نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 07-25-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داشتیم تو تاریکی خفه میشدیم ،
دهنمون پر از سیاهی شده بود ، ماه هم تو لج بود
یخورده هم از نورش رو واسمون پرت نکرد
ماه دوزاری مغرور احمق ....
فرشته کوچولو گفت : میشه بشینم رو شونه ات ؟
بدموقعی ازم میخواست رو شونه ام بشینه ،
ممکن بود بخورم زمین یه طوریش بشه
گفتم : هوا تاریکه ، پام به یه چی گیر میکنه میخورم زمین یه طورت میشه ها
-: اشکال نداره
-: باشه ، بیا بشین ،
یهو پرید اومد رو شونه ام ، پاشو انداخت دو طرف کتفم و چنگ زد به موهام
خیلی با مزه بود ، تو تاریکی گیر کردی یه فرشته کوچولو هم موهاتو بکشه
بهش گفتم : تو چه فرشته ای هستی که هیچ جا رو نمیتونی روشن کنی ؟
سوال بیخودی بود ، میدونم ، فرشته ها مگه مهندس برق هستند ، یا لامپ به تنشون وصله
یا ... اصلا کی گفته فرشته ها باید جایی رو ، روشن کنن ؟ مثل اینه که یکی بیاد
به یه راننده تاکسی بگه : تو چه احمقی هستی که اینهمه چاله تو خیابونه ؟
چه ربطی به احمق بودن اون طرف داره ، سوال ابلهانه ای بود ، میدونم
فرشته کوچولو گفت : من میتونم یه جا رو ، روشن کنم
-: کجا رو ؟
خم شد ، سمت قفسه سینه ام ، دست کوچولو و بلوریش رو گذاشت رو قلبم
گفت : اینجا رو
خیلی کارش باحال بود ، خواستم ببوسمش ، بعضی وقتا یکی یه کار خیلی باحال انجام میده
تو باید ببوسیش ، چون خیلی ازش خوشت میاد ، خاک تو سر دنیای دوزاری
تا میای یکی رو ببوسی صدتا صدا در میاد بهت میگه این رو نبوس ، اون رو ببوس
از اینا گذشته ، هزارتا چشم مزخرف هم از تو کاسه هاشون در میان
که تو داری چجوری طرفت رو میبوسی
برای همینه از بوسیدن ، خیلی بدم میاد
ولی اونجا هیچکی نبود
میشد راحت یه بوس کوچولو بندازی گوشهء لپ کوچولوش
همین کارم کردم
لپش انقده سفید بود که مثل شبتاب نور میداد ،
وقتی بوسیدمش ، گل انداخت
نمیدونم از خجالت بود یا مدل فرشته ها اینجوری هست
فرشته ها هم خجالت میکشن ؟ اونم یه فرشتهء فسقلی ؟
هیچیم نگفت ، خیلی ناز بود ، هر وقت که نباید چیزی بگه ، اصلا حرف نمیزنه
تو لحظه های قشنگ نباید هیچ حرفی بزنی ،
یه حرف مزخرف میزنی ، کل اون لحظه رو خراب میکنی
بعضیا استعداد خوبی تو خراب کردن لحظه های قشنگ دارن
انگار همیشه باید یه مزخرفی از دهنشون در بیاد
حتی تو لحظه های خیلی خیلی قشنگ که باید ساکت باشی و بذاری اون ثانیه ها
همونجوری که هست ، پیش بره ،
اونا مثل چی حرف میزنن ، حرفای بیخودی که فقط اون لحظه رو خراب میکنه
هیچوقتم عوض نمیشن ،
اصلا نباید با این جور ادما لحظه های قشنگی ساخت
،
از دور یه نور خیلی ریز مشخص شد ،
فرشته کوچولو بلند گفت : اونجاست
وسط یه دشت که معلوم نبود کجای زمین افتاده و تاریکیش آدم رو خفه میکرد
یه آدم دوزاری خونه ساخته بود
اینجور ادما باید باشن تا یکی مثل من از اونا دوزاری تر ، ساعت دو شب راه بیفته بره پیششون
اگه نباشن ادمایی مثل من ، دنیایشون بی مزه میشه
تقریبا رسیده بودیم به کلبه اش ، نور هم هی بزرگتر میشد
واقعا ادم کلی کیف میکنه وسط سیاهی نوری میبینه که داره بزرگ میشه
حالا هر نور مزخرفی میخواد باشه
یه کلبهء چوبی ناز درست کرده بود ، چند تا پلهء کوچیک که میرسید به ایوونش
و ایوون رو چسبونده بود به باغ کنار خونه اش
علف ها داشتن خودشون کم کم به خونه میرسوندن
یه درخت نارنج که عطر شکوفه هاش کل فضای اونجا رو پر کرده بود
و چندتا درخت سرو که مثل چی قد کشیده بودن
یه بید هم پشت کلبه بالا اومده بود
قدش از کلبه بالاتر رفته بود
و یه چتر درست کرده بود رو سر کلبه
دیگه نمیشد بقیش رو دید
اخه تاریک بود
جالب اینجا بود که اطراف خونه اش هیچ حصاری نداشت
تو بگو چند تکیه چوب با یه نخ ، نبود که نبود
حیاط خونش رو وصل کرده بود به دشت
خوشم اومد از این کارش ،
یکی هم تو این دنیای بیخود ، پیدا شده دور خودش حصار نکشیده
فرشته کوچولو زود تر از من رسید به در ورودی کلبه و در زد
تا من برسم ، آقا شیدا ( هه ، چه اسمی ) هم اومد بیرون
خاک تو سر قیافش ،
یه پسر نه چاق و نه لاغر ، قدش تقریبا هم اندازه های خودم
قیافش هم شبیه ناله ها بود ،
این همه راه کوبیدیم اومدیم یه قیافه ناله ببینیم ،
خیلی مزخرف بود کارمون
ریششم که معلوم بود یه چند ماهی هست قیافهء فلز تیز به خودش ندیده
شونه هم که معلوم بود نداشت
از مدل موهاش میتونستی راحت حدس بزنی
،
فرشته کوچولو رو که دید ، نیشش تا کجا باز شد
خنده اش قشنگ بود ،
زیر چشش هم صد تا چروک می افتاد موقع خندیدن
خیلیم ریز میشد ، در کل ژست خندهء باحالی داشت
اینش قابل تحمل بود
یا نباید بخندی ، یا باید درست بخندی
بعضیا واقعا خندیدن بلد نیستن
یکیو میشناختم تو یکی از شهرای همین اطراف
شبیه استارت ژیان میخندید
هه ، هه ، هه هه هه ، هه و ....
هر وقتم میخندید ، ملت دورش جمع میشدن از خنده اش میخندیدن
،
رفتم جلو
گفت : سلام ، خوش اومدی
یکم با چشاش منو دید زد
-: سلام ، ممنون ،
حداقلش ادب رو داشت ،
فرشته کوچولو بهش گفت : اینم از اون پسری که گفتم مثل تو شبا نمیخوابه
تو رو خدا ، این فرشته کوچولوی ما با چند نفر میپره ؟
یکم قیافه اش رو دید زدم
این قناص کجاش به اسم شیدا میخوره
پسرهء دوزاری با اون اسم انتخاب کردنش
گفت : نمی آی تو ؟
-: چرا ، بریم
اون جلو افتاد و من پشت سرش ،
خونه اش خیلی روشن بود ، اینهمه نور از کجا اورده بود ؟
کل در و دیواره خونه اش هم یه عالمه وسیله های مزخرف وصل کرده بود
چند تا صندلی بدترکیب چوبی و یه صندلی چرمی که ای بدک نبود
و یه سری وسایل دیگه به چشم میخورد
یه صدای جیر جیر نرم هم به گوش میرسید
پرسیدم : این صدای چی هست ؟
گفت : صدای غذا خوردن یه بید که تو یکی از صندلی چوبیا داره زندگی میکنه
از این بهتر نمیشد ، یه پسرهء دوزاری با اون اسم مزخرفش ،
تو خونه ای که معلوم نیست کجای دنیا گیر کرده داره زندگی میکنه
تازه تو این وضع مزخرف ، یه صندلی هم هست که یه بید داره توش آواز میخونه
یه نگاه محکم انداختم تو چشای فرشته کوچولو ، یعنی اینجا کجا بود اوردیم ؟
اونم سریع نگاهشو دزدید از من و به کف اتاق انداخت
گفتم : چرا صندلی رو بیرون نمیذاری ؟ اذیت نمیشی با این صدا ؟
-: نه ، بید مهربونی هست ، رفیقمه ، نمیخوام برای یه لقمه غذا
بیرون تو سرما باشه ، خیلی وقته باهم هستیم ، به هم عادت کردیم
،
منطقش باحال بود ، خوشم اومد از منطقش
ادمایی که برای کارای مزخرف دلیل باحال دارن ، قابل تحمل هستن ، باور کن
گفت : بشین برم یه چیز بیارم بخوریم
-: زحمت نکش ، بیخیال ، بد موقع اومدیم
-: نه ، الان میام
و رفت ،
مسخره بود ، تمام خونه پر از شعر و عکس و وسایل چرمی و چوبی و از اینجور مزخرفات بود
فکر کنم با سلیقه خودش حال میکرد
اونایی که با سلیقه خودشون حال میکنن ، ترحم انگیزن
همیشه میخوان بگن ، ما یه چی بارمون هست ، در حالی که نیست
بلند گفتم : چرا اینهمه وسیله چسبوندی به در و دیوار ؟
اینم بلند گفتن داشت ؟ ، میشد صبر کرد بیاد این اتاق تا بهش بگم
کلا خونه جم و جوری داشت
سه تا اتاق تو دید بود
دو تا پایین
که یکیش من نشسته بودم توش
و یکی بالای راه پله ها
که فقط درش معلوم بود
فکرم نکنم بیشتر از این سه تا اتاقو داشت
گفت : یادگاری هستن
یادگاری بود ، پس سلیقه خودش نبود
بدی من اینه که زود قضاوت میکنم
یکم باید رو این موضوع کار کنم
اما بیخیالش ، خیلی وقتا هم درست در می اد
،
از در اتاق رو به رویی اومد تو
یه دیس پر از گوجه فرنگی تو دستش بود
هه ، گوجه اورده بود برای خوردن
این دیگه آخرش بود ...
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید