نمایش پست تنها
  #38  
قدیمی 06-23-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو فصل سی و نهم
فرامرز در طول مسيرش تا خانه ميوه و شيريني و مقداري مايحتاج خانه را تهيه كرد و به خانه رفت. وقتي در را گشود فرانك بسيار بشاش و سرحال ، آرايش كرده بود و موهايش را نيز به طرز جالبي روي شانه هايش ريخته و به استقبالش امد. انگار كه اثر هيچ بيماري در او ديده نمي شد. فرامرز از اين وضعيات بي نهايت خوشحال شد و گونه هاي فرانك را بوسيد، فرانك نيز دستش را دور گردن فرامرز حلقه كرد و با هم به خانه وارد شدند
شب از راه رسيد و فارنك نيز ميز شام را آماده كرد و چند نوع غذاي لذيذ پخته بود وقتي فرامرز به آشپزخانه داخل شد غذاهاي آماده بر روي گاز را ديد نگاهي به فرانك انداخت و گفت
- اخه چرا اينقدر خودتو به دردسر و زحمت انداختي؟ چرا اينهمه غذا پختي؟
- دلم مي خواست امشب دست پخت خودمو بخوري

فرامرز سرش را پاييد آورد و بوسه اي گرم بر دستان او كاشت و از آشپزخانه خارج شد تا لباس عوض كند و دست و صورتش را بشويد.
پس از اينكه امور شخصي اش را به پايان رساند و به سالن خانه بازگشت. فارنك ميز شام را چيده و اماده كرده و خودش نيز كنار ميز منتظر فرامرز ايستاده بود
فارمرز لبخندي بر روي لبانش نشانده و به سوي فرانك رفت، ابتدا يك صندلي از دور ميز بيرون كشيد و فارنك را روي آن نشاند و بعد خودش بر روي صندلي ديگري درست مقابل فرانك در پشت ميز نشست.
فارنك بشقاب فرامرز را برداشت و برايش غذا كشيد و جلوش گذاشت و بعد بشقاب خودش را پر كرد و سپس مشغول خوردن غذا شدند در حين صرف شام فرانك بدون مقدمه گفت:
- امروز كه نبودي زنگ زدم خونه مامانم اينا
- چكار كردي؟ به مامنت چي گفتي؟

فرانك قاشقي غذا بر دهان گذاشت و گفت:
- خيلي گريه كرد. ميدونست برگشتم ايرون و ميريضم، ولي نمي دونست مريضي ام چيه. همش التماس مي كرد كه به ديدنش برم

فرامرز سخن او را قطع كرد و پرسيد:
- تو چي گفتي؟ مي خواي بري ديدنش؟
- نه گفتم حالم بهتره و تا يه ماه ديگه مي تونن به تو زنگ بزنن و بوسيله تو از من خبر بگيرن
- چرا من؟ مگه بهشون گفتي با هم زندگي مي كنيم
- البته كه نه... فكر كردم ممكنه تا يه ماه ديگه زنده نباشم بهشون گفتم مي خوام يكي دو هفته ديگه با تو تماس بگيرم و بعد از اون تو رو در جريان وضعيتم قرار بدم براي همينم گفتم كه مي تونه از تو خبر بگيره تا بعدا به ديدنش برم

فرامرز ديگر چيزي نگفت و بقيه شام در سكوت صرف شد. پس از شام اندو با هم ظرفها را جمع كردند وبا كمك يكديگر انها را شستند. دو فنجان چاي ريختند و با هم به حال خانه رفتند و به تماشاي برنامه هاي شبانه تلويزيون نشستند
وقتي چايشان را نوشيدند فرانك بي مقدمه از جايش برخاست و به سوي فرامرز رفت. چند ثانيه مقابلش ايستاد و او را نگريست، سپس دستهاي او را از روي زانوانش كرنارزد و روي زانوهاي فرامرز نشست. فرامرز خنديد و چيزي نگفت. فرانك ابتدا سرش را روي شانه هاي فرامرز گذاشت صداي نفسهاي شمرده اش دل فرامرز را در سينه اش لرزاند، خصوصا وقتي احساس كرد گرماي بسيار تند و شديدي از نفس او بر روي گردن مي ريزد. دستش را بر روي پيشاني فرانك گذاشت و با وحشت گفت:
- عجب تبي داري ... پاشو برم يه ظرف آب بيارم پاشويه ات كنم
- نه نمي خواد مي خوام همين جا توي بغلت باشم
- اخه تب داري مي سوزي
- عيبي نداره تو بغل تو احساس امنيت مي كنم

قلب فرامرز به تندي بر قفس سينه اش مي كوفت و نمي دانست چه بايد بكند. ناچارا هيچ نگفت و در مقابل خواسته فرانك تسليم شد
مدتي گذشت فرامرز انگشتانش را در ميان موهاي خوش حالت و عطر اگين فرانك فرو برده بود و نوازشش مي كرد ... پس از مدتي گفت
- اگه بدوني امشب چقدر خوشكل شدي...الهي من قربونت برم زن قشنگم
فرانك چند لحظه ساكت ماند و زماني كه فرامرز احساس كرد اشك فرانك گردنش را خيس كرده فرانك گفت:
- كاش مي تونستم زنده بمونم و محبتهاي تو رو جبران كنم. كاش خدا عمرمو طولاني تر مي كرد و هميشه زن تو مي موندم..فرامرز دوستت دارم......

و سپس سينه اش در اثر گريه به ارامي شورع به تكان خوردن كرد و پس از چند لحظه بناگوش فرامرز را به بوسه گرفت....
فرامرز او را دلداري مي داد و نوازشش مي كرد و او همانطور در آغوش فرامرز سر بر شانه اش داشت و از تب مي سوخت . رفته رفته گريه هاي فرانك به پايان رسيد و تنفسش آرام ارام مرتب شد و پس از چند لحظه فرامرز احساس كرد او به خواب رفته است
نيم ساعتي به همين شكل سپري شد و بعد فرامرز خواست او را بيدار كند و به تختخوابش منتقل نمايد چندين بار گونه هايش را بوسيد و موهايش را نوازش كرد و صدايش زد:
- عشق من...خانومم .... پاشو عزيزم ، پاشو ببرم بخوابونمت

ولي صدايي از فرانك نشنيد كمي تكانش داد و دوباره گفت:
- مي خواي بغلت كنم و بريم توي اتاق خوابمون؟

اما باز هم صدايي از فرانك به گوشش نرسيد.. يكباره فكري در سر فرامرز موج انداخت و قلبش به سرعت شروع به كوبيدن كرد. دلش نمي خواست اين فكر حقيقت داشته باشد ، به همين دليل مدتي ثابت نشست و هيچ حركتي نكرد ، اما پس از چند دقيقه ناگهان فرانك را از روي پاهاي خود بلند كرد و بر روي مبل نشاند و در عين ناباوري با صحنه اي مواجه شد كه هميشه حتي از فكر كردن به آن فرار مي كرد... فرانك روي مبل افتاد و سرش بر روي شانه اش خم شد...
فرامرز فرياد كشيد:
- فرانك....فرانكو......چي شدي؟ پاشو. يه چيزي بگو.....چشماتو باز كن....تو رو خدا نمير، منو تنها نذار....

اما كابوسي كه مدتي با فرامرز همراه بود به وقع پيوست ...فرانك مرده بود و صدايي از او بر نمي خواست..فرامرز او را در آغوش كرفت و بوسيد و بوئيد و ساعتي سر در سينه اش نهاد و گريست...پس از اينكه مدتي سپري شد، افكارش را جمع كرد كه در آن موقع شب چه بايد بكند... و نهايتا تصميم گرفت تا صبح فردا هيچ اقدامي نكند
سپس فرانك را در آغوش كشيد و در ميان ضجه هايش به سوي اتاق خوباش روان شد. او را روي تختخواب خواباند و خودش نيز كنارش دراز كشيد. بعد جسد بي جان فرانك را در آغوش گرفت و گريست.
فرامرز تا خود صبح لحظه اي ديده بر هم ننهاد و همواره دست در گردن عشق ناكامش فرانك داشت و مي گريست تا زماني كه سپيده صبح طلوع كرد و خورشيد هم اين منظره عاشقانه رنج آور را به تماشا نشست
سپيده صبح از پنجره اتاق فرامرز و فرانك سرك مي كشيد و به فرامرز كه آرزو داشت انشب بي سحر باشد اعلام مي كرد كه صبح از راه رسيده و او بايد با عشقش براي هميشه وداع گويد. غم از دست دادن فرانك انچنان بر روحيه فرامرز اثر داشت كه در همين يك شب او را از پا در آورده بود و تو گويي باران تگرگ جدايي نان بر گلبوته وجودش باريد آغاز كرده كه گلبرگهاي جوانش را پرپر و تكه تكه نموده.
در تمام طول شب فرانك را در آغوش داشت و سرش را بر روي موهاي او گذاشته و مي گريست و از اينكه چگونه بي او زندگي كند هراس داشت و به خوبي آگاه بود براي باقي ماندن كنار فرانك بايد از بودن و زيستن بگذرد و او اين كار را پيشاپيش كرده بود، اما چه مدت زماني دست فرشته مرگ او را نزد دلدارش مي برد؟
در تاريكي مطلق شب تصاويري مقابل ديدگانش جان مي گرفتند كهاو ارزو مي كرد اين تصاوير حقيقت داشتند...او فرانك را مي ديد كه در آستانه در ايستاده شاخه اي رز قرمرز در دست دارد و به او مي خندد.. اين فرانك هماني بود كه پيش از سفر به فرنگ و ابتلا به اين بيماري شوم و مرگبار مي شناخت . ارزو مي كرد جان به پيكر بي جان فرانك بازگردد و دوباره زنده شودف اما اين ارزو دست نيافتني بود...فرانك براي هميشه مي رفت و ديگر باز نمي گشت....
او تا صبح با اين تفكرات و روياها مشغول بود و حالا زمان ان فرا رسيد كه با مهربانش دلدارش وداع گويد
عقربه ساعت هفت صبح را نشان مي داد كه فرامرز تصميم گرفت ابتدا شهروز را از ماجرا با خبر سازد گوشي تلفن را برداشت و شماره تلفن همراه شهروز را گرفت..شهروز خواب آلود حواب داد:
- بله....؟

فرامرز با صداي گرفته گفت:
- منم فرامرز...ببخشيد بيدارت كردم

شهروز كه از حالت صداي فرامرز حدس زد اتفاع ناگواري افتاده دستپاچه پرسيد:
- چي شده؟ چرا صدايت گرفته؟

فرامرز بغضش را فرو داد و گفت:
- ديشب فرانك مرد...پاشو زودتر خودتو به اين آدرس كه مي گم برسون...
شهروز باور نمي كرد چنين حادثه اي رخ داده باشد و پس از چندي مكالمه كوتاه با فرامرز آدرس را از او گرفت و گوشي را گذاشت
پس از آن فرامرز با تلفن همراه پزشك ريه فرانك تماس گرفت و از او خواست براي صدور جواز دفن به انجا برود و پزش كه مرد بسيار مهربان و خيري بود و شماره تلفنش را براي مواقع ضروري در اختيار فرامرز قرار داده بود ، پذيرفت و پس از گرفتن ادرس قول داد به زودي خودش را خواهد رساند.
شهروز و دكتر همزمان با هم به اپارتمان فرامرز رسيدند . فرامرز با ديدن شهروز خودش را در آغوش امن او رها كرد و با صداي بلند گريست. دكتر با ديدن اين صحنه دستي به موهاي فرامرز كه در آغوش شهروز بود كشيد و او را به آرامش دعوت كرد و پس از آن هر سه با هم به اتاقي كه فرانك در آن به خواب ابدي فرو رفته بود وارد شدند. دكتر معانه سطحي از فارنك به عمل آورد و بعد ورقه اي نوشت و به دست فرامرز داد
در فاصله ايكه پزشك و شهروز به انجا مي رسيدند فرامرز به بهتش زهرا هم تلفن زده و از آنها درخواست آمبولانس كرد. درست زماني كه پزشك جواز دفن را به دست فرامرز داد، زنك در به صدا در آمد و شهروز كه براي پاسخگويي رفته بود ، نزد فرامرز آمد و گفت كه امبولانس جلوي در ايستاده
فرامرز باور نمي كرد به اين سرعت بايد با فرانك خداحافظي كند اين خداحافظي با همه وداع ها تفاوتهايي بسياري داشت و تحملش بسي دشوار به نظر مي رسيد
وداعي كه پس از ان وصالي در كار نبود ...زماني كه پيكر بي روح فرانك را بروي برانكارد خواباندند فرامرز خودش را روي او انداخت و با صدايي ارام و گرفته در ميان گريه ها چيزهايي به او مي گفت كه هيچ يك مفهوم نبودند. پس از مدتي دكتر بازويش را گرفت و او را از روي برانكارد بلند كرد و در آن زمان فرامرز خطاب به جسم بي جان فرانك گفت:
- آرام بخواب عزيز دلم، منتظرم باش، به زودي ميام پيشت.
در آن صبح غم انگيز تنها چهار نفر برانكارد حامل جسم بي روح فرانك را داخل آمبولانس جاي دادند و آنان به جز فرامرز ، شهروز ، دكتر و راننده آمبولانس نبودند
تشيع جنازه فرانك در غريبي و تنهايي انجام شد و تنها فرامرز و شهروز عزاداراني بودن كه در تشيع او شركت داشتند. فرامرز قبر كنار مزار فرانك را نيز براي خودش خريد، چون مي دانست تا چند سال ديگر او هم با همان بيماري دارفاني را وداع خواهد گفت و چه زيبا بود كه در كنار معشوقه و همسر نازنينش مي خفت
او تصميم گرفت پس از انروز تا زماني كه زنده بود و نفس مي كشيد در همان آپارتماني زندگي كند كه روزي عطر نفسهاي فرانك معطر كننده فضاي ان بود..
شهروز نيز در گوشه اي ايستاده و نظاره گر صحنه هاي وداع عاشقانه و غريبانه فرامرز با فرانك بود و به پايان سرگذشت عشق بي فرجامش و سرانجام كارش با شقايق مي انديشيد...
كسي جز فرشته سرنوشت كه بر سرگذشت غم انگيز فرانك مي گريست از عاقبت كار شهروز و شقايق خبر نداشت.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید