نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت سوم
به مجرد آنكه صدای بسته شدن در را شنیدم ، بی اختیار پایم را روی پدال گاز فشردم . ماشین از جا كنده شد ، زوزه كشان و با سرعت پیش رفت . اما هنوز به سر خیابان نرسیده پشیمان شدم ، بلافاصله دور زدم و بجای اول خود بازگشتم اما او رفته بود . چند دقیقه ای همان جا ایستادم و بعد بناچار بازگشتم . با وجودی كه در شركت كارهای بسیاری انتظارم را می كشید ، بخانه آمدم قبل از هر كاری برای آنكه اعصابم كمی آرام گیرد ، دوش آب سردی گرفتم و قهوه ای گرم و غلیظ نوشیدم . آنگاه روی تخت دراز كشیدم . چشمانم را روی هم گذاشتم ، فكر كردم دیگر همه چیز تمام شده است ، درست مثل یك خواب .
دیگر هرگز او را نخواهم دید ، تمام نقشه هایم نقش بر آب شد چرا او حرفهای مرا باور نكرد؟ من فكر می كردم او دختری است كه می تواند زندگی ام را بسازد و تا عمر دارم همراهم باشد ، ولی او حتی لحظه ای هم این فكر را نكرد... سعی كردم بخوابم اما تلاشم بی ثمر بود . بی اختیار برخاستم بطرف پاركینگ رفتم ، درست سر جای او داخل ماشین نشستم و پخش را روشن كردم موزیك ملایمی همراه با صدای نرم خواننده كه غزلی از حافظ را می خواند فضای داخل ماشین را پر كرد . بار دیگر چشمهایم را روی هم فشردم و همه آنچه را كه اتفاق افتاده بود مجسم نمودم . احساس كردم صدای خواننده لحظه به لحظه دورتر میشود و پلكهایم سنگین میشود .
زمانیكه چشمهایم را گشودم ابتدا به ساعتم نگاه كردم . تقریبا دو ساعت خوابیده بودم . بلافاصله یاد او در خاطرم نقش بست . با خود اندیشیدم آن بار احوالپرسی را بهانه كردم ، این بار چه كنم ؟ حتی اگر بتوانم بار دیگر او را ببینم ، مسلما مرا نخواهد پذیرفت . كاش بهانه ای داشتم كه یكبار دیگر بر سر راهش قرار گیرم . ولی افسوس كه همه چیز تمام شد و چه ناگوار . در آن لحظه بشدت احساس دلتنگی و شكستگی می كردم. هرچند او مرا تحقیر كرده و از خود رنجانده بود ، اما برایم اهمیتی نداشت ، با اولین نگاهش همه چیز را فراموش می كردم ، ولی دیدار او محال بود
با ناامیدی از جای برخاستم و بیرون آمدم . خواستم در را ببندم كه شیء براقی زیر صندلی توجه ام را بخود جلب كرد در را تا آخر باز كردم و به داخل خم شدم از آنچه می دیدم كم مانده بود از شادی فریاد بكشم . دستم را پیش بردم و آن را برداشتم ، یك گل سر كوچك بشكل پروانه كه بالهایش با نگینهای رنگین تزئین شده بود . پروانه را در مشت فشردم و گفتم :" قاصدك عشق تو اینجا چه می كنی ؟"
اكنون كه پاسی از شب گذشته و من مشغول نوشتن هستم ، پروانه در مقابلم روی میز قرار دارد نور چراغها بر روی بالهای رنگینش می رقصد ، كاش می توانستم آن را برای همیشه نزد خود نگه دارم ، اما نمی شود این پروانه بهانه من برای دیدار بهار زندگی ام است . درست مانند پروانه های واقعی كه بهار را نوید می دهند . بنزد او می روم و می گویم من وظیف داشتم گمشده او را برگردانم ، او حتما توجیه مرا می پذیرد ، ولی شاید بعد ها از او بخواهم این پروانه زیبا را برای همیشه به من بدهد . من امشب را به امید آینده ای زیبا و موفق و در اندیشه او خواهم گذراند ، ولی گمان نكنم حتی لحظه ای بتوانم او را ...
- شما اینجا چه می كنید؟
دفتر از دست دختر جوان افتاد ، بخود آمد . لرزشی تمام بدنش را فرا گرفت . به جانب صدا برگشت و در مقابل خود كیانوش را دید نگاهش را به زمین دوخت . نمی دانست چه باید بگوید . مرد لب باز كرد و به طعنه گفت:" شما فراموش كردید كه نباید بدون اجازه به لوازم شخصی دیگران دست بزنید؟"
- من .... من ..... یعنی پدر بستنی خریده بود ، من برای شما بستنی آورده بودم .
- برای من ؟ شما هیچ وقت از این كارها نمی كردید.
- به خواست پدر اومدم ولی شما و آقای جمالی هیچ كدوم نبودید ، می خواستم بستنی رو اینجا بذارم و برم .....
- پس بخاطر پدرتون اومدید .
دختر پاسخی نداد كیانوش نیز منتظر پاسخ نماند پیش آمد و دفترش را از روی زمین برداشت و در همان حال گفت:" دونستن گذشته من برای شما آنقدر جالب بود كه پنهانی دفترچه خاطراتم رو می خوندید؟
- من قصد نداشتم این كا رو بكنم
- ولی من شما رو در حال مطالعه دفتر دیدم ، لازم نبود خودتون رو به زحمت بیندازید و به اینجا بیایید . اگر اراده می كردید شخصا تقدیم می كردم .
لحن كلامش پر از طعنه و كنایه بود . ولی دختر جوان حرفی برای گفتن نداشت . دلش می خواست از آن اتاق بگریزد ، ولی كیانوش راهش را سد كرده بود . او به طرف میز رفت و ظرف بستنی را برداشت نگاهش را به چشمان دختر دوخت و گفت :" كاملا آب شده نیكا خانم ، معلوم میشه مدت زیادی از اومدنتون می گذره . باید حداقل یك فصل از كتاب زندگی منو خونده باشید ، شاید هم بیشتر."
نیكا باز هم سكوت كرد . كیانوش دستش را درون موهایش فرو برد و گفت :" چرا جواب نمی دید؟ چیزی بگید."
- من فقط كنجكاو شده بودم . جلدی زیبای اون دفترچه نظرم رو جلب كرد. از این بابت هم متاسفم . حالا هم میخوام برم .
- البته سركارخانم بفرمایید
مرد كنار رفت و نیكا قدم پیش گذاشت و در آستانه در ایستاد . در حالیكه دستش بر روی دستگیره در قرار داشت یكبار دیگر رو گرداند . مسلما یك عذرخواهی به این مرد بدهكار بود ، اما نمی توانست چیزی بگوید ، گویا لبانش را به هم دوخته بودند .
- اینجا منزل شماست . من كاره ای نیستم ، از طرفی یك بیمار روانی لایق مصاحبت با شما نیست .
- اصلا مسئله این نیست .
- چرا همینه . من خوب می دونم كه علیرغم خواست شما و مادرتون به اینجا اومدم ، می دونم كه مزاحم شما هستم ، خصوصا مزاحمی كه عقل درست و حسابی هم نداره ، در عین حال دلتون به حال این دیوونه می سوزه ، نگاههای پرترحمتون بیانگر ادعاهای منه ، شما مسلما كنجكاو بودید كه بدونید چه كسی یا چه چیزی منو به وادی جنون كشونده . خوب حالا تقریبا همه چیز رو فهمیدید . حالا می دونید دیوونه ای كه در مقابل شما ایستاده دیوونه ای كه مشت بر شیشه ها می كوبه و نیمه شب ها زیر برف و بارون سر به خیابونها می ذاره ، مردی كه حتی آدرس زندگیش رو گم كرده چه مسیری رو پشت سر گذاشته .
- ولی من تنها چند برگ از اون دفتر رو خوندم
- هیچ مانعی در كار نیست ، شما می تونید باقیمونده داستان رو هم بخونید .
نیكا در سكوت به كیاونش چشم دوخت . می خواست علت این پیشنهاد را بداند ولی چیزی دستگیرش نشد بنابراین گفت :" شوخی می كنید؟"
- خیر كاملا جدیه
بعد دفتررا از روی میز برداشت و جلوی نیكا گرفت ، نیكا مردد بود . با آنكه دلش می خواست دفتر را بگیرد ، ول گفت :" متشكرم ، نمی تونم بپذیرم ."
- چرا؟
- می ترسم از اینكه منو از راز زندگیتون آگاه می كنید . پشیمون بشید .
كیاونش لبخند پر تمسخری زد و پاسخ داد : " در زندگی من تمام این كلمات بی معنیه پشیمونی ، راز ، حتی خود زندگی ."
- به هر حال من تصمیم ندارم قبول كنم .
- هر طور میل شماست . ظاهرا به غلط تصور كردم كه داستان زندگی این دیوونه ممكنه برای شما جالب باشه ، فراموش كرده بودم من تنها یكی از صدها بیمار روانی پدر شما هستم .
نیكا دیگر نمی توانست كنایه های او را تحمل كند . بنابراین گفت:" شب بخیر آقای مهرنژاد."
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید