نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت چهارم
آنگاه در را گشود و بسرعت خارج شد . احساس می كرد سایه كیانوش او را تعقیب می كند بی اختیار شروع به دویدن كرد. از حیاط گذشت و بطرف ساختمان خودشان آمد و با سرعت پله ها را پیمود ، خود را به اتاقش رساند ، داخل شد و دررا پشت سر خود قفل كرد . روی تخت دراز كشید و به آن چه اتفاق افتاده بود اندیشید. كاش آن دفتر روی میز نبود كه توجه اورا جلب كند. فكر پاسخ گویی به پدر بیش از همه عذابش می داد ، اگر كیانوش ماجرا را برای پدر می گفت او مسلما از این عمل نیكا شرمنده و دلگیر می شد ، اما واقعا دست خودش نبود!


اینكه او كیست و چرا به این خانه آمده؟ سوالی بود كه از همان روز نخست ذهن دختر جوان را بخود مشغول كرده بود . از همان عصر جمعه كه او و پدرش تازه از گردش بعد از ظهر ، بازگشته بودند. بمحض آنكه وارد حیاط شدند ، ماشین مدل بالایی كه وسط باغ پارك شده بود توجهشان را بخود جلب كرد . نیكا هرگز بیاد نمی آورد كه پیش از این صاحب این اتومبیل را دیده باشد ، برای دانستن هویت مهمان با سرعت به داخل ساختمان رفتند . بمحض ورود آنها مادر خبر ورود دكتر بهروزی را به همراه یك غریبه به آنها داد . نیكا دكتر بهروزی را خوب می شناخت . او از دوستان نزدیك پدرش بود ، از دوستان زمان تحصیل . پیشترها برخی اوقات به خانه آنها می آمد ، حتی گاهی با خانواده ، ولی مرد دوم كه دكتر بهروزی او را آقای مهر نژاد معرفی كرد ، نیكا هرگز نامش را هم نشنیده بود . آنها لحظاتی در پذیرایی نشستند و نیكا دید كه دكتر بهروزی در گوش پدر نجوایی كرد و آنگاه پدر برخاست و هر دو را به اتاق كارش دعوت كرد . خودش هم بعد از اینكه به مادر و نیكا سفارش كرد كسی مزاحمشان نشود، به داخل اتاق رفت و در را بست ، مسلما دكتر بهروزی كار مهمی با پدر داشت كه او و مادرش را بشدت كنجكاو كرده بود. یكساعت ، شاید هم بیشتر بدین منوال سپری گردید ، تا سرانجام در باز شد و مهمانان عازم گردیدند. نیكا می شنید كه دكتر و مرد غریبه پیوسته از لطف پدرش تشكر می كردند . بالاخره مهمانان با اتومبیل غریبه ، خانه آنها را ترك گفتند و پدر تنها بازگشت . هنوز پایش را كاملا داخل ساختمان نگذاشته بود كه آن دو با یك دنیا سوال بطرفش هجوم بردند . دكتر آمرانه گفت :" اجازه بدید همه چیز رو توضیح می دم . اتفاقا موضوع صحبتهای ما به شما هم مربوط میشه . حالا بیایید تا براتون تعریف كنم .
هر سه بر روی صندلی هایشان نشستند و دكتر اینگونه آغاز كرد :
- مردی رو كه بهروزی معرفی كرد دیدید... مهرنژاد رو می گم ، اون مرد بسیار پولدار و تحصیل كرده ایه ، در ضمن از دوستان خیلی نزدیك دكتر هم هست ، مهرنژاد برادرزاده ای داره كه مدتی پیش دچار بیماری شدید روانی شده ، چندماهی در بهترین كلینیك های روانی داخلی و خارجی بستری بوده ، الان تقریبا حالش بهتره ولی به بهبودی كامل نرسیده ، اونا ترجیح می دن كه این جوون مدتی تحت نظر یه روانپزشك خارج از آسایشگاه زندگی كنه ...
مادر نگذاشت پدر ادامه دهد و با اعتراض گفت :" ولی مسعود تو به من قول داده بودی كه دیگه طبابت نكنی."
- عزیزم این مورد استثناست. من نمی تونم تقاضای نزدیكترین دوستم رو رد كنم .
- خوب برای مداوای بیمارت كجا باید بری؟
- من به جایی نمیرم.
هر دو یك صدا پرسیدند:" نمی رید؟"
پدر در حالیكه سعی میكرد آرام و با احتیاط صحبت كند ، پاسخ داد: " اون به اینجا می آد"
مادر فریاد كشید:" چی گفتی؟ اون به اینجا می آد؟ خدای من ! مسعود ، تو خودت هم روانی شدی . آخه مگه اینجا آسایشگاهه كه هر دیوونه ای سرش رو پایین بندازه و بیاد تو.
پدر سعی كرد او را آرام نماید . برای همین گفت :" گوش كن عزیزم! اون برای ما هیچ مشكلی ایجاد نمی كنه ، اتاقهای اونطرف باغچه رو به اون می دیم ، در واقع جدا از ما زندگی می كنه ، حتی مستخدمها و خدمتكارهاش رو هم با خودش می آره تا تمام كارهاش رو انجام بدن ....
و به این ترتیب بحث وجدل آغاز گردید ، پدر اصرار میكرد كه او باید بیاید و مادر دلیل می آورد كه نمی تواند بپذیرد، و نیكا متحیر به بحث آن دو می نگریست . زمانی پدر و لحظه ای مادر از او نظر خواهی می كردند ، ولی نیكا نمی دانست كه باید جانب كدامیك را بگیرد ، به عقیده او آنها هر دو حق داشتند .
بالاخره مادر كه می دید اصرار فایده ای ندارد با لحن دلسوزانه ای گفت : " گوش كن مسعود ، من بخاطر خودت می گم ، مگه این تو نبودی كه مارو از تهران به اینجا كشوندی تا تو این باغ در آسایش و سكوت زندگی كنی؟ حالا بازم می خوای برامون دردسر درست كنی؟ چرا نمی ذاری راحت و بی دغدغه زندگی كنیم . خوب اگه اون دیوونه است بذار تو همون آسایشگاه بمونه ."
ولی پدر باز هم اصرار كرد:" افسانه خواهش میكنم قبول كن كه اون بیاد من می دونم پذیرفتن یه غریبه توی این خونه برای تو ونیكا مشكله ولی قول می دم هیچ مسئله ای پیش نیاد، باور كن . از طرف دیگه اون تو یه برزخ زندگی می كنه ، در مرز سلامت و جنون برای همین هم نمی تونه ، یعنی نمیشه توی تیمارستان بمونه... افسانه به اون جوون فكر كن كه به من محتاجه."
مادر عصبانی شد و فریاد كشید:" تو برای مردم ساخته شدی . همه دنیا به تو نیاز دارند ، بجز من و دخترت ، ما برای تو هیچ ارزشی نداریم اینطور نیست . گوش كن جناب دكتر تو روزهای شیرین زندگی منو، جوونی و وجودم رو ، همه چیزم رو به پای مریضات ریختی و حالا یه مریض دیگه ."
آنگاه برخاست و بطرف اتاق خواب دوید و در را به روی خود بست . پدر هم به دنبالش پشت در رفت و از او خواهش كرد در را باز كند، ولی نیكا تنها صدای گریه اش را شنید.
علیرغم مخالفتهای مادر بالاخره در یك غروب زیبای پاییز بار دیگر آن اتومبیل مدل بالا وارد حیاط شد ، این بار اتومبیل سیاه رنگی نیز در پس آن بود كه حتی زیباتر و شیك تر از اتومبیل اول بنظر می رسید .
نیكا بی صبرانه پشت پنجره ایستاده بود تا آنها را ببیند، درها گشوده شد، از ماشین اول دكتر بهروزی و همان غریبه كه آقای مهرنژاد نام داشت پیاده شدند. از ماشین دوم هم مردی میانسال با سرعت پیاده شد و در را گشود آنگاه جوانی خارج شد كه از آن فاصله نیكا او را مردی بلند قامت با اندامی تكیده تشخیص داد، اما صورتش را بخوبی نمی دید ، تنها عینك تیره روی چشمانش توجه اش را بخود جلب كرد. در نظر نیكا او هیچ شباهتی به دیوانگان نداشت !
طبق برنامه قبلی او در عماره آن سوی باغ ساكن گردید، محل سكونت او با اتاق نیكا فاصله چندانی نداشت . طوری كه او بخوبی می توانست پنجره های اتاقهایش را ببیند.
تازه وارد كه اكنون نیكا می دانست كیانوش نام دارد ، برای دیدار از خانواده دكتر نیامد و یك راست به محل زندگی خود رفت . به فرمان او پرده های اتاقها كشیده شد و حتی برای پنجره های پرده توری ، پرده های ضخیم مخمل خریداری گردید و به این ترتیب تمام روزنه ها مسدود شد و ارتباط او با خارج قطع گردید .
كیانوش هرگز رزها از خانه خارج نمی شد ، تنها گاهی آن هم بندرت هنگام غروب آفتاب و یا در واپسین دقایق شب برای پیاده روی بیرون می رفت و ساعتی بعد بی هیچ گفتگویی باز می گشت ، تنها همدم او در این روز و شبها خدمتكارش بود ، همان مرد اطو كشیده و رسمی كه روز اول در ماشین را برایش باز كرده بود بعد ها او فهمید كه جمالی نام دارد. جمالی چهره ای حتی بمراتب وهم انگیزتر از اربابش داشت . او همیشه در كنار كیانوش بود و حتی لحظه ای نیز اورا تنها نمی گذاشت.
نیكا بیاد داشت در نخستین روزها ، دكتر پیوسته از وضعیت بسیار نامساعد روحی بیمار سخن می گفت ، او بیماری جوان را افسردگی بسیار شدید ناشی از شوك عصبی تشخیص داده بود. و هر روز ساعتها در اتاق بیمار مشغول مداوا بود ولی به رغم تلاشهای پیگیر او كار معالجه بسیار كند پیش می رفت و او نمی توانست بیمار جوانش را از استرسهای شدید عصبی ، لرزش مداوم دستها ، سردردهای چند روزه و كابوسهای شبانه خلاص كند. او تمایلی به دیدار هیچ كس حتی خانواده اش نداشت و آنها نیز تنها به گرفتن گزارشات تلفنی از دكتر اكتفا می كردند.
نیكا بارها او را دیده بود كه نیمه های شب به آرامی درون باغ قدم می زد در این لحظات دخترك بیش از هر زمان دیگری از این دیوانه می ترسید و شاید هیكل مردانه او را در زیر فانوس مهتاب شبه هیولایی می پنداشت. یكی دوبار نیز بطور اتفاقی او را در تاریك و روشن غروب و یا در زیر نور لامپ دیده بود و بالاخره توانسته بود چهره اش را آشكارا ببیند او مردی بلند قامت با اندامی كشیده و نحیف بود صورتی استخوانی ولی بسیار زیبا داشت و پوستش همیشه رنگ پریده و سرد بنظر می رسید ، ولی آنچه در این میان بیش از هر چیز دیگر توجه نیكا را بخود جلب كرده بود رنگ چشمان درشت و كشیده او بود، رنگ نامشخص چشمانش كه زمانی نیكا آن را سبز گاهی خاكستری و مواقعی آبی می پنداشت ، درست مانند چشمان نوزادان در نخستین روزهای تولد و شاید معصومیت نگاه و چهره اش نیز به همین خاطر بود . در تمام این دیدارهای چند لحظه ای صحبتهای آنان به یك سلام و یا عصر بخیر خلاصه می شد و جوان گویا چیز وحشتناكی دیده باشد بسرعت از برابر نگاههای كنجكاو و نافذ نیكا می گریخت . ولی نیكا هر بار كه او را می دید او را از دفعه قبلزیباتر می یافت .
تا جایی كه به یاد داشت همیشه مایل بود در جلسات مشاوره پدرش شركت كند و با بیماران او از نزدیك آشنا شود. ولی مادرش همیشه او را از این كار بر حذر می داشت و نمی خواست او خود را درگیر مسائل پدر كند. مادر كه اكنون با دیدن وضعیت رقت بار بیمار حس ترحم زنانه اش برانگیخته شده بود بجای خرده گیری بر دكتر او را در مداوای بیمار تشویق و یاری می نمود ولی نیكا را پیوسته از نزدیك شدن به او باز می داشت . حتی پدر نیز از او خواسته بود بر سر راه جوان قرار نگیرد .
با تمام این حرفها اكنون كه این بیمار جوان در چند قدمی او قرار داشت حس كنجكاویش بیش از پیش تحریك می شد. آنچه در این میان بیش از همه برایش اهمیت داشت دانستن گذشته جوان بود ، او می خواست بداند چه ضربه ای بر پیكر او وارد شده كه كارش به اینجا كشیده شده است ، حتی گاهی بشوخی علت بیماری كیانوش را از پدرش می پرسید . ولی دكتر نیز با همان لحن طنز آلود پاسخ می داد )) دكتر باید محرم اسرار بیمار باشد)) با گذشت زمان و مساعدتر شدن حال بیمار ، نیكا گهگاه او را همراه پدر می دید كه در باغ گردش میكرد، مادر برای او از غذایی كه درست میكرد و یا كیك و شیرینی كه می پخت می برد . مستخدمش آنها را می گرفت و بعد بنوعی تلافی می كرد و اگر بطور اتفاقی خودش جلوی در می آمد ، بندرت جز تشكر حرف دیگری میزد.
درست مثل امروز كه پدر از نیكا خواسته بود برای كیانوش بستنی ببرد و این پیشامد روی داد. با آنكه بخاطر این كنجكاوی از خود عصبانی بود، ولی بازهم قلبا تمایل داشت ادامه ماجرا را نیز بداند ، شاید اگر بار دیگر در فرصتی مشابه قرار می گرفت باز هم همان كار را میكرد، چون بشدت تشنه دانستن ادامه داستان بود. می خواست بداند بالاخره كیانوش با آن پروانه كوچك چه كرده است؟ آیا توانسته بار دیگر آن دختر رویایی را ببیند؟ لحظه ای فكر كرد كاش دفتر را گرفته بود ولی باز پشیمان شد، مسلما اینطور بهتر بود. صداری در او را بخود آورد . قلبش به تپش افتاد . شاید پدر بود كه از ماجرا مطلع گردیده و اكنون برای سرزنش او آمده بود ، از فكر پاسخی كه مجبور بود به پدر بدهد ، احساس دلشوره كرد . باز هم صدای در آمد و یك نفر از پشت در گفت :" نیكا خوابیدی؟ بیا دخترم شامت سرد میشه."
نفس در سینه محبوسش را آزاد كرد و پاسخ داد:" اومدم مادر"
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید