نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 06-07-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

من و نازي همديگرومحكم بغل كردهبوديم و ميرقصيدم اصلا متوجه دور ورمون نبوديم. البته بعدا فهميديمكسي هم متوجه ما نبوده. من گيج و مبهوت از حالتي كه بهم دست داده بود به نازي گفتم : من يه جوري شدم. اونم در حاليكه اشك تو چشماش جمع شده بود مستقيم تو چشمام نگاهميكرد گفت : من مدتهاست تو رو دوست دارم. اما....


دستم رو آرام رو لباش گذاشتم ودوباره بغلش كردم.در همين زمان آهنگ دومنوار كه ابي خونده بود شروع شد.



نازي نازكن كه نازت يه سرو نازه



نازي ناز كن كهدلم پر از نيازه



شب آتيش بازي چشماي تويادم نمي ره



هر غم پنهون تو يه دنيارازه...



منو با تنهاييام تنها نذار دلمگرفته




بله اسير شديم و رفت


اسير دو تا چشم سياه كه دوتا ستاره درخشانوسطش سو سو ميزد


ما اصلا" متوجه نبوديم دور وورمون چي ميگذره . بچه ها خودشون موزيك ميگذاشتن و ميرقصيدند. جيغ و داد ميكردنداما نه من و نه نازنين اصلا" اونجا نبوديم ، كجا بوديم ؟ اينو فقط كسايي ميفهمند كهعاشق شدند. تو ابرا ، تو آسمونا ، تو كهكشون ، نميدونم ، توصيفش خيلي مشكله.


بچه ها به خيال اينكه ودكا هه دخلم رو آوردهبا هام كاري نداشتن. اينقدر شلوغ بود حتي متوجه نشدن كه منو نازنين چنان دستامون توهم گره خورده كه عظيم ترين نيروها هم نميتونن اونارو از هم جدا كنن.


دستاش تو دستم بود ،داغ داغ.


اما اين داغي فقط بخش كوچيكي از حرارت سوزانعشقي بود كه تو رگ وريشه هاي وجودمون خونه كرده بود.

واقعا" عجب چيزي است اين عشق .

يه نگاهو اين همه حرارت اين همه شور ، اين همه عشق.


داشتم ميسوختم...كه نازنين به دادم رسيد و گفت : ميخواي بريم توي حياط . حس كردم هم براي فرار از اين شلوغي كه تا ساعتی پيش كشته و مردش بودم اما حالاميخواستم هر چه زودتر ازش فرار كنم و هم به خاطر حراراتي كه از درونم بيرون ميزداين بهترين راهه . بلند شدم و با هم به حياط رفتيم.برف همه سطح باغچه ها و سطح سنگچين حياط رو پوشونده بود با اينكه بنظر ميرسيد هوا خيلي سرد اما نه من و نه نازياحساس سرما نمي كرديم.. روي تاپ فلزي كنار حياط كه زير يه آلاچيق قشنگ كه دايي خودشدرست كرده بود نشستيم و همديگر رو بغل كرديم.


در حاليكه سر نارنين رو روشونه ام گرفته بودم قطره اشكي كه از چشم اونخارج شده بود رو گونه من نشست .سرش رو ميون دوتا دستام گرفتم و در حاليكه باانگشتهاي اشاره ام اشگهاش و پاك ميكردم گفتم : گريه ميكني.

بغضش تركيد وگفت: ميدوني چند وفت تو رو دوست دارم ؟ ميدوني چه مدتميخوام اينجوري منو بغل كني ؟ ميدوني چقدر سعي كردم كه تو متوجه بشي كه يكي توي ايندنيا هست كه عاشق تو ؟وميخواد در آغوش تو زندگي كنه و بميره ؟

چند بار با خودم گفتم , غرور كنار ميزارم وبهت ميگم كه دوستت دارم اماهر بار ......

براي دومين بار در طول اون شبانگشتم رو روي لبهاش گذاشتم و اون چشماشو بست وسكوت كرد ، آروم اشكهاي بيرون ريختهشده از چشماي بسته اش را پاك كردم وچشماش رو بوسيدم و..........


ساعتها بيرون توي حياط خانه بدون اينكه احساسسرما بكنيم با هم گفتيم و گفتيم و گفتيم.تا بالاخره ازسرو صداي مهمونا متوجه شديممهموني تموم شده. به همين دليل به محل مهموني برگشتيم هيچكس متوجه غيبت طولاني مادوتا نشد .


هيچكس اونشب نفهميد كه چه بر دل منو نازنين گذشت .


هيچكس حرارت عشقي كه سالها مارو در خودش سوزند و مي سوزونه حس نكرد .

اونشب فقطمن ،نازي و خدا ميدونستيم چه برما گذشت .

و اونشبفقط خدا ميدونست در آينده چه بر ما خواهد گذشت.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید