نمایش پست تنها
  #107  
قدیمی 07-24-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ناباورانه به فرزاد نگاه کردم .آنقدر از دستش دلگیر و عصبانی شدم که با گامهای بلند خود را به او رساندم و آرام غریدم:

- این اینجا چکار می کنه؟!

مثل همیشه با آرامش دیوانه کننده اش لبخندی نثارم کرد .

- کی عزیزم؟

- آقا حیدر!

با تعجب نگاهی به چهره برافروخته ام انداخت.

- زودتر فرستادمش که اینجا آماده حضور پرنسس های عزیز ما بکنه! حالا مگه چه اتفاقی افتاده ؟تو ناراحتی؟

مشتم را گره کردم و نالیدم:

- کاش نمی آوردیمش ، یعنی نباید می اومد!

با عصبانیت بسمت ویلا رفتم . بچه با سر و صدا وسایل را کف ویلا انباشته بودند و با لودگی از فرزاد میخواستند تا تکلیف آنها را مشخص کند .با ورود او، هرکس گوشه ای نشست و برای رفع خستگی ، کش و قوسی به بدنش داد .فرزاد مستقیما به سمتم آمد وگفت:

- می شه چند لحظه با من بیای؟ میخوام یه چیزی رو نشونت بدم!

هنوز تشویش و عصبانیتم فروکش نکرده بود .چهره ام را از تصویر پنجره گرفتم و با بی تفاوتی نگاهش کردم.ملتمسانه ادامه داد:

- خواهش می کنم چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه!

نگاهی به جمع انداختم .هرکس مشغول انجام کاری بود. مادر با چشم و ابرو اشاره کرد که همراهی اش کنم .به ناچار به دنبالش روان شدم .چند پله را پشت سر گذاشتیم و به قسمت فوقانی ویلا وارد شدیم .هردو در سکوت به دنبال منظم کردن افکار خود بودیم .فرزاد هرازگاهی به عقب برمی گشت و نگاهی به من می انداخت .بالاخره جلوی در اتاقی ایستاد و در را به آرامی باز کرد و اشاره کرد وارد شوم . با تردید قدم به داخل اتاق وسیع و نیمه تاریکی با دکوراسیون سبز رنگ گذاشتم . وسایل لوکس و بی نهایت زیبای اتاق، توجه ام را جلب کرد. او هم داخل شد و به آرامی بسمت پنجره بزرگ اتاق رفت

- بیا اینجا عزیزم!

طاقت از کف دادم و با لحنی کلافه پرسیدم:

- می شه بگی اینجا چه خبره؟!

- بیا کنار من تا بگم!

لبخندی زد و پرده ها را کنار زد و اجازه داد تا نور خورشید سخاوتمندانه به داخل اتاق بدود!مردد جلو رفتم و به چشم انداز خیره شدم .آه، خدای من! چه می دیدم ؟ همان منظره ای که نرگس طراحی کرده و به دیوار منزل فرهاد خان آویخته بود و من در یک نگاه شیفته اش شده بودم . چنان از دیدن آن صحنه به وجد آمدم که با شادی کودکانه ای دستهایم را بهم کوبیدم:

- وای خدایا!چقدر قشنگه، خارق العاده اس!

نگاهی به فرزاد انداختم که با دستهای گره شده بر روی سینه و لبخندی عمیق، حرکات مرا می پایید

- می شه برم بیرون؟ خواهش می کنم!

در را باز کرد و خود کنار رفت .بی درنگ بیرون آمدم و دستهایم را بطرفین باز کردم و چرخی به دور خود زدم . با نفسی عمیق و نگاهی حریص، منظره را از نظر گذراندم، منظره ای پوشیده از انبوه درختان و گلهای رویایی و رنگارنگ که در انتها به دریای نیلگون ختم می شد .همان تصویری که فرزاد قول داده بود مرا به دیدنش بیاور و چه زود به عهدش وفا کرده بود! به عقب برگشتم تا از او تشکر کنم ولی او اتاق را ترک کرده بود .خدای بزرگ، چقدر بزرگوار بود این پسر!حس زیبایی که به وجودم تزریق شد، افکار آلوده و حضور منحوس آقا حیدر را به کلی از ذهنم تخلیه کرد .

