نمایش پست تنها
  #12  
قدیمی 09-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت دوازدهم
نگار ، رضا ، من. هر سه دور ميزي نشسته بوديم. نگار با اشتياق به رضا ذل زده بود. باز بي اعتنا بود. نگاهش. كلامش. صداش. همه چيزش. بي اعتنا.
-حالت بهتر شده؟
نگاهش كردم.
-آره بهترم. رضا ، نيما ميخواد تو رو ببينه.
نگاهم كرد. عميق به چشمام خيره شد. لبخند زد. خشك و بي تفاوت.
-باشه.
سكوت كرده بودم. سرم پايين بود. يعني مي خواست با نگاهش چي رو ثابت كنه؟ مي خواست چي بگه؟
نگار- شما هميشه اينقدر ساكتي؟
رضا- آره.
نگار- چرا؟
رضا- با سكوت خو گرفتم.
زير لب گفتم:
-دروغ مي گه. هميشه شيطون بوده. آروم نداشت. حتي يه لحظه.
نگار-تو چه رشته اي تحصيل كردين؟
رضا سر بلند كرد . من رو نگاه كرد. بعد بي تفاوت سر برگردوند و به نگار نگاه كرد.
-برادرتون شبيه شماست؟
جا خورديم. هم من. هم نگار. چه ربطي به سوال نگار داشت؟
نگار- تا حدودي.
-چشماشون خيلي شبيه همه.
لبخندي تلخ زد و گفت:
-بهت تبريك مي گم همسر زيبايي داري.
لبخند به روي لب هاي نگار جاري شد. چرا دو پهلو حرف مي زد؟ منظورش نگار بود؟ نيما بود؟ طعنه زد؟ چي ميخواست بگه؟
هر سه سكوت كرده بوديم. چه سكوت تلخ و آزار دهنده اي بود. دوستش نداشتم. نمي دونم چرا؟
-عمران خوندم. داشتم براي فوق ليسانس مي خوندم كه .... كه....
نگار با تعجب به من نگاه كرد و بعد گفت:
-كه چي؟
توي حرف رضا دويدم و گفتم:
-ترك تحصيل كرد.
رضا با تعجب نگاهم كرد. نگار هم همين طور. چرا دروغ گفتم؟ دوست نداشتم نگار بفهمه؟ اما همه چيز داد مي زد. رضا. اعتيادش. درسش. خودم گفتم. همه چيز رو . زندگي رضا رو.
لبخند زد و گفت:
-نه اخراج شدم .
با دهن باز نگاهش كردم. چرا گفت؟ نه. اصلاً چرا من دروغ گفتم؟ هدفم چي بود؟ من كه به نگار همه چيز رو گفته بودم.
آخ خداي من.
سرم رو بين دستام گرفتم و گفتم:
-بچه ها بخوريد.
***
از اون روز نگار همش از رضا مي گفت. از زيبايي كلامش. از نگاهش. از چشماش. اما من مونده بودم. چه چيزي در رضا نگار رو اينطور جذب كرده بود؟ چشم هايي كه هيچ برقي نداشت؟
چرا رضا با خودش اين كار رو كرد؟ مي تونست خوشبخت باشه. اگه بخواد. خيلي ها بودند كه مي تونستند قدر رضا رو بدونند. عاشقش باشن.
***
از توي آشپزخونه نگاهي به پذيرايي انداختم. هر دو سكوت كرده بودند. دلم شور مي زد. رضا نيما رو به چشم يه سارق ، سارق عشق نگاه مي كرد. نيما رضا رو به چشم ، يه بيچاره كه حس ترحمش رو برانگيخته بود. اما من؟ من چي؟ راستي من به چه ديدي به اون ها نگاه مي كردم. هر دو رو دوست داشتم. اما نمي تونستم با هم مقايسه شون كنم. من عاشق نيما ، زندگيم ، عشقم بودم. اما رضا ...... تنها براي من سمبل قهرماني از كودكي هام بود. نمي دونستم چرا با ديدنش به هيجان مي افتم. اما خوب مي دونستم كه قصدم خير بود. همين .....
لب هام رو به لبخندي تصنعي زينت دادم و به پذيرايي رفتم. هنوز هر دو سكوت كرده بودند. هر دو به زمين نگاه مي كردند. بايد اين سكوت آزار دهنده رو مي شكستم.
-رضا ، نگار خيلي دلش مي خواست امشب بياد. اما جشن نامزدي يكي از دوستاش بود. براي همين گفت كه از طرفش از تو معذرت خواهي كنم.
لبخندي زهر آلود به صورتم پاشيد و گفت:
-ايشون لطف دارن.
همين..... آره . چيز ديگه اي انتظار داشتي بشنوي؟ كلامش ، نگاهش متضاد بود. همه چيزش .
مي ترسيدم. نمي دونم از چي؟ وحشت داشتم . اما از چي؟ از خودم؟ از رضا ؟ از نيما ؟ واي خداي من. كلافه شدم.
نيما- شنيدم توي آموزشگاه ..... تدريس مي كني؟
لحن صميمي بود. لبخند زدم .
رضا- آره . يه چند تايي شاگرد دارم.
نيما- من خيلي دوست داشتم زودتر از اينها باهاتون ملاقات كنم. اما از ماندانا در اين چند سال چيزي در رابطه با شما نشنيده بودم. اما وقتي شنيدم ، خيلي مشتاق ديدارت شدم.
سرم رو پايين انداختم. مشتاق شده بود؟ دستم رو به روي گردنم كشيدم. ديگه جاش كبود نبود. ديگه پوست گردنم كش نميومد. اما ..... سوزشش هنوز توي قلبم حس مي شد. چرا؟
رضا- شما لطف داريد. كم سعادتي از ما بوده.
-خوب از خانوم كوچيك چه خبر؟ چرا نيورديش؟
رضا-خودت كه خوب ميدوني. پاي رفتني نداره. اصرار كردم . عذر خواهي كرد از اينكه نمي تونه بياد .
***
روزها پشت سر هم مي گذشت و ارتباط ما با هم بهتر شده بود. رضا به خونه ما رفت و آمد مي كرد و حتي گاهي كه نيما نبود هم به من سر مي زد. يه روزهايي كه نگار هم بود زنگ مي زديم ميومد و با هم حرف مي زديم.
نمي دونستم كه چه جوري وارد مسئله اعتيادش بشم؟ روم نمي شد. اصلاً به كلي فراموش كرده بودم كه براي چي رفتم سراغش
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید