09-01-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
جاده
يک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب،
دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و
دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت:
- خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟
ناگاه، ابرى سیاه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در
گرفت و در هیاهوى رعدو برق، صدایى از عرش
اعلى بگوش رسید که میگفت:
- چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان
گفت :
- اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین
کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست
در این جاده رانندگى کنم !
از جانب خداى متعال ندا آمد که:
- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار
دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم
، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار
است؟ هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم
ته ى اقیانوس آرام را آسفالت کنند ؟ هیچ میدانى
چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ من
همه اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى
توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟
مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت :
- اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم !
میشود بمن بفهمانى که زنان چرا می گریند؟
میشود به من بفهمانى احساس درونى شان
چیست ؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه
مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که : اى بنده من ! آن
جاده اى را که خواستهاى، دو باندى باشد یا چهار
باندى ؟
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|