نمایش پست تنها
  #37  
قدیمی 07-24-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سرم با ساختن فایل جدید گرم شد. یک پایم پشت میز بود و یک پایم در اتاق بایگانی .ولی ذهنم مدام درگیر این مساله بود که الهام چطور اینقدر با اطمینان در مورد او صحبت کرده بود؟
ساختن فایل جدید سخت بود، چرا که ضمن این کار، تمام اطلاعات کامپیوتر را هم منظم کردم .وقتی کارم پایان یافت، سرم را روی میز گذاشتم تا بلکه به این طریق، خستگی را از بدنم خارج کنم .آقای متین با دونفر که ظاهرا برای بستن قرارداد آمده بودند ، جلسه داشت .نمی دانم چقدر از زمان گذشته بود که صدایش، خواب را از سرم پراند .

- خانم رها، خوابیدید؟!

بسرعت از جایم بلند شدم.

- نه آقای متین.......... من فقط.........یعنی همین الان بود که........ اصلا شما امرتون رو بفرمایید!

- فایل جدید رو ساختید؟

- بله قربان!

- پرونده سازی هم شده؟

- بله قربان!

- از فلاپی که همراهش بود کپی گرفتید؟

- بله قربان!

- می شه چندتا پرینت از این لیست برام بگیرید؟

- البته قربان!

- خانم رها، اگه از شما بابت امروز معذرت خواهی کنم، لطف می کنید دیگه به من قربان نگید؟!

- بله قربان، یعنی بله آقای متین!

- ممنونم! من اینجا هستم .لطفا سریعتر کارتون رو انجام بدید.

- چشم قر.......آقای متین!

از پیروزی که در این لجاجت نصیبم شد، بشدت خوشحال شدم و زمانی که به خود آمدم، دریافتم که تنها هستیم .چه موقع همکارها رفته بودند که من متوجه نشدم؟! پس از کمی تامل ، از خودم عصبانی شدم! دلم نمیخواست با این بازیهای کودکانه او را متوجه خود کنم. از او و احساساتش و هرچه که به او مربوط می شد، متنفر بودم و نباید به او بیشتر از این اجازه دالت در حالاتم را می دادم .پرینتها را گرفتم و بلافاصله بسمت اتاقش به راه افتادم . هر لحظه ممکن بود شایان از راه برسد و دلم نمی خواست او را منتظر بگذارم .

هنوز به اتاقش نرسیده بودم که صدایش را شنیدم:

- خانم رها! من اینجا هستم .می شه خواهش کنم چند لحظه از وقتتون رو به من بدید؟

لحظه ای تصمیمم را فراموش کردم .با تعجب توام با دلهره بسمت دیوار شیشه ای رفتم و روبرویش ایستادم .نگاهم کرد و آمرانه گفت:

- خواهش می کنم بفرمایید ! چرا انقدر معذب هستید؟ مگه چیزی اینجاست که شما رو ناراحت می کنه؟

در حالیکه بشدت دچار اضطراب شده بودم .سعی کردم آرامش ظاهری خود را حفظ کنم .به آرامی نشستم و گفتم:

- نه، یعنی ابدا! من راحتم، شما بفرمایید.

- خانم رها! می دونم سوالم یه کمی براتون عجیبه.ولی من در کل ، آدم رک و راحتی هستم و حرفهام رو به سادگی مطرح می کنم . می تونم بپرسم دلیل اشتغال شما چیه؟ ظاهرا شما نیاز مالی ندارید.پس چرا خودتون رو اینقدر به دردسر می اندازید؟ البته بگم که من بطور کامل در جریان امور زندگی تک تک کارمندانم هستم .حتی خانوم کریمی برای اضافه کاری تا این موقع شب، توی شرکت نمی مونه!

نمی دانم سوالش بود که تپش قلبم را زیاد کرد یا نگاه خیره اش! با رعایت نهایت ادب لبخندی زدم:

- من فقط برای رسیدن به استقلال و یک سری مسائل جزئی دیگه شاغل شدم که نیاز مالی ابدا شامل این مسائل نمی شه!

- و اون مسائل؟!

- آقای متین، اگه به سوالتون جواب ندم، شما رو ناراحت می کنم؟

لبخندی مهربان و صمیمی مکمل چهره جذابش شد و فنجان چای را مقابلم گذاشت و گفت:

- نه به هیچ وجه! فقط دوست داشتم که بدونم.

چشمهایم را کمی تنگتر کردم و پرسیدم:

- شما چی می خوایید بدونید؟ از زیرو رو کردن لایه های پنهان شخصیت و زندگی من به چه نتیجه ای می خواید برسید؟!

نگاه نافذ و برنده اش را برای لحظاتی چند در نگاهم قفل کرد .ولی این نگاه سرگشته من بود که خیلی زود تسلیم شد و با خجالت به زیر افتاد .به آرامی در جوابم گفت:

- خانم رها! اگه به این سوال جواب ندم، شما رو ناراحت می کنم؟

بسختی لبخندم را فرو خوردم .چقدر زیرک بود!

- نه ابدا.

- پس تا چای تون سرد نشده، بفرمایید.

با تعجب پرسیدم :

- شما از کجا می دونید که من چای میخورم؟!

- مثل اینکه من رئیس شرکتم!

باز هم به زحمت جلوی خنده ام را گرفتم:

- خب بله! رئیس هستید ولی توی آبدار خونه که کار نمی کنید ! پس از کجا فهمیدید؟!

ناگهان فکری مثل برق از خاطرم گذتش و بلافاصله گفتم:

- حتما از طریق دوربین رفتارهای ما رو کنترل می کنید، درسته؟

اخم با نمکی کرد و فنجان قهوه اش را روی میز برگرداند .

- مانیتور اتاق من همیشه خاموشه و هیچوقت روشن نشده .من طی یه حادثه خاطره انگیز، پی به این مساله بردم!

نمی دانم چرا بی جهت عصبانی شدم! حتی نمی دانم چرا گمان کردم که او دروغ می گوید. بهر جهت او رئیس شرکت بود و بنا بر انجام وظیفه، باید همه چیز را کنترل میکرد .حالا با سوء استفاده از این امر، به خودش اجازه دخالت در کارهای شخصی را هم داده بود. با عصبانیت کنترل شده ای گفتم:

- حالا من می تونم یه سوال از شما بپرسم؟

- خواهش می کنم.شما دوتا سوال بپرسید!

- چرا این مسائل باید برای شما مهم باشه؟ نکنه چون رئیس شرکت هستید؟!

جمله آخرم را با لحنی کنایه آمیز ادا کردم .نگاه خیره ای به چشمهایم انداخت ، انگار متوجه حالت من شده بود .

- چرا دوست دارید این مساله رو به رخ من بکشید؟!

صدایم بلندتر شد:

- مگه غیر از اینه؟ پس چطور به خودتون اجازه مطرح کردن این سوالها رو دادید؟ من هر چیزی که لازم بود شما بدونید توی پرونده ام قید کردم . ظاهرا این مساله در شما آقایون اپیدمی شده! بمحض اینکه به مراتب دنیوی می رسید، دست بهر عملی می زنید و به خودتون اجازه انجام هر کاری رو می دید! اصلا هم براتون مهم نیست با کارهای احمقانه تون چه بلایی سر دیگران میارید! فقط به خودتون و منافع تون فکر می کنید!

چشمهایش از تعجب گرد شد . اصلا انتظار این واکنش خصمانه را از جانب من نداشت . لحظاتی با نگاهی گنگ و مبهوت مرا برانداز کرد ولی مجددا همان آرامش ذاتی اش را بدست آورد. با خونسردی یک پایش را روی پای دیگر انداخت و گفت:

- شما حق ندارید در مورد من اینطوری قضاوت کنید خانم کوچولو! بهتره توی نظراتتون بیشتر دقت کنید! شما دارید من رو به جرم گناه ناکرده قصاص می کنید! من هرگز به شما بعنوان یک کارمند زیر دست نگاه نکردم ، نه به شما نه به هیچکس دیگه! وهرگز از جایگاهم سوء استفاده نکردم . دلیلی هم برای این کار نبوده! در ضمن شما اولین کارمندی هستید که اجازه بحث کردن با من رو داشتید، امیدوارم که متوجه شده باشید!

با حرکتی عصبی از جایم بلند شدم .صدایم به فریاد تبدیل شد:

- نمی فهمم باید متوجه چه چیزی باشم؟ ببینید آقای متین! من فقط برای کار کردن و فرار از یک ری مسائل شخصی زندگیم اینجا استخدام شدم .اصلا هم برام مهم نیست شما در مورد من چه فکری می کنید و چه رفتاری با من دارید! حقیقت محض این مساله اینه که شما رئیس من هستید و من کارمند شما، پس هیچ توقع دیگه ای ازتون ندارم .منم دلیلی برای ممنون بودن از لطفی که شما در حقم نکردید نمی بینم! امیدوارم منظورم رو خوب درک کرده باشید!

لحظه ای ساکت شدم و به همراه نفسهایی صدادار و خشمگین ، به انگشتی که تهدیدگرانه بسمتش نشانه رفته بودم، خیره شدم! یعنی این من بودم که در مقابل او اینطور جبهه گرفته بودم؟! دستم را مشت کردم. با قدمهایی محکم و عصبی بسمت میز رفتم و کیفم را برداشتم. خواستم به رسم ادب، برگردم و خداحافظی کنم که متوجه شدم در چند قدمی من ایستاده است .از حالت محزون نگاهش ، دلم در سینه فرو ریخت! با صدای غمگینی که به زحمت شنیده می شد گفت:

- من منظور بدی نداشتم خانم رها! مثل اینکه شما اشتباه برداشت کر...

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید