نمایش پست تنها
  #24  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت بیست و چهارم
چهارشنبه 25 آبان یعنی قبل از این هم زندگی به این زیبایی بود، پس وای بر من كه در تمام این مدت از این همه زیبایی غافل بودم، چرا انقدر دیر بخود امدم؟ چرا اینقدر دیر بهار به پاییز زندگی من سرك كشید؟ نمی دانی چه روزهای پر نشاط و زیبایی را می گذرانم، عشق او بمن شور و نشاط می دهد . من بخاطر او و بیاد او زندگی میكنم .
سه شنبه 27 آذز


از افكارش تعجب می كنم. نمی دانم چرا تا این حد از مسئولیت و محدودیت گریزان است. او دختر عجیبی است. نمیخواهد هیچ چیز او را وادار به انجام كوچكترین كاری و یا ترك عملی نماید، گاهی تصور میكنم در وجود او هیچ احساس و محبتی وجود ندارد .گاهی او از سنگ میشود . در آن هنگام سبزی چشمانش دیگر آن باغ بهاری نیست ، بلكه مانند خزه ای بر روی سنگها در زیر آب زلال رودخانه است . در این لحظات احساس میكنم زندگی با او كار دشواری است . درك او خیلی سخت است و كارهایش تعجب آور . یكشنبه 10 دیماه
میخواهد به دیدار مادرش برود. نمی توانم بگذارم به تنهایی سفر كند دلم میخواده با او همراه شوم. ولی او اصرار دارد. تنها برود می گوید: اینطور راحت تر است. ولی نباید بدون من برود . من بی او می میرم.
سه شنبه 7 بهمن
روزهای تنهایی سخت و عذاب آور است . لحظات این روزها كشنده و كشدار می گذرد. چرا این هجران بسر نمی آید؟ با آنكه قرار بود تا آخر دی ماه باز گردد ولی هنوز نیامده. من، شهریار صمیمی ترین دوستم و تنها كسی كه از ازدواجم باخبر است را هر روز بمنزل او میفرستم . البته بهتر است بگویم او به میل خود بخاطر من متحمل این زحمت میشود. حالا می فهمم چقدر او را دوست دارم.
پنج شنبه 11 بهمن
انتظار بسر آمد و او امروز صبح آمد، وقتی به او بخاطر تاخیر یازده روزه اش گله كردم ، بی تفاوت لبخند زد و مرا بشدت عصبانی كرد. بی اختیار سرش فریاد كشیدم . ولی او باز با همان حالت بی تفاوتی از شهریار خواست تا او را به آپارتمانش برساند و مرا تنها گذاشت.
دوشنبه 15 بهمن
بالاخره میان ما صلح وصفا برقرار شد ، من از او خواستم تا اینبار دیگر اجازه دهد به خانواده ام معرفیش كنم، ولی او باز هم خندید و چشمانش پر از خزه شد ، تا بحال چندین مرتبه به او اصرار كردم ولی او هر بار بنوعی از زیراینكار شانه خالی میكند. مادر اصرار دارد كه من هرچه زودتر ازدواج كنم و من مجبورم بالاخره وجود نیلوفر را با او درمیان بگذارم . او فقط در این حد می داند كه من دختری را در نظر دارم . فكر میكنم به همین علت است كه دائما بمن می گوید میخواهد عروسش را ببیند ، ولی وقتی این سخنان را به نیلوفر می گویم تنها می خندد و باز هم از همان خنده ها .
پنج شنبه 18 بهمن
پدرش در یك آسایشگاه بستری است، از او خواستم تا به دیدارش برویم، ولی او تنها آدرس آسایشگاه را داد و گفت: " خودت برو. من برنامه های مهمتری دارم."وظیفه خود دانستم سری به او بزنم و اگر به چیزی نیاز داشت برایش مهیا نمایم .هرچند زمانی كه سالم بود مرا ندیده بود و بطور قطع نمی شناخت .بهر حال به آسایشگاه رفتم و سراغش را گرفتم .مسئولین آنجا مرا به اتاقش راهنمایی كردند .خدای من! مردك بیچاره حالت عجیبی داشت . رنجور و كسل در گوشه ای از اتاق روی زمین نشسته بود و به چهره ای نامریی چنگ میزد و بلند بلند سخن می گفت ، كلماتش روند خاصی نداشت ، معلوم نبود چه میگوید ، گاهی چند كلمه مشخص می گفت، ولی باز بیراهه می رفت، كنارش روی زمین نشستم و با او مشغول صحبت شدم ، سعی كردم نیلوفر را به خاطرش بیاورم ، او با صدای بلند خندید و چندمرتبه تكرار كرد " زالوی كوچك، زالوی پست كوچك! بعد از من خواست تا نزدیكتر شوم ، آنگاه دستش را بر روی شاهرگ گردنم قرار داد و گفت: خونت را می مكد ، زالو ، زالوی پست كوچك . درست مثل زالوی پست بزرگ . مرا هم زالو به این روز انداخت می بینی دنیا پر از زالوست، زالوها خون آدمها را سر می كشند . بعد آنها مثل من میشوند ، اول تو، بعد دیگران . زالوها هر روز بر تن یكنفر می نشینند ، زالوها با هیچ كس تا ابد نمی مانند . آنها هوسرانند و هر لحظه در اندیشه خون یك نفر ، زالو را بكن جوان . زالو را دور بینداز ، عجله كن ، قبل از اینكه خونت ، آبرویت و شخصیتت را به تاراج ببرد " بعد دست مرا در میان دستهای لرزانش گرفت وگفت: خود را خلاص كن ، به من قول بده ." من به او اطمینان دادم و با افسردگی تركش كردم . نمی دانم چطور یك دختر میتواند تا این حد بیرحم باشد . باید به دیدار پدرش برود .
سه شنبه 23 بهمن .
امروز هر چه به او اصرار كردم حاضر نشد به دیدار پدرش برود . هزاران بهانه تراشید كه من قبول كنم فرصت اینكار را ندارد . به او گفتم خودم می رسانمت و بعد بر می گردیم ، نیمساعت هم طول نمی كشد ، ولی او باز هم دلیل آورد . بخاطر این بهانه جویی ها از او خیلی دلخورم . گویا او دلش نمیخواهد با هیچ كس ملاقاتی داشته باشد، نه با خانواده من ، نه با خانواده خودش ، تنها تمایل او به دیدار مادرش میباشد ، ولی من گاهی فكر میكنم دیدار او هم بهانه ای بیش نیست . نیلوفر تنها بخاطر گردش و بقول خودش تنوع میرود .
جمعه 26 بهمن
امروز باز هم به دیدار مرد بیچاره رفتم. مدتی در حیاط تیمارستان با هم قدم زدیم . او برایم از زالوها سخن گفت ، زالوهایی با چشمان سبز ، سخنانش آنقدر بی سر وته بود كه از آن سر در نیاوردم ، ولی در ظاهر با او همدردی كردم. وقتی میخواستم برگردم پرستار از من خواست به دیدار دكترش بروم . من هم پذیرفتم و نزد دكتر رفتم . او ضمن اعلام وخامت اوضاع روحی وجسمی مرد از من خواست تا بیشتر به دیدارش بیایم . لحن كلامش طوری بود كه گویا اعلام خطر میكرد .اما نمیخواست در من ایجاد دلهره نماید و جالب اینجا بود كه حتی از من نپرسید با او چه نسبتی دارم .وقتی به منزل رسیدم فورا با آپارتمان نیلوفر تماس گرفتم .چه هیاهو وجنجالی! ظاهرا سرش خیلی شلوغ بود ، بمحض آنكه صدایم را شنید گفت: كیانوش جان تو هستی . از لحن كلامش دانستم كه باید منتظر جملات دل آزاری باشم . بعد از احوالپرسی قبل از آنكه من فرصتی برای حرف زدن بیابم گفت مهمان دارد و متاسفانه نمیتواند زیاد صحبت كند . من هم به او اطمینان دادم زیاد وقتش را نگیرم . بعد بطور مختصر آنچه را از دكتر شنیده بودم برایش نقل كردم ، ولی عكس العملش واقعا تعجب آور بود، زیرا بر عكس تصور من با صدای بلند خندید و گفت:" پس داره می میره؟" پاسخ دادم: نیلوفر خواهش میكنم كمی انصاف داشته باش این چه حرفیه؟ اون پدرته . ولی او فریاد كشید : به جهنم كه می میره . آنقدر عصبانی بودم كه نتوانستم جوابش را بدهم . او گویا دانست كه دلگیر شده ام چون پرسید: كیانوش دوست داری با ما باشی ؟ تشكر كردم و خداحافی كردم ، درحالیكه وجودم پر از یاس وگله بود، وقتی میخواستم گوشی را بگذارم بار دیگر صدایم كرد و گفت: كیانوش خیلی دوستت دارم . وبعد بسرعت قطع كرد با این جمله گویا آنچه اتفاق افتاده بود فراموش كردم حتی اكنون كه این خطوط را مینویسم دیگر از او چندان دلگیر نیستم و شاید سعی میكنم كارش را توجیه كنم و برایش دلیل موجهی بیابم
پنج شنبه 2 اسفند
هنوز نتوانستم نیلوفر را متقاعد كنم به دیدار پدرش برود . خود نیز وقت نكرده ام سری به او بزنم ، چون كارهای پایان سال شركت كمتر وقت آزاد برایم باقی می گذارد . اما به او قول داده ام و حتما باز هم خواهم رفت ، هرچند نیلوفر بشدت مخالف است .
دوشنبه 6 اسفند
امروز را باید به فال نیك گرفت روز بسیار خوبی بود ! باور كردنی نبود واقعا كه این نیلوفر دختر عجیبی است . شناخت او و پیش بینی اعمالش واقعا دشوار است . ساعت 5/9 مهندس مهرنژاد و كیومرث بشركت آمدند، ساعتی آنجا بودند . بعد مهندس مهرنژاد رفت ولی كیومرث ماند و ما مشغول صحبت شدیم . هنوز ساعتی نگذشته بود كه یكی از منشی ها اطلاع داد خانمی بنام نیلوفر میخواهد مرا ببیند . خدا را شكر كه قبلا قضیه نیلوفر را به كیومرث گفته بودم ، او محرم اسرار من است، ولی فكرش را بكن اگر مهندس مهرنژاد آنجا بود چه افتضاحی ببار می آمد . خلاصه چنان هیجان زده شدم كه كیومرث به خنده افتاد ومرا مسخره كرد چندین مرتبه ادای مرا در آورد و با این كارش مرا كه بشدت عصبی و مضطرب شده بودم عصبانی تر كرد . نیلوفر آمد و من او را به كیومرث معرفی كرد. بالاخره اولین آشنایی فامیلی صورت گرفت و من باید امیدوار باشم كه بزودی او را با مادرم و مهندس نیز آشنا كنم .
ابتدا او ظاهرا از دیدار كیومرث چندان خرسند نشد ، اما وقتی با او همصحبت شد چنین بنظر رسید كه او را پسندیده باشد. لحظاتی بعد ما از اتاق كار خارج شدیم و كیومرث را تنها گذاشتیم . من تمام قسمتهای شركت را به او نشان دادم و او با اشتیاق همراهیم كرد .نهار را با ما صرف كرد و بعد رفت . كیومرث تمام رفتارهای من و او را زیر ذره بین قرار داده بود و پیوسته حركات ما را تقلید میكرد و به هر دویمان می خندید . ولی وقتی میخواست برود خیلی جدی بمن گفت: تعریفش رو خیلی شنیده بودم ، ولی هرگز تصور نمیكردم خانم آقای كیانوش مهرنژاد اینطوری باشه ، اون دختر نمونه ایه، مودب، زیبا و بسیار خوش مشرب. فكر نمیكردم تا این حد خوش سلیقه باشی و من به او اطمینان دادم كه در اینمورد هیچ شباهتی به او ندارم ، چون گمان نمی كنم در وجود او ذره ای سلیقه بتوان یافت !
چهارشنبه 15 اسفند
امروز به دیدار پدر نیلوفر رفتم. وقتی داخل اتاق شدم ، پیرزن رنجوری را كنار دیوار دیدم ، او با چشمانی اشكبار به بیمار می نگریست ، نزدیكتر كه رفتم متوجه شدم دستان بیمار به تخت بسته شده، پیرزن از دیدن من متعجب شد، سلام كردم، نگاهی نا آشنا بمن كرد و گفت: شما رو بجا نمی آورم . نمی دانستم خود را چگونه معرفی كنم بناچار خود را از همكاران سابق او معرفی كردم . البته این در حالی بود كه حتی نمی دانستم او كجا كار میكرده. پیرزن برایم گفت كه پرستاران گفته اند من به دیدار پسرش می روم ، ولی او گفته فردی با این مشخصات را نمی شناسد ، ولی اضافه كرد كه حدس زده من از دوستانش باشم . من به بیمار خیره شدم . چشمانش بسته بود و چند جای صورتش مجروح و خون آلود شده بود . از پیرزن حالش را پرسیدم و او گفت كه بمراتب بدتر شده است . ریه هایش عفونت كرده و از همه بدتر در فواصلنزدیك دچار حملات عصبی میشود . به گمانم كارش به جنون شدید كشیده شده چون آنطور كه پیرزن اظهار میكرد . او مدام در عالم تصورات خود با زالوهای سبز چشم میجنگد و هر چه به دستش می آید به در و دیوار می كوبد و گاهی حتی خود را برای نابود كردن آنها به در و دیوار می زند . پرستاران ناچار شده بودند او را به تختش ببندد. در همین حین مرد چشمانش را گشود و من با كمال تعجب مشاهده كردم كه مرا شناخت ، البته ابتدا گفت: تویی پسرم . و من تصور كردم مرا با پسرش نیما اشتباه گرفه ، ولی بزودی دانستم كه اینطور نیست . او شروع به صحبت كرد و گفت: می بینی با من چه می كنند به اونها بگو بذارند من كارم رو تموم كنم . با دستهای بسته كه نمی تونم با زالوها بجنگم . با این حساب تموم شهر از زالوها پر می شه ، دیگه زندگی معنایی نخواهد داشت ولی اینها نمی ذارن.
چند مرتبه فریاد كشید : اینها نمی ذارن. پرستاران با صدای فریاد او داخل شدند و آمپول آرامبخشی را به مرد كه همچنان نعره می زد تزریق كردند ، او اكنون به زمین وزمان ناسزا میگفت، زیرا آنها نمی گذاشتند او جنگش را فاتحانه بپایان رساند . دیدن این منظره رقت بار و ترحم آور روحم را آشفته كرد، ناگهان بیاد پیرزن بیچاره افتادم .او در گوشه ای ایستاده بود و آرام آرام اشك می ریخت . تماشای این صحنه برای یك مادر مسلما كشنده بود .دقایق در میان فریادها بیمار یكی پس از دیگری سپری می شدند . بالاخره او پس از آن توفان آهسته خفت و پرستاران ما را از اتاق بیرون راندند.
پیرزن آهسته آهسته در راهرو پیش میرفت، گویا نای بلند كردن پاهایش را نداشت، من صدای كشیده شدن گالشهای كهنه اش را بر روی كفپوش راهرو می شنیدم . سعی كردم او را دلداری بدهم، با كوشش بسیار و چند جمله تسكین دهنده بر زبان اندم و به او قول دادم تا زمان فراغت پسرش از بیماری یارشان باشم . پیرزن باز به گریه افتاد، از بیكسی و تنهایی شكایت كرد و از من تشكر نمود . آنگاه او را بمنزلش رساندم . چون بیش از حد اصرار ورزید داخل خانه شدم ، خانه ای كه بوی نم و كهنگی فضایش را آكنده بود داخل اتاق كنارش نشستم باریم چای آماده كرد و در همانحال گفت: می دونی اون ازیتا رو می پرستید، همینطور نیما و نیلوفر رو ، اونها تمام زندگی پسرم بودند اون مهربونترین پدر و باوفاترین همسر در تمام دنیا بود. هرچند ازدواجش از ابتدا غلط بود ، ولی عشق آزیتا چندان در دلش ریشه دوونده بود كه نتونستیم مقابلش مقاومت كنیم ، بالاخره هم با وجودی كه می دونستیم چه اشتباه بزرگی مرتكب می شیم تن به این كار دادیم و اونها رو به عقد هم در آوردیم . روزهای اول همونطور كه به پسرم قول داده بد زندگی بی بند و بار و پرتجمل خونه پدرش رو فراموش كرد و آزادیهای بی حد وحصرش رو به دور ریخت . پدرش بازگشتش رو بخونه ممنوع كرده بود، چون اونها هم به اندازه ما از این وصلت ناراحت بودند، ودامادی در شان ومنزلت خودشون میخواستند، برای اونها وجود ناصر مایه ننگ و آبروریزی میون دوست وآشنا بود، بقول خودشون نمی تونستند جلوی سر وهمسر سر بلند كنند ونامی از دختر ودامادشون ببرند. بهر حال با وجودی كه با آغاز این زندگی زمین و آسمون مخالف بودند اونها كار خودشون رو كردند و پایه یك زندگی زیبا رو گذاشتند . اون روزها ناصر خوشبخت ترین مرد دنیا بود .آزیتا واقعا همسر خوبی بود . زیبا بود و ملیح . دیروزش رو كاملا فراموش كرده بود و حالا دختری متین و موقر بود با تولد نیما زندگی اونها بیش از پیش شیرین شد طوری كه ضرب المثل فامیل شده بودند . همه به ناصر و آزیتا بخاطر داشتن او زندگی غبطه می خوردند . درست یكسال و نیم بعد نیلوفر بدنیا اومد. ناصر دخترش رو می پرستیئ و این وضع پیوند عشق اونها را مستحكمتر كرد ، اونها با دو تا بچه كوچیك انقدر مشغله داشتند كه حتی فرصت فكر كردن به خانواده شون رو نداشتند .هر بعد ازظهر دختر و پسر كوچولوشون رو برای گردش بپارك می بردند، با طلوع اولین ستاره بر میگشتند ، صحبها ناصر با نشاط از خونه خارج می شد و به اداره می رفت، وقتی بر میگشت وجودش تشنه دیدار خانواده خصوصا همسرش بود. اما این خوشبختی رویایی زیاد طول نكشید ، نیلوفر اولین كیف مدرسه رو خریده بود و در تب وتاب اولین مهرماه بود كه ناگهان خبر رسید پدر آزیتا در بستر بیماری افتاده و در این روزهای رنج و درد دخترش رو بیاد آورده و میخواد یكی یكدونه اش رو ببینه ، ولی آزیتا از این امر سرباز زد و به دیدارش نرفت . برادرهاش خیلی تلاش كردند راضیش كنند، حتی خود ناصر هم خواست تا اون پدرش رو دریابه ، ولی اون گفت كه هرگز پدرش رو نمی بخشه . به این ترتیب اونا راهشون رو كشیدند و رفتند سال دیگه ای هم سپری شد، اما در این مدت آزیتا گاهگاهی برای دیدن پدرش بی تابی میكرد ، با اینحال حاضر نشد به دیدار اون مرد پول پرست و طماع بره . زمستون سال بعد یه بار دیگه سر وكله غریبه ها تو زندگی اونا پیدا شد، اینبار هم بردارهاش به دیدارش اومدند و خبر دادند پدرش دچار سرطان خون شده و آخرین روزهای حیاتش رو می گذرونه ، به اون گفتند اگر امروز برای دیدار پدر اقدام نكنی، شاید فردا خیلی دیر باشه. اونشب آزیتا تا صبح ناآرام و گریان بود . صبح ناصر خودش او رو به خونه مادرش برد ولی داخل نشده بود ، چون اونها هرگز دعوتی از او بعمل نیاورده بودند ، اونها فقط دخترشون رو میخواتند اونروز ناصر سركار نرفت.یادمه پیش من اومد و گفت كه دلش شور میزنه و میترسه كه این آغاز بدبختی اونها باشه و همینطور هم شد. بیماری پدرش دو سالی طول كشید نیلوفر پا به نه سالگی گذاشته بود كه پدربزرگ مرد و با مرگ اون همه چیز تغییر كرد. هرچند پیش از اون هم گاه گاهی آزیتا ساز ناساز می زد ، ولی ناصر به روی خودش نمی آورد . بله داشتم می گفتم مرد پولدار مرد ووصیت نامه اش باز شد ، لحظه ای سكوت كرد به استكان چای مقابلم اشاره كرد وگفت: بفرمایید سرد میشه.
آهسته چشمی گفتم و مشتاقانه چشم به دهان او دوختم تا دنباله داستان را بشنوم و او چنین ادامه داد : اون ثروت كلانی رو به دخترش بخشیده بود و به زودی دختری كه حتی امید نداشت شامی در منزل پدرش صرف كنه وارث نیمی از ثروت اون شد . ناصر دوست داشت آزیتا از این ثروت كلان چشم بپوشه، حتی پیشنهاد كرد پولها رو صرف امور خیریه كنه و اجازه بده اونا فقیر ولی خوشبخت زندگی كنند . ولی اون بشدت این حرف رو رد كرد و این آغاز جنگ وجدلها بود . چه درد سرتون بدم .آزیتا زیر و رو شد، دیگه ناصر براش هیچ بود . بقول معروف گرگ زاده پس از مدتها به اصل ونهاد خویش بازگشت . روزهای اول خواسته هاش معقولتر بود و ناصر با اونا كنار می اومد ، ولی هرچه می گذشت كارهاش عجیب تر میشد و خواسته هاش بر ناصر گرون می اومد . در اینحال آزیتا بچه هاش رو مثل خودش و برادرزاده هاش پرورش می داد. خونه اونها دو جبهه شده بود . در جبهه ای پسر بیچاره من بتنهاییی برای بقا خوشبختی شون می جنگید و در جبهه دیگر آزیتا و فرزندانش سعی میكردند او رو با زندگی جدید وفق بدن ولی هرگز چنین نشد. پسرم با زندگی جدیدش سازش نكرد، ولی از طرف دیگه آزیتا رو تا حد پرستش دوست داشت و نمی توانست خودش رو از قید اون رها كنه ، روزی كه ابلاغ دادگاه مبنی بر تقاضای طلاق بدستش رسید ، كاخ آرزوهاش فرو ریخت، از اون روز دچار تشنج عصبی شد و دیگه بهبود پیدا نكرد . ناصر نمی توانست از همسر و فرزندانش بگذره ، گفت كه به هیچ عنوان راضی به اینكار نمی شه، این كشمكش دو سال تموم بطول كشید و در این مدت ناراحتی اعصاب ناصر شدت گرفت . شركت برای اینكه خودش رو از شر او خلاص كنه یكسال مرخصی بدون حقوق بهش داد . در این بین آزیتا از موضوع بیماری ناصر مطلع شد اما بجای اینكه كمكی كنه از اون بعنوان وسیله ای برای توجیه طلاق استفاده كرد و به این ترتیب دادگاه با توجه به مدارك پزشكی ناصر رو دچار بیماری شدید روانی معرفی كرد و غیابا رای به طلاق او داد . این ضربه نار رو به جنون كشوند، اما در اینحال باز به بچه هاش امیدوار بود ، اما هیچ كدوم اونها با پدرشون نموندند و به این ترتیب او شش ماه در آسایشگاه بستری شد و پس از مرخص شدن به سركارش برگشت . اما خیلی تغییر كرده بود. شاید هفته ها هم كلامی صحبت نمیكرد .خیلی كم غذا میخورد و تنها سیگار می كشید و چای میخورد . روز به روز رنجورتر می شد، برای همینه كه حالا تا این حد پیرتر از سنش بنظر می رسه هركس در نگاه اول اونو پیرمردی تصور میكنه .بله ناصر هر روز به اداره می رفت و شبها خسته و نا امید باز می گشت ولی شكایتی نمیكرد وحرفی نمیزد . ساعتها به نقطه ای خیره می شد ، جوابهاش مختصر وكوتاه بودند و خستگی در چهره اش نمودار بود. و در این روزها حتی بیشتر از زمانیكه تو آسایشگاه بود از بین رفته بود در سكوتش نوعی درد نهفته بود كه وجودش رو ذوب میكرد. بعد از اون آرامش یكساله ناگهان نیمه شبی از رختخواب به حیاط دوید و در حالیكه فریاد میزد: زالو، زالو خودش رو به در و دیوار می كوبید، با مشت و سر به دیوارها می زد تا زالوهای خیالی رو از بین ببره، دائما فریاد می كشید: زالو سبز چشم همه تون رو می كشم. از اون روز پای زالوها به زندگیش باز شد و كارش رو به اینجا كشید كه خودتون بهتر می دونید
پیرزن سكوت كرد و با گوشه روسریش اشكاهیش را كه تمام صورتش را پر كرده بود پاك كرد و گفت: خدا هیچوقت از اونها نمی گذره ، خدا انتقام منو و پسر بیچاره ام رو از اونها میگیره، من از این بابت مطمئنم، این پاسخ مناسبی برای عشق پاك پسرم نبود. و بعد بشدت بگریه افتاد سعی كردم او را آرام كنم ولی گفت : چطور میتونم آروم باشم ؟ اون تنها كسیه كه من تو این دنیا دارم. شما جای من بودید چه میكردید؟
دلم بحال پیرزن خیلی سوخت . واقعا حق داشت.حتی حالا هم چهره غمگین واشك آلود او لحظه ای از نظرم دور نمیشود من باید به آنها كمك كنم این وظیفه انسانی من است. نیلوفر هر چه میخواهد بگوید، در بیماری پدرش مقصر است، پس باید جبران كند.
یكشنبه 19 اسفند
او باز هم در ندارك است.میخواهد تعطیلات سال نو را به دیدار مادرش برود و این در حالی است كه من خیال جشن عقد را در اغاز بهار در سر میپروراندم، ولی او هر روز بهانه می آورد. من بشدت با رفتن او مخالف هستم . از او خواستم مادرش را به ایران دعوت كند تا هرچه زودتر به وضعیت بلا تكلیف ما خاتمه دهد، اما او نمی پذیرد و معتقد است هنوز برای این كار زود است. بهتر است ما یكدیگر را بشناسیم، او فرصت بیشتری می طلبد و من این زمان را در اختیارش قرار خواهم داد. بر سر دیدار پدرش نیر همچنان مشاجرت ادامه دارد. او نمیخواهد پدرش را ببیند و معتقد است این به نفع هر دوی آنهاست زیرا برای پدرش هم بهتر آن است كه او را نبیند نمی دانم با وجودی كه ادعا می كند مرا دوست دارد. چرا هرگز راضی نمیشود كوچكترین كاری را بخاطر من انجام دهد!
جمعه 24 اسفند
غروبهای جمعه همیشه غم انگیز است . ولی امروز غم انگیزتر از جمعه دیگر است . صبح نیلوفر به دیدار مادرش رفت و تا پایان تعطیات نوروز باز نمیگردد .و تمام نقشه های من برای این روزها نقش بر آب شد. من و شهریار او را به فرودگاه رساندیم پس از رفتن او نهار را با شهریار صرف كردم در حین صرف نهار در مورد نیلوفر صحبت كردیم. او معتقد بود نیلوفر حق دارد. ازدواج تصمیمی نیست كه عجولانه اتخاذ شود و از من خواشت بجای او رفتار نمایم شهریار می گفت كه من این روزها بهانه گیر شده ام و آنچه از نیلوفر میگویم حقیقت ندارد، بلكه ریشه آن در حساسیت بی مورد من نسبت به اوست . فكر میكنم او حق دارد شاید علاقه بیش از حد من به نیلوفر باعث رفتارهای ناشایستم می گردد. می خواهم این مساله را با هدیه ای ارزنده جبران كنم. برای این منظور تصمیم گرفته ام آشیانی در خور این پرستوی شكسته بال بسازم. آشیانی مطابق سلیقه او ، كه می دانم نادر است. مهندش آرشیتكت توانایی است . ولی ترجیح می دهم نقشه این بنا را خود طرح ریزی كنم میتوانم از شهریار نیز كمك بگیرم. هرچند او در حال حاضر قصد سفر به خارج از كشور را دارد و من باید تنها كار را شروع كنم. تا سالگرد اشناییمان زمان زیادی نمانده پس باید از همین فردا آغاز كنم. من برای او كلبه ای در خور خواهم ساخت
سه شنبه 28 اسفند
خوشبختانه كار ساختن خانه خیلی راحت آغاز شد ، چون با كمك كیومرث براحتی توانستم قطعه زمینی در محل دلخواه خود بیابم و كار ساختمان را بلافاصله آغاز نمایم . به شهریار سفارش كردم دراینمورد با نیلوفر صحبتی نكند ، چون او هم عازم خارج از كشور بود لازم دیدم تذكری بدهم . در ضمن امروز بعد ازظهر به اتفاق مادر بزرگ نیلوفر به دیدار ناصرخان رفتیم. حال مرد بیچاره تعریفی نداشت. عفونت ریه هایش شدت بیشتری یافته است و دچار تنگی نفس میشود.
شنبه 3 فروردین
نوروز امسال می توانست خیلی زیباتر از این باشد ، ولی افسوس كه نیلوفر همه چیز را خراب كرد. چقدر دشوار است تحمل این بهار زیبا بدون زیباترین گل زندگی، كاش او می پذیرفت قبل از عید رسما نامزدیمان را اعلام كنیم آنوقت به گمانم روزگار من خیلی بهتر می شد. دلم برایش تنگ شده، گویا سالهاست كه رفته، وقتی این جاست باورم نمیشود كه تا این حد پایبند اویم ولی وقتی می رود احساس میكنم نفس كشیدن هم در این شهر برایم دشوار است . تصور نمیكنم او هم حال مرا داشته باشد، اگر چنین بود مسلما این همه وقت مرا تنها نمی گذاشت و نمی رفت ، خدای من! چه بیچاره ام كه دلبری چنین سنگدل و بی احساس دارم.
من برای آمدنش لحظه شماری میكنم و به انتظار دیدارش مشتاقانه منتظر می مانم . امیدوارم لااقل این مرتبه با تاخیر نیاید . بیا دختر دیوانه ام كردی !
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید