نمایش پست تنها
  #1  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان بسیار جذاب و خواندنی حریم عشق

رمان بسیار جذاب و خواندنی حریم عشق

رمان حریم عشق - قسمت اول
او آمد ، امابا لباسی دیگر چهره اش در اولین لحظات نا آشنا می نمود ، ولی لبخند زیبایش او را همان آشنای قبلی معرفی میكرد . به محض دیدنش جلو رفتم بارها نزد خود این صحنه را تجسم نموده و برخوردم را تمرین كرده بودم . با اینحال مطمئن هستم كه باز چهره ام مرا بی نهایت دستپاچه نشان می داد و صدایم از شدت هیجان می لرزید . سلام كردم . نگاهش طور خاصی بود ، گویا برایش آشنا بودم ولی صدایش پر از تردید بود .
- 000 سلام


- امیدوارم حالتون خوب باشه و مصدومیتتون بهبود پیدا كرده باشه . - آه ... شناختمتون
- بله من هفته قبل ... خاطرتون كه هست ، موقع باز كردن در ماشین بعلت عجله زیاد متوجه شما نشدم و این بی دقتی باعث شد در به پای شما بخوره و صدمه ببینید .
- صدمه ؟ شوخی می كنید ؟ ... من كه همون موقع هم عرض كردم چیز مهمی نیست .
- بله فرمودید، ولی من بازم نگران بودم
خندید و گفت " نگرانی شما بیهوده بوده ، همان طور كه می بینید من در سلامت كامل بسر می برم "
برخورد با رهگذاران باعث شد بخاطر بیاورم درست در وسط پیاده رو ایستاده ایم . با چهره ای خجالت زده گفتم :"اگه اشكالی نداره بقیه صحبت رو توی ماشین ادامه بدیم ، اینجا نمی شه صحبت كرد ، چون ظاهرا سد معبر كردیم .
- ولی من فكر نمی كنم مسیر هامون یكی باشه
- خوب اشكالی نداره .
- ولی 000
- تمنا می كنم تعارف نفرمایید
چند لحظه بعد او در اتومبیل من بود . حتی خودم هم نفهمیدم چگونه اتفاق افتاد . از خوشحالی سر از پا نمی شناختم . بلافاصله حركت كردم . برای آن كه سر صحبت را باز كرده باشم و سكوت را بشكنم ، پخش ماشین را روشن كردم و گفتم : " صدای موسیقی كه شما رو اذیت نمی كنه "
- نه بر عكس من به موسیقی علاقه دارم .
- چه جالب ! درست مثل من .
او بار دیگر سكوت كرد و من نمیدانستم این بار چطور شروع كنم . به ناچار پرسیدم :" نفرمودید از كدوم طرف باید برم ."
- از هر مسیری كه به مقصد خودتون میرسه . منم سر همین خیابون زحمت رو كم می كنم
- زحمت كدومه خانم ؟ اگر افتخار بدید ، می خواستم شما رو به مقصد برسونم .
- آخه مسیر من خیلی طولانیه . می ترسم بنزین شما ته بكشه .
- در حال حاضر باك ماشین پره ، 40 لیتر بنزین دارم ، اگر هم كم اومد از پمپ بنزین های سر راه استفاده می كنیم ، مگه گیر نمی یاد ؟
در آینه نگاهش كردم ، خندید و گفت :" نه ، در محله ما همه درشكه سواری می كنن ، اون كه نیازی به بنزین نداره ، با كاه و یونجه راه می ره .
- مسئله ای نیست تجربه سوخت جدید به گمونم برای ماشین ما هم شیرین باشه ، حالا می تونم خواهش كنم مسیر تون رو بفرمایید .
- خودتون خواستیدها ... پس فعلا تا میدان گلها تشریف ببرید .
- فعلا ، یعنی بعد از اون هم امیدوار باشم كه در خدمتتون هستم ؟
- گفتم كه مسیرم طولانیه .
- هر چی طولانی تر بهتر .
- چرا؟
می خواستم بگویم برای آنكه بیشتر از مصاحبت شما فیض ببرم ، ولی نتوانستم و تنها به لبخندی بسنده كردم . در همان حال پرسید : " شما چه كاره هستید ؟"
با وجودی كه از سوالش جا خورده بودم ، ولی خیلی خوشحال شدم ، چون به هر حال زحمت آغاز بحث را برایم كم كرده بوده . پاسخ دادم :" شما چی فكر می كنید ؟"
- پزشك هستید؟
- پزشك ؟ نه ، چطور چنین فكر كردید ؟
اشاره ای به بدنه ماشین كرد و گفت :" بخاطر این ... خیلی گرون قیمته ، نه ؟ "
- شاید ... شما دوست داشتید مصاحبتون یه پزشك باشه ؟
- خندید ، از همان خنده های خاص كه در اولین نظر توجه ام را جلب نموده بود ، در حین خنده گفت :" نه ، برای من چه فرقی می كنه ؟"
- پس اجازه بدید خودم بگم ... من كارمند هستم .
- كه این طور !پس این ماشین باید متعلق به رئیس شما باشه ، تصورش رو بكنید اگه الان آقای رئیستون شما رو با این ماشین ببینه ، فردا صبح تو شركت چه بلوایی بر پا می شه !
این مرتبه من از حرفش به خنده افتادم ، و با صدای بلند خندیدم . ابروانش را درهم كشید ، اخم هم به اندازه خنده در صورتش برازنده بود . با لحنی پشیمان سوال كردم :" ناراحت شدید ؟"
با وجودی كه پاسخش منفی بود ، اما لحنش چیز دیگری می گفت ، لذا بار دیگر گفتم منو ببخشید ، می دونید شما خیلی جالب حرف می زنید ."
- جالب یا مسخره
از تحكم كلامش دانستم كه حدسم درست بوده و او عصبانی است ، عصبانی تر از آنچه تصورش را كرده بودم ، برای همین هم دلجویانه ادامه دادم : " من ... من اصلا منظوری نداشتم . "
سكوت كرد و از پنجره به بیرون خیره شد . نمی خواستم چیزی بگویم . می ترسیدم ناراحتی او را تجدید نمایم . در آن لحظه خود را بخاطر برخورد نامناسبم سرزنش می كردم ، حتی هنوز هم از حرفهای بی ملاحظه ای كه زدم عصبانی هستم ، چون با اعمال و گفتار مسخره چندین مرتبه موجود زود رنجی چون او را از خود رنجاندم . در آن لحظه فكرم كار نمی كرد . نمی دانستم واقعا رفتارم تا این حد ناشایست بود؟ با این حال باز هم نتوانستم سكوت كنم و گفتم :" مایلید راجع به شغلم بیشتر توضیح بدم ؟"
بی علاقه سر تكان داد و اعلام بی تفاوتی كرد ولی من به روی خود نیاوردم و ادامه دادم : می دونید خانم ... اسمتون رو هم نمی دونم .
لحظه ای مكث كردم ، شاید نامش را بگوید ، ولی او همچنان سكوت كرد ، و من كه چنین دیدم به ناچار ادامه دادم :" همون طور كه عرض كردم من در یك شركت بازرگانی فعالیت می كنم . اونروز كه برای بار اول شما رو زیارت كردم ، بخاطر دارید ؟ من به یه جلسه می رفتم ، بین راه ماشین خراب شد و راننده مجبور شد ماشین رو به تعمیرگاه ببره ، منم ناچار با ماشین خودم راه افتادم . انقدر عجله داشتم كه حتی موقع پیاده شدن متوجه شما نشدم ...
باز هم در آینه نگاهش كردم ، تا از چهره اش بخوانم ، كه هنوز هم از من عصبانی است یا نه ؟ ناگهان سرش را بالا آورد ، در یك لحظه نگاه هایمان با هم تلاقی كرد و من شرمنده و خجل و از همه بدتر بشدت دستپاچه سرم را پائین انداختم و ادامه دادم : " باور می كنید من تمام این هفته رو راس همون ساعت اونجا بودم ؟"
چشمانش از تعجب گرد شد و پرسید :" برای چی ؟"
- براتون نگران بودم .
با شیطنت پرسید :" پس چرا همون روز پیگیر قضیه نشدید ؟"
نمی دانستم چه بگویم . اجازه نداد سكوتم طولانی شود و گفت :" خوب مسلما كارتون از یه غریبه مهمتر بوده ؟"
نمی دانم چرا از كلمه (غریبه ) خوشم نیامد و معترضانه تكرار كردم :" غریبه ؟"
- بله غیر از اینه ؟
- ولی من در مقابل شما احساس دیگه ای داشتم .
- چه احساسی ؟
- نمی دونم ، هر چی بود احساس غریبه گی نبود .
- شما پسرها نمی تونید قصه تازه تری برای ما بسازید .
از حرفش ناراحت شدم ، ولی شاید حق با او بود ، شاید بارها این سخنان را از دیگران شنیده بود و برایش تكراری بود . به چهارراه نزدیك شدیم بی آنكه بخواهم پایم را از روی پدال گاز برداشتم ، چراغ زرد با سستی من به قرمز تبدیل شد . او كه متوجه گردیده بود گفت :" شما به رنگ قرمز علاقه دارید ؟"
- خیر چطور؟
- پس چرا آروم رفتید تا رنگ قرمز چراغ رو زیارت كنید؟
سرم را به طرفین تكان دادم و چیزی نگفتم . او با لبخند شیرینی گفت : " این بار من باید از شما سوال كنم كه ناراحت شدید؟"
- نه ناراحت نشدم .
- ولی این طور بنظر می رسه .
- من هیچ وقت از دست شما ناراحت نمی شم .
- طوری حرف می زنید كه انگار قراره ما سالها با هم در ارتباط باشیم .
می خواستم بگویم چرا كه نه؟ اما چیزی نگفتم ، نگاهی به جلو انداختم ، تا انتهای خیابان ترافیك سنگین ، اما روان بود . در دل آرزو كردم به یكی از آن گره های كور ترافیك برخورد كنیم و تا ساعتها در راه بمانیم ، اما این طور نشد از طرف دیگر راه زیادی هم تا مقصد باقی نمانده بود . می خواستم بجای حاشیه روی، اصل مطلب را بگویم ، ولی این كار هم ساده نبود . بالاخره گفتم :
- اسمتون رو نگفتید .
- منم اسمی از شما نشنیدم .
-شاید علت این باشه كه سوال نفرمودید .
- باید می پرسیدم .
- اگر تمایلی به شنیدن داشته باشید .
- تمایل؟ برام فرقی نمی كنه .
- ولی من خیلی دوست دارم اسم شما رو بدونم .
- بهتون اجازه می دم هرچی كه دوست دارید صدام كنید .
- از لطفتون ممنون ، ولی اگه اجازه بدید ، ترجیح می دم شما رو با نام اصلیتون صدا كنم
- از نظر من مانعی نداره ، من نیلوفر هستم .
چقدر اسمش بنظرم زیبا و برازنده آمد . اسم یك گل زیبا برای موجودی یه زیبایی و ملاحت او واقعا شایسته بود گفتم :" اسم بسیار زیبایی دارید . منم كیانوش مهرنژاد هستم . از آشنایی با شما هم واقعا خرسندم . "
- متشكرم
بعد دل را به دریا زدم و بعد از سكوت چند دقیقه ای گفتم :" می دونید ، من حرفای زیادی برای گفتن دارم ."
- برای من ؟
- بله .
- خوب پس چرا ساكتید؟
- شاید برای گفتن این حرفا خیلی زود باشه و شما هرگز اونا رو باور نكنید .
- از حرفای شما تعجب می كنم ، هنوز نیم ساعت بیشتر از آشنایی ما نگذشته ، ولی شما ادعا می كنید ، حرفای زیادی برای گفتن دارید و تازه انتظار دارید من حرفای شما رو باور كنم .
- قبول دارم كه كمی احمقانه است ، ولی خواهش می كنم این طور قضاوت نفرمایید من شما رو هشت روز پیش زیارت كردم و این فرصت كافیه تا آدم یه دنیا حرف در دلش ذخیره كنه ، در این چند روز من دائما بشما فكر می كردم، در حالیكه مطمئن هستم شما هرگز بعد از اون اتفاق حتی یكبارم منو بخاطر نیاوردید ، برای شما اون تصادف یك اتفاق ساده بود ، ولی برای من یك حادثه زندگی ساز
- خدای من باور كنید من متوجه حرفای شما نمی شم .
- كاش میتونستم براتون توضیح بدم ، ولی متاسفانه قادر نیستم ، چون شما برای من انقدر تازه و پر اهمیت هستید كه حتی نمی دونم باید اسمتون رو چی بذارم؟
سكوتش برایم شجاعتی به ارمغان آورد كه بتوانم ادامه دهم :" شاید حرفام با بیان مناسبی ادا نمی شن ، می دونید قبل از اینكه شما رو ببینم سعی كرده بودم تمام حرفای امروزم رو دیكته كنم تا راحت تر براتون شرح بدم ، ولی ظاهرا بیهوده بوده ، چون همه رو فراموش كردم ... نمی دونم چطور بگم شما باعث شدید من زندگی رو بخاطر بیارم .... من قبل از دیدار شما ...
ادامه دارد ...
نویسنده: رویا خسرونجدی
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید