نمایش پست تنها
  #674  
قدیمی 08-30-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دیگه خیلی دیره
خانم جوانی در سالن منتظر نوبت پروازش بود .

از آنجایی که باید ساعات بسیاری را در انتظار می ماند، کتابی خرید. البته بسته ای کلوچه هم با خود آورده بود.

او روی صندلی دسته داری در قسمت ویژه فرودگاه نشست، تا در آرامش استراحت و مطالعه کند.

در کنار او بسته ای کلوچه بود، مردی نیز نشسته بود که مجله اش را باز کرد و مشغول خواندن شد .

وقتی او اولین کلوچه اش را برداشت ، مرد نیز یک کلوچه برداشت .

در این هنگام احساس خشمی به او دست داد، اما هیچ چیز نگفت. فقط با خود فکر کرد: " عجب رویی داره! اگر امروز از دنده چپم بلند شده بودم چنان نشانش می دادم که دیگه همچین جراتی به خودش نده! "

هر بار که او کلوچه ای برمی داشت ، مرد نیز با کلوچه ای از خود پذیرایی می کرد. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما نمی خواست از خود واکنشی نشان دهد.

وقتی که یک کلوچه باقی مانده بود با خود فکر کرد: " حالا این مردک چه خواهد کرد ؟ "

سپس، مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نیمه آن را به او داد. "

" بله ؟! دیگه خیلی رویش را زیاد کرده بود. "

تحمل او هم به سر آمده بود.
بنا بر این، کیف و کتابش را برداشت و به سمت سالن رفت.

وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، در نهایت تعجب دید که بسته کلوچه اش، دست نخورده آنجاست.

تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه اش را از کیفش در نیاورده بود.

خیلی از خودش خجالت کشید!! متوجه شد که کار زشت در واقع از جانب او سر زده بود.

مرد بسته کلوچه اش را بدون اینکه خشمگین، عصبانی یا دیوانه شود با او تقسیم کرده بود، ...

و اکنون دیگر زمانی باقی نبود که او در مورد رفتار خود توضیحی دهد ... یا عذر خواهی کند!
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید