نمایش پست تنها
  #605  
قدیمی 07-27-2010
مهدی آواتار ها
مهدی مهدی آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد - مدیر تالار موبایل و دوربین دیجیتال

 
تاریخ عضویت: Jul 2010
محل سکونت: هر کجا هستم باشم،آسمان مال من است!
نوشته ها: 7,439
سپاسها: : 4,552

4,939 سپاس در 1,683 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Exclamation دست ها...

در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ آلمان خانواده ای با هشت بچه کوچک و بزرگ زندگی می کردند.
پدر این خانواده هرروز دوازده تا چهارده ساعت کار می کرد.در همان روزها دو فرزند بزرگ خانواده آرزویی بزرگ در سر می پروراندند،به این شکل که «آلبرشت دورر» نونزده ساله و برادر هیجده ساله اش «آلبرت» هر دو آرزو می کردند که نقاشی چیره دست شوند،آنها که هردو استعداد نقاشی داشتند ،خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آنها را برای ادامه تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا به نورنبرگ بفرستد،چرا که پدر به سختی میتوانست حتی شکم فرزندانش را سیر کند.دو برادر مدتها فکر کردند تا اینکه یک روز «آلبرشت» به برادر کوچکش گفت : آلبرت من فکری کرده ام ، تنها راه حل این است که ابتدا تو به مدت پنج سال در معدن ذغال سنگ که آن سوی رودخانه است کار کنی و هزینه تحصیل مرا بپردازی،سپس وقتی من فارغ التحصیل و نقاش بزرگی شدم،با فروختن تابلوهایم هزینه تحصیل تو را در دانشکده هنرهای زیبا می پردازم،موافقی؟
«آلبرت»با اینکه استعداد شگرفش از برادرش بیشتر بود ، به احترام برادر بزرگ این طرح را پذیرفت و «آلبرشت» به دانشگاه رفت و «آلبرت» به معدن.
پس از پنج سال «آلبرشت»که نقاش مشهوری شده بود به زادگاهش برگشت و به برادرش گفت:برادر حالا نوبت من است تا به وعده ام وفا کنم....
«آلبرت» اما ،لبخند تلخی زد و انگشتانش را به برادرش نشان داد.«آلبرشت»خبر نداشت که سه سال قبل برادرش انگشتان خود را در ریزش معدن از دست داده،برادر کوچک این راز را سه سال پنهان کرده بود تا برادرش آسوده تحصیل کند.
__________________
تازه تر کن داغ ما را، طاقت دوری نمانده
شِکوه سر کن، در تن ما تاب مهجوری نمانده
پر گشاید شور و شیون از جگرها ای دریغ !
دل به زخمی شعله ور شد، جان به عشقی مبتلا
بر نتابد سینه ما داغ چندین ماجرا
تازه شد به هوای تو دل تنگ ما ای وای !

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید