نمایش پست تنها
  #117  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 1/17

سیمین نگران و مشوش جلوتر از حسام گام برمی داشت، با تاب در اتاق راباز كرد و با دیدن مهتاج و آن چهره تكیده، با بغض و گریه به سمتاو رفت، روی صندلی نشست سرش را هق هق كنان روی دست او گذاشت و در حالی كه می گریست گفت: - باید زودتر به من خبر می دادید... من همیشه آخرین نفری هستم كه شما بهش نیاز پیدا می كنید.
مهتاج دستش را روی سر سیمین كشید و گفت:
- این همه راه اومدی كه آه و ناله كنی، گله و شكایت كنی؟ این دفعه بیشتر از همه به تو نیاز دارم، تو هم كه با این حرفهاو حركات درد منو بیشتر می كنی.


سیمین سرش را بلند و اشكهایش را پاك كرد و گفت: - اگر درد دارید دكتر رو صدا كنیم.
مهتاج گفت:
- نه ... درد من با تزریق مسكن تسكین پیدا نمی كند.
سیمین دست او را در دست گرفت و گفت:
- ویدا هم خیلی دلش می خواست بیاد اما نتونست. من به محض این كه رسیدم دوباره با اولین پرواز برگشتم.
مهتاج لبخندی زد و گفت:
- مطمئنم كه ویدا دلش می خواسته بیاد،خیلی دلش می خواست بیاد و نتیجه كارش رو ببینه. همین رو می خواست مگه نه؟
سیمین گفت:
- مامان این چه حرفیه؟ ویدا كاری رو كه فكر می كرد درسته انجام داد.
مهتاج با لحنی تند گفت:
- دختر تو مگه فكر كردن هم بلده؟ دختره احمق كاری كرد كه حسام ... حسام تمام امید من،در این سن و سال با من رو در رو بشه و به من توهین كنه.همه رو بر علیه من شورانده اون وقت تو داری از اون طرفداری می كنی؟
سیمین دلخوری اش را از حرفهای نیش دار مادر پنهان كرد. باور نمی كرد در آن وضعیت هم آنقدر تلخ باشد. دست مادرش را فشرد و گفت:
- مامان شما دارید سخت می گیرید، مگه چه اتفاقی می افته اگر كه یاشار با ...
مهتاج فورا گفت:
- اسم اون دختره پاپتی و بی اصل و نسب رو نیار، اون هم یكی دیگه از علتهای سكته منه!
سیمین گفت:
- خیلی خب ... هر چی كه شما بگین فقط اجازه بدید حسام شما رو ببینه، این ... این دیگه خیلی بی رحمیه. می گفت شما اجازه ندادید كه به ملاقاتتون بیاد.
مهتاج گفت:
- می خواهی با دیدنش دوباره سكته كنم؟ هر وقت فراموش كردم كه چه اهانتهایی به من كرد، اون هم به خاطر یك دختر ... دختر ولگرد، اون وقت اجازه می دهم به دیدنم بیاد.
سیمین سرش را تكان داد و به خاطر آن همه كج اندیشی مادرش متاسف و متاثر شد.
آن چند روز تماسهای پی در پی مریم از یك سو و حبس شدنش در منزل از طرف دیگر او را حسابی كلافه كرده بود. آن همه راه آمده بود كه حقیقت آشكار را از زبان عزیز و آقاجانش بشنود! در حالی كه می دانست یاشار در انتظار اوست. باید می رفت و با او صحبت می كرد و هر دوتایشان را از بلاتكلیفی نجات می داد.
از پشت پنجره كنار رفت، وارد حیاط شد و به سمت عزیز رفت. تصمیمش را گرفته بود، عزیز رو تخت مشغول پاك كردن سبزی بود با دیدن لیلا كه آماده رفتن بود گفت:
- لیلا ... كجا می ری؟
لیلا روی تخت مقابل او نشست و گفت:
- شما از چی می ترسید عزیز؟ من می تونم مواظب خودم باشم. وقتی هم كه می اومدم اینجا می دونستم كه این آقا چه مشكلی داره. من به خودم، به خانواده اش قول دادم كه برای بهبودیش بهش كمك كنم نمی تونم فراموشش كنم عزیز.
عزیز با تعجب گفت:
- پس حدسم درست بود! تو می دونستی كه مریضه ... لیلا فكر كردی اگه درمان پذیر نباشه چه اتفاقی می افته؟ تو باید جلوی احساساتت رو بگیری، برگرد برو تهران و بچسب به درست بعد از این همه سختی و مصیبتی كه كشیدی دیگه ... دیگه انصاف نیست كه ...
لیلا از جا برخاست و گفت:
- خب اگر این اتفاق بیافته و درمانی وجود نداشته باشه فقط می تونم به بخت و اقبالم لعنت بفرستم و بد و بیراه بگم.
عزیز دست لیلا را گرفت و گفت:
- پس به من هم یك قولی بده.
لیلا به او نگاه كرد و عزیز ادامه داد:
- قول بده كه اگر درمون نشد بری دنبال بخت و اقبال خودت قول مكی دی؟
لیلا لبخندی زد و با خود فكر كرد،(بخت و اقبال من فقط اونه!)
و آهسته گفت:
- باشه عزیز ... باشه.
هنوز از پرچینها نگذشته بود كه باز هم همان صدای آشنا ... و بعد از لا به لای درختان خودش هم ظاهر شد.یاشار هم متوجه حضور لیلا شد و دهانه اسب را كشید. از همان فاصله از اسب پیاده شد و باقی راه را قدم زنان به سمت او آمد، در چند قدمی لیلا ایستاد، شادمانی بر تمام چهره اش نقش بسته بود و سعی داشت با نگاهش به او بفهماند چقدر دلتنگش بوده. لیلا به پشت سرش نگاهی انداخت. عزیز بی درنگ آنجا را ترك كرد. انگار می ترسید دوباره به سمت او نگاه كند می دانست مقابل او ایستاده صدای نفس كشیدن اسبش را و سكوت خودش را می شنید.
- سلام ...
آهسته به سمت او برگشت، برای یك لحظه نگاهشان با هم تلاقی پیدا كرد و فورا این نگاهها از هم گریختند هر كدام به یك سو. لیلا پاسخ سلامش را داد و بدون هیچ حرفی به سمت تخت رفت و روی آن نشست. یاشار اسبش را به درختی بست و وارد حیاط شد. بلافاصله روی تخت نشست. نمی دانست از كجا شروع كند، برایش سخت بود. آمده بود تا لیلا را با واقعیت بیماریش روبرو كند اما حالا كه مقابل لیلا و آن عشق پاك قرار گرفته بود خودش هم نمی خواست بیماریش را باور كند می خواست فردی سالم باشد تا بدون هیچ مشكلی مثل افراد دور و برش یك زندگی مشترك را شروع كند. لیلا كه سكوت را طولانی دید گفت:
- من ... من كه این همه راه نیومدم تا به سكوت شما گوش بدم.
یاشار زیر چشمی به لیلا كه به مناظر مقابلش چشم داشت نگاهی انداخت. می ترسید با گفتن واقعیت او را از دست بدهد. و به یاد مهشید و حرفهایش افتادتو یك مرد كامل نیستی تو مكمل یك زندگی نیستی فقط می تونی دوست دختر داشته باشی.)
پس اگر لیلا هم از مشكل او باخبر می شد به همین نتیجه می رسید. مطمئنا فكر می كرد قصد بازی دادنش را دارد. لیلا مستقیما به او نگاه كرد آشفتگی در ظاهرش به خوبی مشهود بود كمی پریده رنگ به نظر می رسید فهمید كه گفتم حقیقت برای یاشار بسیار سخت و حتی ناممكن است دلیلی نمی دید كه به او نگوید از همه چیز باخبر است تا از آن وضع نجات پیدا كند لب به سخن باز كرد و گفت:
- یاشارخان ... حالتون خوبه؟
یاشار به او نگاه كرد و لیلا پرسید:
- هنوز دارو مصرف می كنید؟
یاشار همراه با تكان سر آهسته گفت:
- بله ... هنوز هم.
حالا تمام نگاهش را غم فرا گرفته بود. لیلا گفت:
- می خواهید براتون آب بیارم؟
یاشار نگاهش را از او گرفت به مقابلش نگاه كرد و گفت:
- نه ... احتیاجی نیست.
لیلا مكث كوتاهی كرد و گفت:
- می دونم گفتن چه چیزی شما رو اینقدر آشفته كرده، من از همه چیز باخبرم.
یاشار به سرعت به سمت او چرخید و با بهت نگاهش كرد. لیلا ادامه داد:
- لازم نیست برای گفتنش این همهبه خودتون عذاب بدهید. در اصل مسئله چیزی نیست كه شنیدنش از زبان شما درست باشه. نپرسید كه از چه كسی شنیدم.
یاشار با اندوه گفت:
- پس چرا اینجا هستید؟ چرا مثل نامزد سابقم از من فرار نكردید؟
لیلا گفت:
- من نامزد سابق شما نیستم، می خوام به شما كمك كنم.
یاشار گفت:
- پس ... پس اینجا هستید چون از شما خواستن كه به من كمك كنید.
لیلا گفت:
- از من خواستن كه به شما كمك كنم اما خودم خواستم كه اینجا باشم خودم تصمیم گرفتم كه ...
و سكوت كرد.
یاشار نفس عمیقی كشید؛ از آن همه عذاب راحت شده بود می دانست باید مدیون چه كسی باشد و گفت:
- می دونم چه كسی در این مورد از شما كمك خواسته.
لیلا گفت:
- می شه در موردش كمی صحبت كنیم؟ برام مهمه.
هر دو به هم نگاه كردند یاشار گفت:
- اون فقط فریب احساسات خودش رو خورده بود، در من چیزی نبود. اونقدر درگیر بیماری خودم بودم كه متوجه اشتباه اون نمی شدم و زمانی متوجه شدم كه ... كه حضور شما منو به بیماریم غالب كرد و بعد سعی كردم متوجهش كنم كه مرتكب چه اشتباهی شده.
لیلا همانطور كه به او نگاه می كرد آهسته پرسید:
- چطور مطمئن باشم كه حقیقت رو شنیدم؟
یاشار گفت:
- لیلا ... من ... من به كسی كه دوستش دارم دروغ نمی گم.

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید