نمایش پست تنها
  #49  
قدیمی 05-26-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فردا صبح زود از خواب بیدار شدم . صبحانه ام را بهخاطر مادر کامل خوردم و لباس سر تا پا مشکی پوشیدم و بدون اینکه منتظر رامین بمانمبه شرکت رفتم.
آبدار چی زودتر از همه آنجا بود. به خاطر همین در باز بود. همهکارکنان یک یک داخل شرکت می شدند. وقتی خانم محتشم مرا دید با نگرانی گفت : مگهرئیس آمده است؟
جواب دادم : نه.

او گفت : پس شما... و بعد حرفش را نیمهتمام گذاشت و به اتاقش رفت.
یک ساعت بعد رامین به شرکت آمد . وقتی مرا پشت میزدید ، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. به احترامش بلند شدم و سلام کردم.
جوابسلام کوتاهی تحویلم داد و داخل دفتر شد.
وقت ناهار با خانم محتشم به ناهار خوریرفتم و یک میز تک گوشه دیوار پیدا کردم و آنجا نشستم . خیلی آرام و بی میل ناهارخوردم.
رامین داخل سالن شد و در جای مخصوصی که برای شخص رئیس بود نشست.
احساس می کردم که او زیر چشمی مرا زیر نظر دارد . سه چهار لقمه بیشتر نخوردهبودم که بلند شدم و به طرف دفتر کار رفتم.
در همان لحظه تلفن زنگ زد گوشی رابرداشتم. مادرم بود، می خواست حالم را بپرسد . گفتم : خوب هستم و غذایم را کاملخورده ام. مادر خواهش کرد که وقتی ساعت کار تمام شد من جایی نروم و یک راست به خانهبروم.
با مادر خداحافظی کردم. در همان لحظه رامین داخل دفتر شد. وقتی گوشی راگذاشتم گفت : کسی تماس گرفته بود.
گفتم : آره مامان بود.

رامین در حالی کهخودش را با ورقه های روی میز سرگرم کرده بود گفت : مادر چکار داشت که زنگ زده بود؟
گفتم : هیچی فقط خواهش کرد که بعد از تعطیلی شرکت یک راست به خانه بروم.
رامین با کنایه گفت : بیچاره پیرزن اگه امسال دق نکنه شانس آورده است و با اینحرف به اتاقش رفت. می دانستم که ناهارش را ناتمام گذاشته است به دنبال من آمده است.
سرمیزم نشستم و مشغول کار خودم شدم.
روزها به شرکت می رفتم و یک روز درمیان ساعت پنج از رامین مرخصی می گرفتم و با ماشین دربستی به خانه مادربزرگ میرفتم. تا اینکه نزدیک سالگرد فرهاد عزیزم شد. یک سالی که برایم مانند هزار سال سختگذشت.
هر روز که به سال نو نزدیک تر کی شد ، من افسرده تر می شدم. و تماماطرافیان این را به خوبی حس می کردند و محبتشان را به من خالصانه تقدیم می کردند.

دو روز به عید مانده بود که من دیگه سر کار نرفتم و به خانه مادر فرهاد عزیزمرفتم. آنها با دیدن من از ته دل خوشحال شدند. ولی من در خانه آنها آرام و قرارنداشتم و مدام دنبال گمشده ام می گشتم. پروین خانم جلوی من خیلی خودداری می کرد تامرا ناراحت نکند ولی من طاقت صبور بودن را نداشتم. در اتاق فرهاد صبح تا شب مینشستم و زانوی غم بغل می کردم. پارسال عید چقدر موقع سال تحویل احساس خوشبختی میکردم . دستهای گرم فرهاد در دستم بود. و هر دو صدای قلب همدیگر را می شنیدیم . آغوشگرم او در موقع سال تحویل به رویم باز بود و صدای زیبایش در گوشم می پیچید.
عکسقشنگش را در آغوش داشتم و به سینه می فشردم تا بتوان گرمای گذشته را حس کنم. ولی ازیک قاب عکس بی تحرک چه عشقی می توانم احساس کنم. نمی توانستم عید را بدون اوبگذرانم. بایستی می رفتم . بایستی کنارش باشم. یک ساعت به سال تحویل مانده بود کهمن کیفم را برداشتم و بدون اینکه به پروین خانم بگویم که کجا می روم از خانه خارجشدم.
ماشینی گرفتم و خودم را به قبر عزیزم رساندم. دسته گلی زیبا با ربانیصورتی رنگ گرفته بودم . او را به عزیزم هدیه دادم. قبرش را با گلاب شستم. و کنارعزیزم نشستم . قلبم داشت از سینه در می آمد. بغضم را در سینه انبار کرده بودم. بادملایمی می وزید و غم سینه ام را در سینه خفه می کرد. در قبرستان چند نفری بیشنبودند . به جای سینه فرهاد سرم را روی سنگ سخت و سردش گذاشتم . گفتم : عزیزم ببینچطور دارم عذاب می کشم . نکنه از شکنجه من لذت می بری . ببین چطور برای فرو رفتن درآغوشت دارم دیوانه می شوم. پس چرا فراموشم کردی. چرا دردت را از من پنهان کردی. چرابا این غرور خواستی مرا آواره کنی. چرا زندگی را برایم جهنم کردی . می دانم که توهم الان بدون من غمگین هستی . ولی تمام این جدایی تقصیر تو بود. فرهاد تورو خدا بیامنو با خودت ببر. نذار اینقدر از دوری تو زجر بکشم. ای عشق من بگذار در کنارت باشم. عید بدون تو برایم زجر آور است. نگذار از عشق تو بسوزم . در همان لحظه متوجه شدم کهسال تحویل شده است .
از رادیویی که مردی همراه خودش آورده بود این را متوجه شدم . به گریه افتادم. و سرم را روی قبر گذاشتم در حالی که با صدای بلند گریه می کردم ازاو می خواستم پیش من برگردد . آنقدر گریه کردم که کنار قبر عزیزم بی هوش افتادم.
وقتی به هوش آمدم خودم را در بیمارستان دیدم. رامین تنها بالای سرم بود. سرمدرد می کرد. به خودم تکانی دادم . تنم بی حس بود. رامین آرام گفت : استراحت کن. بهترین چیز برایت استراحت است.

از صدایی که از فرط گریه بم شده بود گفتم : چرامن اینجا هستم؟
رامین لبه تخت نشست و گفت : پروین خانم با نگرانی زنگ زد که تواز خانه بیرونرفته ای همه جا را به دنبالت گشتیم ولی من یکدفعه حدس زدم شاید پیشفرهاد آمده باشی. و بعد آهی کشید و گفت : من وقتی در خارج بودم موقع سال تحویل آرزوداشتم که در آن لحظه کنار شکوفه باشم و وقتی شنیدم که تو از خانه بیرون رفته ای حدسزدم باید مانند من دلت هوای عزیزت را کرده باشی. وقتی سر قبر او آمدم تو را دیدم کهبی هوش کنار قبر عزیزت افتاده ای و هر کاری کردم به هوش نیامدی . مجبور شدم که تورا به بیمارستان بیاورم.(ای خدا چقدر حرف می زنی. این سوال انقدر وراجی می خواست)
به گریه افتادم . رامینبا ناراحتی از اتاقم خارج شد و بعد از لحظه ای با دکتر برگشت . دکتر آمپولی به منتزریق کرد. و من خوابم برد.

فردای آنروز از بیمارستان مرخص شدم و به خانهخودمان رفتم . در اتاقم می نشستم و اصلا به مهمانی نمی رفتم و وقتی کسی برای بازدیدعید به خانه ما می آمد من در اتاقم می ماندم و بیرون نمی رفتم . تا اینکه سالگردعزیزم شد. جمعیت زیادی در قبرستان حضور داشتند . مراسم با شکوهی برپا کرده بودند. من کنار پروین خانم نشسته بودم . اینقدر که گریه می کردم پروین خانم دستم را میگرفت و مدام از من می خواست ساکت باشم تا اینکه بی حال کنار قبر فرهاد افتادم. پروین خانم سرم را در آغوش داشت و فرهاد را صدا می زد . می گفت پسرم به خاطر ایندختر برگرد. پسرم این دختر بدون تو یک مصیبت زنده بیشتر نیست چرا او را به این روزنشاندی . او را ببین که چه می کند. عشق تو را از پا در آورده است . . پسرم پسرم وبا صدای بلند فریاد می زد و گریه می کرد.

رامین و مسعود مرا از کنار قبر عزیزمبلند کردند و با اجبار خواستند که من گوشه ای بنشینم تا مراسم تمام شود. فرزاداینقدر گریه کرد و اینقدر برادر عزیزش را صدا زد که بی هوش شد. چند مرد روی صورتاو آب ریختند . فرزاد وقتی به خودش آمد مرا دید که گوشه ای نشسته ام و بی تابی میکنم. به طرفم امد کنارم نشست و گفت : زن داداش خیلی بدون فرهاد تنها شده ام . یکسال هست دارم دوری او را تحمل می کنم . کسی را ندارم حرف دلم را به بزنم . فرهادهمدم من بود. او مانند پدر تکیه گاه من بود. زن داداش من می دانم در دلت چی می گذرهکمکم کن. تورو خدا کمکم کن. دلم داره از جدایی فرهاد خرد می شود. و بعد با صدایبلند به گریه افتاد. من هم همچنان گریه می کردم. فرزاد سرش را روی دستهایم گذاشتهبود و گریه می کرد.
بعد از مدتی مجلس تمام شد و همه با هم به مسجد و بعد بهخانه او رفتیم.
************************************************************ *
هنوز سه ماه از سالگرد فرهاد عزیزم نگذشته بود که سامان به خواستگاریم آمد. به او جواب رد دادم. ولی او سماجت می کرد.
دو سال قبل در جاده چالوس وقتی باسامان و خانواده اش آشنا شدیم فرزاد در آنجا دل به خواهر سامان بست و با هم دوستشده بودند و من و فرهاد می دانستیم که فرزاد خواهر سامان را دوست دارد و از ارتباطآن دو باخبر بودیم.

سامان آقای شریفی را واسطه قرار داده بود که با من صحبت کندو آقای شریفی با بیمیلی از من خواست که درباره ازدواج با سامان خوب فکر کنم.
ولی من قبول نکردم و آقای شریفی مشخص بود که خوشحال است.
یک روز که خانوادهآقای شریفی در خانه ما بودند سامان به خانه ما آمد و بعد از احوال پرسی رو به منکرد و گفت : آمده ام چیزی را از خودت بشنوم . آیا تو بعد از فرهاد تصمیم داریازدواج کنی یا نه.
جوابش را ندادم و سکوت کردم.
دوباره او اصرار کرد و گفت : افسون می خواهم از تصمیمت با خبر باشم.
نمی دانستم چه بگویم.
رامین باعصبانیت گفت : آقا سامان شما افسون خانم را تحت فشار گذاشته اید . او نمی تونه الانتصمیم بگیره او را راحت بگذار.
سامان با حالت عصبی گفت : لطفا شما حرف نزنید.
به رامین برخورد و تا خواست جوابش را بدهد مادرم گفت : خواهش می کنم به همپرخاش نکنید. بگذارید ببینم این دختر چی می گه.
آرام گفتم : من هنوز برای آیندهام تصمیم نگرفته ام و نمی توان چیزی بگم.
سامان با ناراحتی گفت : ولی اگه تصمیمبه ازدواج گرفتید بدانید کسی هست که دیوانه وار تو را می پرستد و حاضره جانش را بهخاطر تو بدهد.
رامین با لحن مسخره ای گفت : واقعا دیوانه هستید که این سوالبیجا را کردید.(قربون آدم چیز هم)

سامان نگاه تندی به رامین انداخت ولی چیزینگفت و بعد از لحظه ای بلند شد و با ناراحتی خداحافظی کرد .(جذبرو داشتید؟)
خبرخواستگاری من به گوش پروین خانم رسید . انگار مسعود به شیما گفته بود و شیما هم بهمادرش خبر داده بود. هنوز پیراهن مشکی را از تنتم بیرون نیاورده بودم . دو روز بعدپروین خانم با فرزاد به خانه ما آمدند. بلوز سفیدی برایم هدیه آورده بودند تا مرااز سیاه درآورد.
کنارش نشستم . دستم را گرفت و بعد از کلی مقدمه چینی گفت : افسون جان من دوباره برای خواستگاری تو آمده ام.(هان إإإإإإإإإإإإإإإإإ)
جا خوردم و با تعجب بهاو نگاه کردم. مادرم هم جا خورده بود و با نگرانی او را نگاه می کرد.
پروینخانم ادامه داد: اگه دوباره مایل باشی عروسم بشوی دوست دارم فرزاد را به همسری قبولکنی. او تو را خوشبخت می کند.
با ناراحتی فریاد کوتاهی کشیده و گفتم : نه . ابنحرف را نزنید و سریع بلند شدم و به اتاقم رفتم. اصلا فکرش را نمی توانستم بکنم کهبا برادر شوهرم ازدواج کنم.

با خودم گفتم : درسته که فرزاد سه سال از من بزرگتراست ولی نمی توانم این را قبول کنم که با او سر سفره عقد بنشینم. در همین موقعفرزاد داخل اتاق من شد. تا بنا گوش سرخ شده بود ولی صورتش غمگین بود.
سکوت کردهبود و منتظر بود که من اول سر حرف را باز کنم.
با ناراحتی رو به فرزاد کرده وگفتم : تو چرا یکدفعه این تصمیم را گرفتی.
فرزاد سرش را پایین انداخت و چیزینگفت .
دوباره پرسیدم : مگه تو با خواهر سامان قرار ازدواج نگذاشته بودی پس اوچه می شود. شما همدیگر را دوست دارید.
فرزاد سرش را بلند کرد و گفت : نه دیگههمه چیز بین من و او تمام شد. به او گفته ام قراره با شما ازدواج کنم.
با خشمگفتم : چطور شد یکدفعه این تصمیم را گرفتی؟
فرزاد با ناراحتی دستی به موهایشکشید و گفت : دو روز قبل شیما به مادر خبر داد که برای شما خواستگار آمده است . اصلا فکرش را نمی کردم که برادر نوشین ، سامان به خواستگاریتان آمده است.

مادرخیلی ناراحت شد و نگران بود. به من پیشنهاد داد که اگه دوستتان دارم بهخواستگاریتان بیایم . من هم در قلبم گشتی زدم دیدم که شما را خیلی دوست دارم و بهمادر گفتم که دوستتان دارم ولی....
حرفش را قطع کرده و گفتم : مرا به عنوان چهچیزی دوست داری. زن داداش یا همسرت.
فرزاد با حالت مضطرب گفت : تا دوروز قبل بهعنوان زن داداش ولی از آن به بعد...
دوباره حرفش را قطع کرده و گفتم : لطفا مرامانند قبل مثل زنداداشت دوست داشته باش . من نمی توانم با کسی که قبلا به دخترمعصومی پیشنهاد ازدواج داده است و فرهاد هم از این موضوع اطلاع داشت ازدواج کنم. منتو و مادرت را از صمیم قلب دوست دارم . ولی نمی توانم پیشنهاد مادرت را قبول کنم.

فرزاد با ناراحتی گفت : ولی اگه شما راضی شوید بهتون قول می دهم که بتوانم عشقواقعی شما را در قلبم پرورش بدهم . شما می توانید عشقتان را در دلم بندازید. میترسم مادر از من ناراحت شود اگه بشنود که شما...
گفتم : نه مادر را قانع میکنم. تو هیچوقت نمی تونی عشق اون دختر را فراموش کنی . وبعد با ناراحتی ادامه دادم : نمی دانم اون دختره بیچاره الان چه حالی دارد و بعد از اتاق خارج شدم.
رو بهروی پروین خانم نشستم و گفتم : مادر خواهش می کنم از من نخواه با فرزاد زندگی کنم . او مانند برادرم است وبعد به گریه افتادم و با گریه گفتم : تورو خدا بگذارید آقافرزاد با همان دختری که دوستش دارد ازدواج کند . نه مرا و نه او را تحت فشارنگذارید.

پروین خانم دستش را روی سرم گذاشت و گفت : باشه دخترم . من هیچ اصرارنمی کنم. ولی بدان که همیشه تو را به چشم عروس خودم نگاه می کنم. حتی اگر با مرددیگری ازدواج کنی. تو همیشه عروس عزیز من هستی . دختری که فرهاد عاشقش بود.
دستش را بوسیدم و صورتم را پاک کردم . آنها هم بعد از یک ساعت به خانه خودشانرفتند.
یک ماه بعد شیما و مسعود جشن کوچکی گرفتند و شیما به خانه شوهر آمد و بااصرار خودش با ما زندگی کرد. بعد از مدتی مدتی شیما از من خواست که همراه آنها بهخواستگاری برای فرزاد بروم و منهم قبول کردم . همراه شیما و پروین خانم و عموی بزرگفرزاد و خود فرزاد به خواستگاری رفتیم.
.....
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید