نمایش پست تنها
  #1087  
قدیمی 12-15-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

بن بست ( 2 )

زنش را كه طلاق داد احساس سبكي كرد:
ــ آهان ...بذار يه نفس راحت بكشم ها...ديگه ازدواج نمي كنم ...مي خوام آزادي رو حس كنم، حيف نباشه آدم خودشو بندازه توي هچل و به دس و پاش قفل بزنه؟ مگه اون دوستهاي ديگه ام نيستن كه اين كار رو كردن الان هم اختيارشون دس خودشونه؟ راحت ميرن، راحت ميان، هيچكس و هيچ چيزم نيس موي دماغشون بشه؟
اينكه راحت شدم و ديگر ازدواج نمي كنم حرف روزهاي اول جدايي بود، اما طولي نكشيد كه وقتي با دوستي محرم خلوت مي كرد چيز ديگري مي گفت:
ــ راستش مجردي هم دوران خوبي نيس...آدم حس مي كنه بين زمين و آسمون وله...كسي رو نداره تو غم و شاديش شريك بشه.و بخصوص وقتي دل آدم از يه چيزي ميگيره ها كسي نيست آنقدر با آدم اياق باشد كه بشه هر چي هس براش گفت و سبك شد....
ازدواج براي آقاي قاسمي داشت جدي مي شد. همينكه فرصتي پيش مي آمد ذهنش را به برخوردهايي كه در جلسه ها و سخنراني ها داشت مي سپرد. فكر
مي كرد كدام بيشتر از قصه هايش تعريف مي كنند؟ چطور به او پيشنهاد ازدواج كند؟ آينده او با ازدواج جديد....
بنظرش رسيد يكي از زنهايي كه زياد از قصه هايش صحبت مي كند كسي است كه از شوهرش طلاق گرفته و در بيشتر جلسه ها هم شركت مي كند.

سخنراني آقاي قاسمي كه تمام شد موضوع را با او در ميان گذاشت و گفت كه
مي خواهد با اوازدواج كند.
وقتي «عاطفه» با اين پيشنهاد رو به رو شد قند توي دلش آب شد و چهره اش گل انداخت.
فكر كرد: چي بهتر از اين ....گور پدر شوهر قبلي ام كه الف بايي هم از هنر سرش نمي شد، چقدر مي تونستم پيش دوستهام سر كج كنم و بگم شوهرم حسابدار بانكه؟ خوب كه چي؟
اما به آقاي قاسمي گفت بايد فكر كند و خبرش را بعداً بدهد.
اقاي قاسمي جواب عاطفه را حاضر داشت:
ــ اينكه دبگه فكر نمي خواد، هم من شما رو مي شناسم و هم شما منو....
ـــ آخه آقاي قاسمي ميدونيد كه ...ازدواج يه مشكلاتي هم داره ....مثلاً همين
مسئله اي كه براي خود شما و من پيش آورد و آخرشم به طلاق كشيد.
ــ اي بابا مي دونم...اينا هس ولي من به خاطر همون چيزي زنمو طلاق دادم كه تو بخاطرش از شوهرت جدا شدي. حساب دو دو تا چهارتاس. خانم عاطفه انگار در و تخته برا ما جفت شده...بنده مي نويسم، شما هم نقد مي كنيد....با بقيه نويسنده ها مقايسه مي فرماييد.... زندگيمون مي تونه يه زندگي شيرين و دلبخواهي باشد.

باشروع زندگي جديد همه چيز عوض شد. غذايشان را بيرون مي خوردند. اتاق دوم اقاي قاسمي هم كه زن اولش با مهدي از آن استفاده مي كردند تبديل به اتاق كار عاطفه شد. از اينكه زنش مي توانست تلفنها را همانطور كه او خواسته بود جواب بدهد احساس غرور مي كرد اما گاهي هم مجبور بود تلفنهاي زنش را او جواب بدهد.
ديگر حفظ شده بود:
ــ خانم تشريف ندارن...گويا سخنراني داشته باشن. ميگم بعداً باهاتون تماس بگيرن.
اولين مجموعه قصه آقاي قاسمي كه چاپ شد صفحه اولش نوشت:
ـــ تقديم به همسرم كه در تهيه اين دفتر مديون فداكاريهاي او هستم.
همين كار را هم زن در كتاب نقدي كه براي قصه ها نوشته بود كرد:
ــ تقديم به شوهر هنرمندم كه....
اين تقديم نامه براي آقاي قاسمي مدال افتخاري بود كه زن به سينه او آويزان كرد و انگار آنرا مي ديد و حتي سنگيني وزنش را هم احساس مي كرد.
آقاي قاسمي بارها به اين و آن از زندگي جديدش اظهار رضايت مي كرد اما بعضي صحنه ها به دلش نمي چسبيد. صحنه هايي كه بعدها متوجه شد از اول بوده و او متوجه نمي شد. قبلاً كتاب و قلمي را كه آقاي قاسمي دور و برش مي ريخت معصوم جمع آوري مي كرد، اما حالا گذشته از اين كه خود اين كار را مي كرد ريخت و پاش زن جديد هم جمع كردنش با او بود.
از مطالعه كه دست مي كشيد چيزي نبود آقاي قاسمي را سرگرم كند. نه مهدي اش بود كه بالا پايينش بيندازد و خستگي اش را به در كند و نه زنش مي توانست زياد هم صحبت او باشد چرا كه يا بيرون بود و يا مشغول كار.

ــ خانم من ديگه دارم خسته مي شم....آخه چقدر مي تونم تحمل كنم كه هر وقت از بيرون ميام بجاي سفره غذا سركار و ببينم مشغول مطالعه «هنر چيست»؟ اگه من
مي خواستم فقط قصه هامو نقد كني كه احتياج به ازدواج نبود. از دور هم مي شد اين كار رو كرد. ميگم گشنه مه ميگي دارم مي خونم ...مي خوام بريم يه طرفي خانم تشريف ندارن ...پس همين؟زندگي همين شد؟ خشك و خالي....؟ پس كو عاطفه ش؟ كو صميميتش؟
ــ هيش ...بازم حواسمو پرت كردين...آقاي قاسمي من پيشنهاد مي كنم شما دو تا زن داشته باشين. يكي براي عاطفه، يكي هم برا....
ـــ عزيز من اين چه ربطي داره؟ مگر اون خانم آقاي غضنفريان نيس كه هم قلمشو
مي زنه هم واسه ي شوهرش يه زن خوبه...برا بچه هاشم كه بماند چقدر مهربون و با وفاس...جنابعالي دوست ناقدي هستي كه توي خونه من زندگي مي كني نه زني كه درعين همسري من نقد هم بنويسي.....
ـــ منم فقط اينو ميدونم كه اگه بخواي اين نوع برخوردو ادامه ش بدي من يكي از كارم عقب مي مونم
ـــ من فقط اينو مي دونم كه اگه بخواي اين خصوصياتي كه تا حالا داشتي عوض نكني من نمي تونم كار بكنم...كار كه سرمو بخوره نمي تونم زندگي كنم.
همينكه مي ديد از عصبانيت دارد مي لرزد موضوع را ختم مي كرد و به اتاقش
مي رفت. روي صندليش مي لميد و مدتها فكر مي كرد. ياد بچه اش مهدي مي افتاد. پا مي شد آلبوم عكسش را مي آورد و نگاهش مي كرد. چند بار او را مي بوسيد و يك دفعه مي ديد يك قطره اشك افتاد روي عكس پسرش.
از روزيكه مادرش را طلاق داد هيچ خبري از آنها نداشت. يادش افتاد كه وقتي كار طلاق تمام شد و از پله هاي محضر پايين مي آمدند پسرش خواست دستش را به او بدهد اما مادر مهدي را محكم كشيد و نگذاشت و مهدي گفت:
ــ اِ ...بابا جونم....
وقتي هم پايين آمدند و هر كدام بطرفي راهشان را كج كردند مهدي گفت : بابا! اما او سرش را پايين انداخت و رفت.
آقاي قاسمي براي فرار از دلتنگي به عكس مهدي پناه مي برد اما ياد پسر بدتر دمغش مي كرد. صميميت هاي زن اولش معصوم هم روحش را سوهان مي زد. هر وقت آقاي قاسمي زياد به زن اول و مهدي فكر مي كرد از همه چيز بدش مي آمد و ماندن برايش بي معنا مي شد.
ديدن عكسهايي كه در جلسه هاي سخنراني از او گرفته شده بود تنها مرهمي بود كه براي دردش سراغ داشت، اما تماشاي آنها هم مثل سابق سيرش نمي كرد. حتي گاهي نمي توانست باور كند كه اوايل اينقدر به عكسها دلبسته بود.
دلش كه زياد مي گرفت به جلسه ها مي رفت اما اينهم كه زن و مرد بهم نشانش دهند و سلامش كنند گذرا بود و نمي توانست مداواي دردش باشد.
هر چه را مي ديد انگار به او دهن كجي مي كرد، اما عذاب هيچكدام طاقت فرساتر از خانه اش نبود كه در و ديوار آن فحشش مي داد.
قلم و كتاب از دستش افتاده بود. ديگر نه حوصله پوشيدن كت و شلوار سفيد داشت،‌نه بپا كردن گيوه. نه هر روز فرم ريش و سبيل و موهايش را عوض مي كرد و نه هر جا مي رفت دود پيپش از لاي انگشتها يا درز لبها بهوا مي رفت. فكر كرد شايد بچه بتواند او را از اين سر در گمي نجات دهد اما وقتي با زن دومش در ميان گذاشت مخالفت كرد.
ـــ فكر كردي بچه ميذاره بيرون رفت و كار كرد؟ هه...اون يه نفرو مي خواد صب تا شب چهار چشمي هواي اونو داشته باشد و تر و خشكش كنه...
راه ديگري بنظرش نرسيد! اما قدرت ادامه اين راه را هم نداشت. روي مبل ولو شدن و به در ديوار نگاه كردن، دود به هوا دادن و از همه چيز متنفر بودن.
تنها شده بود و بين زمين و آسمان معلق. زن سرش توي كار خود بود و گاهگاهي كه با شوهر روبرو مي شد مي گفت:
ــ پس چكار مي كني؟ چن وقته كار جديد نداري ها؟ من فعلاً كاري دستم نيست؛ بنويس تا برات نقد كنم... و او جواب زن را خاموشي و درماندگي مي داد.
از اتاق كه سير مي شد به حياط مي رفت اما انگار حياط هم پدرش را كشته بود. از آنجا بيرون مي رفت ولي كوچه پس كوچه ها مي خواستند تفش كنند. اگر حوصله اش را داشت و به انجمن ها هم مي رفت فقط بايد گوش مي داد. ديگر حال و حوصله حرف زدن نداشت.
پيش دوستانش هم كه مي رفت پشيمان بر مي گشت. آنها حرف از آنچه نوشته و يا خوانده بودند مي زدند و اين آقاي قاسمي را بدتر عذاب مي داد.
از هر كس و هر چيز مهرباني و صميميت مي طلبيد اما هر كس او را مي شناخت سراغ قصه هاي جديدش را مي گرفت. دنيا برايش اتاقكي شده بود كه بهر طرفش
مي رفت بن بست بود.

پایان
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید