نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 09-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت دوم
ده سالم شده بود و برای خودم دفتری داشتم از هیجاناتی که اونها رو روی برگه خالی کرده بودم. مادر دوست نداشت که من زیاد به خونه رضا اینا برم و دقیقاً مادر رضا هم همین موضوع رو از اون می خواست. دیگه بزرگتر شده بودیم و بیشتر همدیگه رو درک می کردیم. اگر تا دیروز بچه بودیم و کاری به کارمون نداشتن. الان دیگه بزرگ شده بودیم و اون ها بیرحمانه از ما می خواستند که کاری به کار هم نداشته باشیم. در صورتی که تنها کسی که من رو درک می کرد رضا بود. اون بود که من رو تشویق می کرد تا قلم رو زمین نزارم.
یه روز که اقوام مامان اومده بودند خونه ما، پسر خاله ام خیلی اتفاقی دفتر من رو روی مبل پیدا میکنه و از سر بیکاری شروع به خوندن میکنه. واقعاً میتونم بگم که اون مطالبی که من داخل اون برگه ها نوشته بودم چیزی بود فراتر از سنم. اما من تنها چیزهایی رو به روی کاغذ و به صورت حروف در می آوردم که به ذهن من میرسید.
بعد از رفتن اونها من به خاطر نوشتن اون مطلب تنبیه سختی شدم. چرا که از نظر اونها من نباید هر چیزی رو که به ذهنم می رسید رو به روی کاغذ میوردم. مامان ازم خواست چیزهایی رو بنویسیم که در حد سن و سال خودمه. و به جای بازیگوشی مثل علی به دنبال درس و مشقم باشم. اما من نمیتونستم در مقابل تنبیه ای که اونها برام در نظر گرفته بودند کوتاه بیام. اونها من رو به مدت یک هفته از نوشتن هر گونه مطلبی محروم کرده بودند. بدتریسن تنبیه ای بود که میشد برای من در نظر گرفت.
حتی هنوز هم که هنوزه نفرت خاصی نسبت به پسر خالم تو ذهنم وجود داره. اون نباید بدون اجازه من این کار رو می کرد.
شب با بغضی که توی گلوم بود به محل همیشگی رفتم. توی خونه باغ یه ساختمون نیمه مخروبه انتهای باغ وجود داشت که هر وقت من یا رضا دلمون میگرفت به پشت بوم اون ساختمون می رفتیم و روی زمین می شستیم و به آسمون و ستاره ها خیره میشدیم. با هم درد و دل می کردیم. اما از اون روزی که دیدن همدیگه برای ما تقریباً قدغن شده بود هر شب سر ساعت معینی به اونجا میرفتیم و با هم درد و دل میکردیم.
چند شب قبلش من از رضا خواسته بودم که لاستیک دوچرخه علی رو پنچر کنه و اون این کار رو برای من نکرده بود و من با اون قهر بودم و در تمام اون سه روز شب ها به اون ساختمون نرفته بودم.
اون شب سر ساعت به اونجا رفتم انتظار داشتم که رضا هم اونجا باشه اما وقتی اون رو اونجا ندیدم شدیداً ناراحت شدم و زیر لب بهش فحشی دادم.
می دونستم که مقصر من بودم اما توی اون سه روز رضا به سمتم نیومده بود که معذرت خواهی کنه. چون من به اون گفته بودم که اگه نبینمش دلم براش تنگ نمیشه.
اما الان من دوست داشتم اون اونجا باشه. نمی گم دلم براش تنگ شده بود نه من تنها دوست داشتم یه هم صحبت داشته باشم که هر لحظه با هام باشه و به درد و دل های من گوش بده و جز رضا کس دیگه ای رو نمیشناختم.
نیم ساعتی بی هدف روی زمین نشسته بودم و ستاره ها رو میشمردم . همیشه اون لحظه به ذهنم چیزهایی می رسید و من اونها رو در غالب کلمات روی برگه جاری میکردم. سر درد گرفته بودم. از نوشستن منع بودم و رضا هم نبود که باهاش درد ودل کنم. سرم رو روی زانوهام گذاشتم و زدم زیر گریه. دلم گرفته بود و عصبانی بودم. از اینکه اونها جلوی علایق من رو گرفته بودم شدیداً ناراحت بودم اما کاری از دستم برنمیومد.
گرمی دستی رو روی شونم حس کردم. سرم رو بلند کردم و رضا رو روبروم دسدم اشکهام رو پاک کردم و سرش داد زدم که چرا دیر کرده و اون در حالی که می خندید گفت که من منتظرش بودم و من هم از سر لجبازی گفتم که نخیر دلم گرفته بوده. ناراحت شده بود و کنارم نشست و من همه چیز رو براش تعریف کردم و اون هم کمی حق رو به خانواده ام داد و من رو عصبی تر از پیش کرد. نمی دونم چرا اون همیشه بیشتر از سنش میفهمید و من فقط تو نوشتن بیشتر از سنم میفهمیدم.
زمان میگذشت و ما برای هم دوستای خوبی بودیم. روزگار بازیهای عجیبی داشت و ما از اون غافل بودیم از حق نگذرم رضا توی موفقیت درسهای من نقش به سزایی داشت و من جز شیطنت به چیز دیگه ای فکر نمی کردم.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید