اندكی مكث گفت: راستی چطور كیومرث خان رو راضی كردید؟
- خیلی سخت نبود می دونید فكر میكردم بیشتر از این حرفا باید تلاش كنم ولی مثل اینكه خودش هم بی میل نبود برای همین هم خیلی زود توانستم كارها رو سروسامون بدم
- فكر میكنید زوج مناسبی باشن؟
- بله، خیلی به خوشبختی این خانواده امیدوارم
- بسلامتی
- خانم معتمد شما به خانواده تون هم گفتید من دامادم؟
- خوب بله
- من دیدم مادرتون وآقای دكتر هی پشت سر هم به من تبریك می گن و می گن كار خیلی خوبی كردم، تصور كردم بخاطر اینه كه عموم میخواد داماد بشه نگو كه..........
كیانوش بجای آنكه جمله اش را تمام كند ، تنها خندید.
***********

- یعنی دیگه اصرار نكنیم،باید حتما تشریف ببرید؟
- بله خانم مهرنژاد متشكرم
- لااقل صبركنید تا كیانوش بیاد
- نه دیر میشه
- الان می گم راننده آماده بشه
- ممنونم
خانم مهرنژاد كه بیرون رفت.نیكا خود را بر روی مبل ول كرد. اندامش را شل كرد تا خستگی عضلاتش بیرون رود وبا خود فكر كرد قبل از اینكه كیانوش از شركت بازگردد باید بروم،چه خوب شد كه برای كیانوش كاری پیش اومد و مجبور شد بشركت برود اگر او بود هرگز نمی گذاشت بروم.حالا باید از این فرصت استفاده نمایم حتی تصور آن هم كه به تنهایی در خانه مهندس مهرنژاد برای شام بماند ، برایش دشوار بود.اگر فروزان بود باز این امكان وجود داشت ولی حالا كه او هم نبود ، اینكار برایش غیرممكن می نمود.
غرق این افكار بود كه صدای مهندس مهرنژاد وكیومرث او را بخود آورد . مهندس تازه از بیرون آمده بود وظاهرا یكسره به دیدار نیكا آمده بود چون هنوز كیف در دستش بود.نیكا بزحمت از جای برخاست و سلام كرد مهندس مودبانه پاسخش را گفت و از او خواست خود را برای برخاستن به زحمت نیندازد،سپس حال پدر ومادر وایرج وخانواده عمه را پرسید و بعد گله كرد چرا سری به آنها نمی زنند. نیكا با لبخند پاسخ داد كه كم لطفی از آنهاست ، چون آنها یكبار خدمت رسیده اند ولی آقای مهرنژاد وخانواده هرگز سعادت میزبانیشان را نصیب خانواده دكتر نكرده اند .او با مهربانی گرفتاریهای شغلی وعدم بوجود آمدن فرصتی مناسب را بهانه كرد. در همان حال خانم مهرنژاد با همان ملاطفت همیشگی پاسخ داد: چیزی میل كنید كمی كه خستگیتون برطرف شد راننده آماده است.هز وقت تمایل داشتید می روید .
مهندس چندلحظه ای به همسرش چشم دوخت وباتعجب پرسید: مگه خانم معتمد افتخار شام رو بما نمی دن؟
- متاسفانه نه، ایشون قصد رفتن دارن
- چرا؟ یه شب هم بد بگذره
- متشكرم ، مطمئنا در جوار شما بد نمی گذره، ولی متاسفانه مجبورم برم.
كیومرث به خنده گفت: حالتون رو می فهمم نیكا خانم، شاید ایرج خان امشب بمنزل شما تشریف می آرن.
خانم مهرنژاد با صدای بلند خندید وگفت: پس شما هر دو دچار یه درد هستید
نیكا با اندوه لبخند زد فنجان چای را روی میز گذاشت برخاست وگفت: خوب با اجازه شما
هرسه از جای برخاستند ومهندس گفت: باوركنید ما ابدا راضی نیستیم شما تركمون كنید
- می فهمم ، ولی شرمنده ام
- خواهش میكنم دختر عزیزم، این حرف رو نزن.خیلی ممنون كه بزحمت افتادی و مارو خوشحال كردی
- من هم بخاطر همه چیز ممنونم.كیومرث خان برای شما آرزوی خوشبختی و سعادت دارم.
- متشكرم ، منم همینطور
نیكا آهسته آهسته از ساختمان خارج شد. همین كه بالای پله های تراس قرار گرفت نور چراغهای اتومبیلی را دید كه به آنها نزدیك می شد این مسلما كیانوش بود.نیكا قلبا تمایل داشت قبل از رفتن كیانوش را ببیند و با او خداحافظی كند، به همین جهت از دیدن او خوشحال شد.كیانوش با مهارت دور زد و پارك كرد و پیاده شد.كیومرث دستانش را بهم كوفت وگفت: به این می گن یه دور در جای حسابی ، عالی نبود خانم معتمد؟
نیكا با سر تائید كرد.كیانوش جلو آمد وگفت: سلام، شب همگی خوش
همه خندیدند او ادامه داد: چه خبره چرا همه تون توی تراس ایستادین؟ نكنه گرمای هوا شما رو به اینجا كشونده ، مهندس الان اومدی؟
- نه خانم معتمد داشتند می رفتند
كیانوش لبخند بر لب به نیكا چشم غره رفت و پرسید: خانم معتمد چكار میكردند؟
بجای نیكا، خانم مهرنژاد پاسخ داد: كیانوش جون هرچی اصرار می كنیم ایشون قبول نمی كنند پیش ما بمونند ، من گفتم شما بعد از شام ببر برسونشون ولی قبول نمی كنند
- كیا به گمونم ایرج خان باید منزل دكتر باشن كه نیكا خانم طاقت نمی آرن اینجا بمونن
كیانوش با اخم گفت: خوب باشن، همیشه ایرج خان از مصاحبت نیكا خانم مستفیض می شن یه بارم ما، چه اشكالی داره؟ ایرج خان امشب از وجود دایی وزن داییشون استفاده می كنن.
همه خندیدند وكیومرث گفت: حسود ناراحت نباش تو رو هم امروز وفردا می اندازیم توی چاله
- تشریف ببرید تو، من و نیكا خانم گشتی توی حیاط می زنیم و می آیم...... كیومرث تو هم برو تلفن كن به خانمت كه حوصله ات سر نره
باز هم همه خندیدند.نیكا آهسته گفت:ولی......
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید