09-01-2010
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چه کشکی چه پشمی!
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی
تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که
ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان
روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
در حال مستاصل شد….
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین
بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری
دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم
گرفت.
گفت:
ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من
بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را
صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای
خودم….
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و
پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش
مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید
نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم
غلط زیادی که جریمه ندارد.
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|