با خوشحالی مضاعفی از اتاق خارج شدم .هنگامیکه که به طبقه پایین رسیدم وسایل جابجا شده و هرکس در مکانی مستقر شده بود .تشکر بلند بالایی از فرزاد کردم و خواهش کردم تا اجازه دهد ما در همان اتاق بمانیم .با توافق او همه دخترها، همان اتاق و پسرها به اتاق روبرویی نقل مکان کردند و پدر و مادرها هرکدام در اتاقی مجزا اسکان یافتند . نرگس و الهام بمحض آمدن به اتاق، با دهان باز به یکدیگر نگاه کردند .الهام ناباورانه پرسید:

- شیدا مطمئنی خود فرزاد گفت بیاییم اینجا؟!

- خب آره، چطور مگه؟

- آخه اینجا اتاق خودشه ، به هیچکس هم اجازه نمی داد بیاد اینجا . واقعا که از کارهاش سر در نمی یارم!

نرگس نگاه پرشیطنتش را به من دوخت و لبخند معنی داری زد.

- خب بله دیگه ؛ مگه میشه شیدا خانم خواهش بکنن و آقا فرزاد سر تسلیم فرود نیارن؟!من که فکر می کنم اگه شیدا همین الان بگه نمونه کمیاب گل مخصوصی رو از پشت کوههای آلپ میخوام، فرزاد شال و کلاه می کنه و دو سوته می ره دنبالش !

هر دو به قهقهه افتادند و من برای فرار از زیر شلاق نگاه مرموزشان، با چهره ای آغشته به شرمی دخترانه ، راه حمام را پیش گرفتم و گفتم :

- نخیر نرگس خانم، بیخودی تهمت نزن!فرزاد فقط برای من احترام قائله چون خواهر شوهر الهامم،همین!

منتظر نماندم تا آنها باز به شوخی هایشان ادامه دهند و بسرعت از آنجا گریختم!

پس از جابجایی وسایلم ، به اتفاق دخترها به مادر و مهتاب خانم که مشغول تهیه شام بودند، ملحق شدیم ولی چون کار بخصوصی نداشتند به بچه ها پیشنهاد دادم که گشتی در اطراف بزنیم .آقایان، البته غیر از فرهاد خان ، برای خرید مایحتاج چند روز اقامت در ویلا از خانه خارج شدند .هوا رو به تاریکی بود و فرصت چندانی نداشتیم ، به همین دلیل مستقیما به سمت دریا رفتیم . الهام گفت که قبلا یکی دوبار به این ویلا آمده بود، نرگس هم اضافه کرد که به پیشنهاد فرزاد دوبار به اینجا آمده است . یکبار در دوران عقد و یکبار در ماه عسلشان به اتفاق سیامک.

دقایقی را در ساحل قدم زدیم و مجددا به ویلا بازگشتیم .از آنجایی که شب قبل هم کمی دچار بیخوابی شده بودم و بشدت احساس خستگی میکردم؛ از خانمها عذرخواهی کردم و محیط شلوغ و پرهیاهوی آشپزخانه را برای استراحتی کوتاه ترک کردم .تختخواب دونفره و بزرگ اتاق که بسیار ننرم و زیبا بود، پذیرای تن خسته و خواب آلودم شد .باز هم از اینکه فرزاد تختخوابی دونفره داشت، تعجب کردم ولی انتخاب رنگ آبی آسمانی و سبز برای دکوراسیون اتاقهایش مرا به این فکر وا داشت که او شخصیتی آرام و صلح طلب دارد چرا که آبی و سبز ، رنگهای آرامش به حساب می آمدند .پیش از آنکه بتوانم بیشتر از آن به فرزاد و شخصیت عجیب و رمز آلودش بیاندیشم ؛ خواب چشمهایم را ربود.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید