نمایش پست تنها
  #27  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت بیست و هفتم
دوشنبه 2 اردیبهشت ما هنوز با هم قهر هستیم ، اما هر شب با هم تماس می گیریم ، ولی هیچكدام كلامی بر لب نمی آوریم وقتی تلفن زنگ می زند احساس میكنم بوی او اتاقم را پر میكند و مطمئن میشوم كه اوست . سراسیمه بسمت تلفن میروم و گوشی را بر میدارم ، اما او حتی یك كلمه حرف نمی زند . تنها صدای نفسهایش را میشنوم و آرامش می گیرم . مطمئن میشوم كه او مرا فراموش نكرده وگاهی هم به من می اندیشد و هر شب با وجودی كه روابطمان تیره شده با من تماس می گیرد در این لحظات احساس میكنم دیوانه وار دوستش دارم و حاضرم بخاطرش هر كاری بكنم


چهارشنبه 4 اردیبهشت او همچنان لجبازش می كند. نه راحتم می گذارد كه بتوانم با خود كنار بیایم و نه قدم پیش می گذارد و از در آشتی در می آید. غرورش به او اجازه نمی دهد گام اول را بردارد، من چندان به غرورم نمی اندیشم ، برایم اهمیتی ندارد ولی میترسم اگر این مرتبه هم من پا پیش بگذارم دفعات بعدی هم وجود داشته و او با این خیال كه با قدرت نفوذش بر روی من هر كاری را میتواند انجام دهد، باز هم مرا سر بگرداند . چقدر درمانده ام! نمی دانم تكلیفم چیست؟ولی بهرحال هدیه تولدش را امروز عصر خریدم و به پاركینگ خانه آوردم . هیچ دلم نمیخواهد هدیه اش را بعد از تولد بدهم ، كاش میشد فكری كرد نمیدانم چرا او اینقدر لجباز است همین الان یكبار دیگر زنگ زد ولی باز هم سكوت . شاید اینطور بهتر می توانیم با هم حرف بزنیم . سخن با زبان سكوت ....... جلال می گوید شهریار آمده من مجبورم برای ساعتی دست از نوشتن بكشم.
شهریار رفت بسته ای از طرف نیلوفر آورده بود و زیاد نماند من بعد از رفتن او با سرعت بسته را باز كردم داخلش 12 قطععه عكس رنگی بسیار زیبا از او بود عكسهایی كه پیش از این قولشان را داده بود. حتی یك لحظه هم نمیتوانم چشم از عكسها بردارم . عكسهایش با من سخن می گویند احساس میكنم چشمانش حالت خاصی دارد و شاید نوعی ندامت در نگاهش موج میزند ، او غیر مستیقم نخستین گام را برداشته و حالا نوبت من است. همین الان با او تماس می گیرم ، دیگر نمیتوانم حتی لحظه ای را بدون او سپری كنم..................
با او تماس گرفتم بیش از یكساعت و نیم با هم صحبت كردیم. اگر می دانستم اینطور صحبت می كند همان روز اول تماس می گرفتم . آنقدر شاد و هیجان زده ام كه حتی نمیتوانم آنچه را كه بینمان گذشت به رشته تحریر در آورم. وقتی تلفن زنگ میزد، گویا با هر صدایی قلبم فرو می ریخت ، دلم دیوانه وار سر به ساحل سنگی سینه می گوفت ، شاید قصد گریز از حصار تنگ سینه را داشت. چندین مرتبه صدای بوق شنیده شد ، ولی كسی پاسخ نداد . برای لحظه ای اندیشیدم ، او منزل نیست ، ولی چشمم كه بساعت افتاد دیدم پاسی از نیمه شب گذشته تازه فهمیدم چكار اشتباهی كرده ام، او در این زمان باید در خواب باشد . خواستم گوشی را بگذارم كه صدای آسمانیش را شنیدم . خواب آلوده و خسته بنظر می آمد . نمی دانستم چه بگویم، او برای دومین بار گفت:الو...... ومن باز هم سكوت كردم . همانطور خواب آلوده گفت: این وقت شب منو از خواب بیدار كردی كه سكوت رو در گوشم زمزمه كنی؟ یه چیزی بگو . باور كن كه خیلی دلتنگم.
دیگر نتوانستم سكوت كنم و گفتم : من اون روز نباشم كه نیلوفر قشنگم احساس دلتنگی كنه.
- سلام رفیق نیمه راه
- سلام فرشته انسان نما!
- چه عجب یادی از ما كردید آقای مهرنژاد؟
- ما همیشه بیاد شما هستیم سركار خانم
- پس تلفنهای مكررتون هم به همین دلیله؟
- الان كه تلفن كردم
- چه عجب ! حالا اگه پشیمون هستی قطع كن.
- نه پشیمون نیستم
- خوب بگذریم، حالت خوبه؟
- خوب؟ مگه بدون تو می شه خوب بود؟
- نه از شوخی گذشته خوبی؟
- منم شوخی نكردم، چطور مگه؟
- هیچی ، همین طوری
- خوب تعریف كن خوش می گذره خانم خانمها
- ای بد نیست
- خودمونیم نیلوفر خیلی بی رحمی
- من یا تو؟
- معلومه تو؟
- چرا
- به این خاطر كه این چند روز حسابی منو عذاب دادی . این بی رحمی نیست؟
- تو اینطور تصور كن، ولی بالاخره چه كسی این وسط گذشت كرد؟
- من.
- تو!؟! خدای من، اشتباه نكن عزیزم؟ این من بودم كه خاطره گمشده نیلوفر رو در ذهنت تداعی كردم.
- خاطره گمشده؟ حتی یه لحظه هم چهره تو از مقابل چشمام دور نمیشد
- پس چرا سراغم رو نمی گرفتی؟ تا اینكه بالاخره شهریار امشب عكسها رو آورد و تو تازه بخاطر آوردی كه نیلوفری هم وجود داره
- دیوونه نشو دختر، این چه حرفیه؟
- من قبول نمی كنم، چون بیشتر از تو ناراحت بودم ، دیشب خواب بدی دیدم . امروز خیلی نگران بودم برای همین هم عكسها رو برات فرستادم میخواستم مطمئن بشم حالت خوبه
- راست می گی تو واقعا برای من نگران بودی؟
- پس چی؟
- خدای من! نیلوفر واقعا خوشحالم ، منم دلم برات تنگ شده ، خیلی زیاد انقدر كه كم مونده بود دیوونه بشم ، نمی دونی حالا بخوبی برام مشخص شده كه بدون تو می میرم . من تنهای رو نمیتونم تحمل كنم
- تصور نكن تحمل این روزها برای منم آسونه . روزهای خیلی بدی بود كیانوش خیلی بد.
- می دونم عزیزم و از این بابت عذر میخوام.
بعد او شروع به تعریف ماجراهای این چند روز كرد و من با دقت گوش كردم . آنوقت اواز من خواست تا از شركت برایش بگویم . من هم گفتم كه در این چند روز تمام كارهایم مختل شده بود و توان انجام هیچ كاری را نداشتم و او زیبا و معصومانه می خندید و مرا دلداری می داد. من میخواستم باز هم در مورد آن روز صحبت كنم، ولی ترسیدم مكالمه خوش و شادمان بار دیگر به جنجال تبدیل شود بنابراین ترجیح دادم وقت دیگری راجع به این مساله صحبت كنم . بعد از پایان مكالمه به آپارتمانش رفتم . هنوز بیدار بود و من آنقدر در خیابان، رو به روی پنجره اتاقش ایستادم تا برق اتاق خاموش شد و من مطمئن شدم كه او خوابیده و بخانه بازگشتم واقعیت این است كه اكنون نور امیدی در دلم تابیده ، سپیده نزدیك است و من هنوز بیدارم . امشب برخلاف چند شب گذشته از فرط شادی خواب به چشمانم نمی آید!
پنج شنبه 5 اردیبهشت
فردا قشنگترین روز خداست . روز تولد عشق و روز تولد بهار ، روز تولد هستی و امشب بهترین شب زندگیم بود . بخواست نیلوفر ما امشب جشن گرفتیم ، ولی نه یك جشن مفصل ، چون او حوصله سر و صدای دیگران را نداشت ما یك جشن دو نفره برپا كردیم و بعد شام را بیرون صرف نمودیم و آخرشب من او را به آپارتمانش رساندم . از ماشین پیاده شدم وگفتم: سركار خانم خیلی ممنون كه ما رو رسوندید.
چشمانش از تعجب گردشد و گفت: من؟
- بله شما با ماشینتون
- ماشین من؟
- بله ، چرا انقدر تعجب كردی؟
در سكوت نگاهم كرد. سوئیچ را جلویش گرفتم و گفتم : تقدیم به زیباترین و مهربانترین دختردنیا بمناسبت سالروز تولدش
خندید و گفت : پس چرا وقتی گفتم اتومبیلت رو عوض كردی خندیدی و گفتی بله؟
- اتومبیل من و خانم نداره، این ماشین متعلق به خانم بنده است.
- پس چرا سوئیچش رو به من می دی؟
- مگه شما سركار خانم نیلوفر نیستید؟
- چرا هستم
- پس درسته ، لطفا بپذیرید
مقابلم ایستاد و سوئیچ را با دستم در دستانش گرفت و گفت: تو منو غافلگیر كردی اصلا نمی دونم چی بگم؟
بعدسرش را به سینه ام تكیه داد وگفت: فقط میتونم تو خیلی خوبی.
احساس میكردم در حال پرواز هستم ، آهسته موهایش را نوازش كردم و گفتم : دوستت دارم نیلوفر، بیش از هر كس و هر چیز در دنیا، با من بمون نیلوفرم من به تو محتاجم.
و بعد با نارضایتی از هم جدا شدیم ، من نمیخواهم حتی لحظه ای بدون او باشم
جمعه 6 اردیبهشت
امشب، شبی بسیار دلگیر است، سر دردی كشنده عذابم می دهد تمام شادی دیروز و دیشب از بین رفته و من خود را اسیر سراب می بینم . حالا می فهمم چرا نیلوفر اصرار داشت كه ما شب تولدش را جشن بگیریم ، او واقعا از سر و صدا بیزار و خسته نبود ، بلكه تنها از وجود من در آن جشن بیزار بود . نمی دانم آخر چرا؟ شاید او می اندیشید وجود من محفل شادیشان را بر هم خواهد زد، چه بگویم؟ چه كنم؟ دلم سخت گرفته و بغض گلویم را می فشارد . هیچ وقت تا این حد درمانده نبوده ام . كاش امروز عصر ناگهان دلم یاد اورا نمیكرد و به آپارتمانش نمی رفتم و هر گز نمی فهمیدم كه او جشن تولدش را پنهان از من و با حضور دوستانش برپاساخته، حتی شهریار نیز دعوت شده بود، ولی به من قصدش را هم نگفته بود . نمی دانم اینكار او چه معنایی دارد ، وقتی او را در آستانه در آپارتمانش با آن لباس دیدم به گمانم دانستم چرا مرا خبر نكرده ، مسلما اگر من آنجا بودم هرگز به او اجازه نمی دادم با آن لباس و آن آرایش زننده به خودنمایی مشغول شود . حالا نیلوفر هیچ ، شهریار چرا؟ او كه صمیمی ترین و بهترین دوست من بود، خدای من از تمام زندگی احساس تنفر میكنم ! همه مردم دروغگو و بی معرفت هستند .هرگز شهریار و نیلوفر را نخواهم بخشید ، آنها چطور توانستند با من چنین كنند .
دو قطره اشك از چشمان نیكا به روی دفتر چكید . دلگیری خودش و خواندن ماجرای غمناك زندگی كیانوش او را به گریه انداخته بود . دلش بحال كیانوش كه دریای محبتش را بی دریغ به نیلوفر بپای نیلوفر ریخته و در مقابل رنجها كشیده بود می سوخت ، دلش بحال خودش نیز می سوخت، ماجرای كیانوش و نیلوفر چندان تفاوتی با قصه پر غصه زندگی خودش و ایرج نداشت . ایرج هم چون نیلوفر پیوسته او را عذاب می داد . در همین حال در اتاق باز شد ، مستخدم سینی غذا را بداخل آورد . نیكا نگاهی از سر بی اشتهایی به غذاهای داخل سینی انداخت و حس كرد چیزی از گلویش پایین نخواهد رفت .
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید