نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 09-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت چهارم
نگاهی به صورت مامان کردم و با اضطراب گفتم:
-مامان از خانوم کوچیک خبری نداری؟
مامان بی تفا وت شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
-نه خبر ی ندارم.....
-چرا؟
از آشپزخونه برگشت و به صورتم نگاه کرد و گفت:
-چیه؟ چه خبره؟ تو یهو یاد خانوم کوچیک افتادی؟
کلافه از روی مبل بلند شدم و گفتم:
-مامان چرا هر وقت من خواستم از اونها یاد کنم شما من رو منع کردی؟
-تو هیچ وقت دلیل درستی برای این کارت نداشتی. در ضمن من یادم نیماد که تو بیشتر از یکی دو بار از اونها یاد کرده باشی
-بله اما اون دو بار هم شما چنان برخوردی باهام کردی که برای همیشه دهنم رو بستی.
مامان کف*** رو توی دستش تکون داد و گفت:
-اون موقع ها من دوست نداشتم چیزی راجع به اونها بشنوم درک می کنی؟
سرم رو تکون دادم و به سمت اتاق علی رفتم.
-بله...
-می تونم بیام تو...
-بیا...
دستگیره در رو چرخوندم و به اتاق علی وارد شدم.
نگاه علی به صورت من که افتاد خندید و گفت:
-باز کجای کارت گیر کرده؟
ابروهای در هم کشیده شدم رو جمع و جور کردم و گفتم:
-هیچی کمی کلافه شدم.
-مشکلی پیش اومده؟
روی تک مبل روی اتاقش نشستم و گفتم:
-علی می شه باهات رو راست باشم؟
روی تختش نشست و کتابش رو کناری گذاشت و گفت:
-با نیما مشکلی پیدا کردی؟
-نه بابا
-پس چی شده؟
-راستش این قضیه مال سالها پیشه....
به آرومی گفت:
-مربوط به رضاست؟؟؟؟؟؟؟؟
هزار تا علامت سوال روی کلم سبز شد. اون از کجا فهمید؟
وقتی تعجبم رو دید گفت:
-آلبوم رو روی مبل دیدم. عکس رضا با تو ....
سرم رو میون دستام گرفتم و گفتم:
-دیروز نگار اومده بود خونمون منم آلبوم رو نشونش دادم. اون ازم پرسید که رضا کیه؟ و منم براش توضیح دادم. از دیروز فکرم همش دور رضا می چرخه.....
نفسی عمیق کشید و گفت:
-این که کاری نداره برو پیش خانوم کوچیک
-برم پیش خانوم کوچیک؟ تو هم یه چیزی می گی واسه خودتا....
-چرا که نه؟
-من سالهاست که از خانوم کوچیک خبری ندارم. یه کاره برم پیشش بگم چی؟
-خوب اینکه چیزی نیست من خودم میبرمت.....
-چی میگی تو؟اگه قرار به رفتن باشه خودم بلدم برم....
-مگه نمی گی که سالهاست پیشش نرفتی....
-خوب....
-من این مشکلت رو حل میکنم
-چطور؟
از جاش بلند شد و در حالی که به سمت من میومد گفت:
-من زیاد میرم پیشش....
دهنم از تعجب چهار متر باز مونده بود. کنارم زانو زد و با دستش دهن بازم رو بست و گفت:
-چرا فکر می کنی هر کی سرش تو درس و کتابه احساس نداره؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-اما تو....
-آره من هیچ وقت از اون حرفی نزدم. اما باور کن که درکش کردم. خانم کوچیک بعد از پدر بزرگ تنها شد. هیچ وقت نزاشتم طمع تنهایی رو بکشه. لااقل خودش که اینطور میگه.
با بی قراری گفتم:
-از رضا هم خبر داری؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-بهتره نپرسی....
-چرا؟
از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت و گفت:
-چرا میخوای بدونی؟
-علی خواهش می کنم...
-چرا اینهمه سال به یادش نیفتادی؟
از جام بلند شدم و رفتم سمتش:
-چرا داری من رو موعظه می کنی. خوب من اصلاً انتظار نداشتم که حتی تو هم به یادشون بیفتی...
-اما حالا که میبینی هم به یادشون افتادم و هم تا الان ازشون خبر دارم....
دستم رو به دور کمرش انداختم و به سمت خودم چرخوندمش و مثل همیشه خودمو لوس کردم و گفتم:
-داداشی جونم بهم بگو رضا کجاست؟
لبخندی شیرین کنج لباش نشست و گفت:
-باز میخوای خرم کنی؟
خندیدم و سرم رو به نشونه آره بالا و پایین بردم .که علی در حالی که میخندید گفت:
-خیلی پرویی به خدا ماندانا
-میدونم. خوب بگو دیگه.
-باشه برو بشین تا برات تعریف کنم.
مثل بچه های حرف گوش کن روی مبل نشستم و مشتاق شنیدن.
-نمیدونم آیا تا حالا به این موضوع دقت کرده بودی که بیشتر اختلافات پدر و عمو سر زنعمو و مامان بوده؟ زنعمو به جون مامان می افتاد و مامان هم به جون بابا و بابا هم به جون عمو. زنعمو هیچ وقت زن خوبی برای عمو نبود. همیشه فکر مال و مکنت پدر بزرگ بود. هیچ وقت به بچه ها اون طور که باید نمی رسید. آخرش هم کار خودش رو کرد.....
مکثی کرد و گفت:
-مطمئنی که میخوای از اینها سر در بیاری؟
سرم رو تکون دادم که علی گفت:
-بعد از اینکه ما از خونه باغ اومدیم بیرون ، زنعمو بنای ناسازگاری با خانوم کوچیک میزاره . طفلکی خانوم کوچیک که کلافه شده بوده از عمو میخواد که از اون خونه برن. یادت میاد عروسی شمیم رو؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-آره زنعمو هم اونجا بود.
-اون روز آخرین روز و شبی بود که عمو و زنعمو با هم بودند و از فردا کارشون به طلاق و دادگاه کشیده میشه. این وسط رضا و رضوانه مثل دو تا گوشت قربونی تو دستای عمو و زنعمو کشیده میشن. طفلک رضا هیچ وقت اون رزها رو یادم نمیره. که روی شونه های من گریه میکرد . از درون داغون میشد و حرفی نمیزد. بعد از اینکه رضوانه با زن عموکه با یه مردی که از سالها قبل زیر پای زنعمو نشسته بود میرن توی یه خونه. رضا میمونه و عمو. عمو بعد از طلاق دادن زنعمو دیگه دل و دماغ هیچ چیزی رو نداشت با دیدن رضا یاد زنش میوفتاد و رضای بیچاره رو میگرفت زیر کتک...
اشکی که روی گونه ام بود رو با دستم پاک کردم که علی سرش رو تکون داد و گفت:
-مصیبت زندگی رضا بیشتر از اینهایی که شنیدی.
-اما من از عمه شنیدم که رضا توی دانشگاه سراسری ..... تهران قبول شده....
لبخند تلخی گوشه ی لبهای علی نشست و گفت:
-رضا همیشه موفق بوده. با اینکه خیلی سختی میکشیده اما باز هم تونسته توی دانشگاه سراسری قبول شه. خوشی اون روزش رو هیچ وقت یادم نمیره. دلش میخواست با دنیا جشن بگیره. دستای منو محکم فشار میداد و میگفت.....
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید