نمایش پست تنها
  #30  
قدیمی 12-14-2010
rahjo آواتار ها
rahjo rahjo آنلاین نیست.
تازه کار
 
تاریخ عضویت: Dec 2010
نوشته ها: 2
سپاسها: : 38

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض شهريار

شهريار شاعر مردم است. هر چه نكته و ظرافت و لطايف بود از مردم و زبان

مردم گرفت وباز دوباره همان زبان و اصطلاحات و لحن و بيان را در شكل و

هنجاري هر چند هنرمندانه به خود آنها باز گرداند.

مردم هم او را پذيرفتند. چه آذري زبان ها كه همگام با (حيدر بابا يه سلام) زيسته

اند در اين چند دهه وچه مردم كوي و بر زن در اقصا نقاط ايران كه شعرهاي او

زبان حال و زندگيشان بود .

شهريار خود را در بيتي از شعري به اين توجه عميقش به گويش مردم اشاراتي

مي ورزد كه:

(شعر من هم به همان لهجه ي تهراني بود)

در ميان معاصران شايد هيچ شاعري را همانند شهريار نتوان يافت كه مقبوليت

عام در روزگار حياتش داشته باشد .

مردم او را مي شناختند شاعر خود مي دانستند وشعرش زبان آن ها بود.

در زور خانه و قهوه خانه و تكيه و حسينيه و خانقاه شعرش خوانده مي شد.

حتي آنچه از آن به عنوان (ادبيات پشت وانتي ) ياد كرده اند به شهريار توجهي

عميق داشته است .

اين چند نمونه از مطلع هاي شعر و غزل شهرياربراي همه ي فارسي زبان ها

آ شناست :

- جواني شمع ره كردم كه جويم زندگاني را.

1
- يار و همسر نگرفتم كه گرو بود سرم.

- آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا؟

- علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را.

- از زندگاني گله دارد جوانيم.


با آنچه نقد شعر و تحليل و تقسيم بندي شعر امروزي نامند شهريار را را نه يك

شاعر سنتي مي توان ناميد و نه يك شاعر نوگرا و متجدد.

او وشعرش فرا تر از اين محدوده هاي اين تقسيم بندي ها و قرار داد ها و قالب

هاي از پيش تعيين شده هستند.

شعر ( قلبي ) او فراتر از اين محدوده هاي ( قالبي) است اگر چه در زمانه اي

زندگي مي كرد كه شعر ( قلابي) در دو گونه ي مثلا سنتي و متجدد سعي در

ارائه ي نمونه هاي غلط انداز و مشتبه كردن امر به مخاطب را داشته اند.

نكته ي اعتقادات شهريار است .

او به نوعي سلوك و شهود معرفتي در شعر رسيده بود كه تجربه ي شخصي

و فردي اش بوده اگر از عرفان و معرفت و حكمت دم مي زند يافته ها و

حاصل سلوك خود را بر زبان مي آورد.

شعر عرفاني او تجربه هاي شخصي خود اوست و نمونه اش رسيدن او از

عشق( مجاز ) به محبت و عشقي ( حقيقي ) و ( مجاز ) است.

ارادت او به پيامبر عظيم الشان اسلام و ائمه ي طا هرين كه درود حق جويان
2
بر ايشان باد – بر آمده از همان سلوك او براي رسيدن به حقيقت است.

ديگر اينكه شهريار شاعر زمانه ي خود بود وآنجا ها كه بايد – مثل آوردگاه

انقلاب اسلامي و دفاع مقدس – شور شاعري خود را از انقلابيون و مدافعان

وطن دريغ مي كرد را نكرد.

ايمان و شوريدگي و شيدايي شهريار و صداقت و صميميتش در آنچه گفت و

زيست به تمامي اعجاب انگيز است و او را در روزگار ما از فيض روح

القدسي بر خوردار ساخت.

روزگاري كه از شاعران بزرگ به معناي الهامي و برخوردار از لطايف و

ظرايف عوالم معنوي – معرفتي كمتر نشاني مي توان يافت .



حالا چرا

آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا ؟

بي وفا حالا كه من افتاده ام از پا چرا؟

نوشدارويي پس از مرگ سهراب آمدي

سنگدل اين زودتر مي خواستي حالا چرا؟

عمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست

من كه يك امروز مهمان تو ام فردا چرا ؟

نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم

3
ديگر اكنون با جوانان ناز كن با ما چرا ؟

وه كه با اين عمر هاي كوته بي اعتبار

اين همه غافل شدن از چون مني شيدا چرا ؟

شور فرهادم به پرسش سر به زير افكنده بود

اي لب شيرين!جواب تلخ سر بالا چرا ؟

اي شب هجران ! كه يكدم در تو چشم من نخفت

اينقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا؟

آسمان چون جمع مشتاقان پريشان مي كند

در شگفت من نمي پاشد ز هم دنيا چرا ؟

در خزان هجر گل اي بلبل طبع حزين

خامشي شرط وفا داري بود غوغا چرا ؟

شهريارا بي حبيب خود نمي كردي سفر

اين سفر راه قيامت مي روي تنها چرا ؟






معني شعر حيدر بابا

حيدر بابا آن زماني كه رعد و برق هايت شمشير بازي مي كنند

و امواج رود خانه هايت غرش كنان روي هم مي غلطند و مي روند
4
ودخترانت صف بسته و به تماشاي امواج دل داده اند

سلام مي كنم به شما و به شوكت و قبيله ي شما

چه شود كه نامي هم از من بيايد بر سر زبان شما.


حيدر بابا آن زمان كه جوجه كبك هايت مشق پرواز مي كنند

و بچه خرگوش ها از پاي بته خيز برمي دارند

وقتي كه باغچه هايت غرق گل و شكوفه اند

اگر ممكنت بود يادي هم از ما كن

بلكه دلي را كه هرگز وا شدني نيست باز كني .


حيدر بابا آن زمان كه باد نوروز آلونكهاي چوپانان را به هم مي ريزد

و گلهاي نوروز و برف با شرم و ناز سر از گريبان خاك در مي آورند

و ابرهاي سپيد پيراهن هاي تر خود را مي چلاند

هر كه ياد از ما بكند الهي كه سلامت باشد

بگذار غم هاي ما هر لحظه روي هم انباشته شود و كوهي بسازد .


حيدر بابا آن شب هايي كه ننه پيره قصه مي گويد

باد و طوفان در و پنجره را به هم مي كوبد

آن وقت كه گرگ شكمو شنگول و منگول بره را به نيش مي كشد

اي كاش من هم براي يك لحظه برگشته كودك مي شدم
5
شاخه اي كه با يك گل بهار كرده و باز خزان خواهد شد .


حيدر بابا ياد آن بوته هايي كه كنار چشمه سارانت مي رويدند

ياد آن جاليز هاي پر از كمبزه و خيار هاي كاكل به سر تو

ياد آن سقزها و آب نبات هاي رنگي كه از پيله مي خريديم

هنوز كه هنوز است مزه ي آن ها را در كام خود احساس مي كنم

گويي پيك وپيامي است كه از گمشده هاي عمرم به من مي رسد.

حيدر بابا بگو ببينم ملا ابراهيم هنوز هست يا نه ؟

مكتب داير است و بچه ها درس مي خوانند يا نه؟

سر خرمن كه شد باز مكتب را تعطيل مي كنند يا نه ؟

چشم دارم كه سلام مرا به استاد برساني

سلامي كه از ادب و قدر شناسي من حكايت كند .


من نفس آتشين خود را در تو انداختم

تو هم بر گردان و صداي مرا در آفاق انداز

الهي كه نفس جغد هم تنگ نباشد

اما اينجا شيري است كه به دام افتاده فرياد مي زند

و بيهوده انسان هاي بي مروت را به ياري مي طلبد.


حيدر بابا مثل هميشه شير مرداي بزاي
6
دماغ نامراد ان را به خاك سياه بمال

در پيچ و خم گردنه ها گرگ ها را بگير و خفه كن.


حيدر بابا عيد بود و آهنگ مرغ حق در دل شب مي پيچيد

دخترك زيبا به خاطر شوهر آينده اش جوراب مي بافت.


بگذار بره هايت با خيال راحت بچرند

و گوسفندانت دنبه ها روي هم بخوابانند.


حيدر بابا الهي هميشه سرخوش و شادان باشي

تا دنيا به جاست الهي كه كامت شيرين باشد

بيگانه و آشنا هر كه از پاي تو مي گذرد آهسته به گوشش بگو :

پسر شاعر من شهريار

عمري است كه غم روي غم مي گذارد.

وحشي شكار

تا كي در انتظار گذاري به زاريم

باز آي بعد از اين همه چشم انتظاريم

ديشب به ياد زلف تو در پرده هاي ساز

جانسوز بود شرح سيه روزگاريم


7
پس شكوه كردم از دل ناسازگار خود

ديشب كه ساز داشت سر سازگاريم

شمعم تمام گشت و چراغ ستاره مرد

چشمي نماند شاهد شب زنده داريم

شرمم كشد كه بي تو نفس مي كشم هنوز

تا زنده ام بس است همين شرمساريم

تا هست تاج عشق توام بر سر اي غزال

شيرين بود به شهر غزل شهرياريم.


در راه زندگاني

جواني شمع ره كردم كه جويم زندگاني را

نجستم زندگاني را وگم كردم جواني را

كنون بابار پيري آرزومندم كه برگردم

به دنبال جواني كوره راه زندگاني را

به ياد يار ديرين كاروان گم كرده را مانم

كه شب در خواب بيند همراهان كارواني را

بهاري بود و مارا هم شبابي و شكر خوابي

چه غفلت داشتيم اي گل شبيخون خزاني را

چه بيداري تلخي بود از خواب خوش مستي
8
كه در كامم به زهر آلود شهد شادماني را

سخن با من نم گويي الا اي همزبان دل

خدا را با كه گويم شكوه ي بي همزباني را

نسيم زلف جانان كو؟ كه چون برگ خزان ديده

به پاي سرو خود دارم هواي جان فشاني را

به چشم آسماني گردشي داري بلاي جان

خدا را بر مگردان اين بلاي آسماني را

نميري شهريار از شعر شيرين روان گفتن

كه از آب بقا جويند عمر جاوداني را

حق و باطل

شنيدم آب به جنگ اندرون معاويه بست

به روي شاه ولايت چرا كه بود خسي

علي به حمله گرفت آب و باز كرد سبيل

چرا كه او هر بي كس است و دادرسي

سه بار دست به دست آمد آب و در هر بار

علي چنين هنري كرد واو چنان هوسي

فضول گفت كه ارفاق تا به اين حد بس

كه بي حيايي دشمن ز حد گذشت بسي

9
rahjo

ویرایش توسط rahjo : 12-15-2010 در ساعت 12:02 AM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید