شبی از شب ها
یکی از دو دیده ی خود را
برای پرنده یی جا نهادم
که نابینا بود.... در تاریکی
*
روزي از روزها
یکی از دو دست خود را
برای درختی جا نهادم
که شاخه هایش را شکسته بودند..... در جنگ
*
و موسمی دیگر
یکی از دو پای خود را
برای راهی جا نهادم
که ادامه ی رفتن را از او گرفته بودند...... در بمباران
*
و زمان گذشت
و ایامی دیگر دیدم
حالا همان پرنده به دیدارم آمده
برایم دو بال ِ بینا و آسمانی آبی
آورده است.
و زمان گذشت
و ایامی دیگر دیدم
حالا همان درخت به دیدارم آمده
برایم ریشه هایی از رویا و امیدی از اردیبهشت
آورده است
و زمان گذشت و ایامی دیگر دیدم
حالا همان راه روشن به دیدارم آمده
برایم کلید ِ سر منزل ِ همه ی فردا ها را
آورده است
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
|