در تاريکی بی آغاز و پايان
دری در روشنی انتظارم روييد.
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر كرد.
سايه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم كرد.
پس من كجا بودم؟
شايد زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت
و من انعكاسی بودم
كه بيخودانه همه خلوت ها را بهم می زد
در پايان همه روياها در سايه بهتی فرو می رفت ...
سهراب سپهری
__________________
.
.
ای مردمان ای مردمان از من نيايد مردمی
ديوانه هم ننديشد آن كاندر دل انديشيده ام
.
«اگر تنهاترین تنهایان جهان باشم خدا با من است»
«او جانشین همهء نداشتنهای من است»
«معلّم شهید دکتر علی شریعتی»
تا عاقل به دنبال پل می گشت
دیوونه از رودخونه گذشت ...