نمایش پست تنها
  #116  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 6/16
قاعدتا باید می رسید اما صبح بعد از رفتن گیلانی كه به آنجا رفته بود در كلبه قفل بود، هیچ اثری هم از رفت و آمد در آن حوالی دیده نمی شد. نمی دانست برای تاخیرش باید ناراحت باشد یا نگران، شاید هم اصلا متوجه منظور او نشده بود. وقتی آخرین بار با او تماس گرفته بود كاملا از صدایش معلوم بود كه حال و احوال خوبی ندارد، حتی خودش هم گفته بود كه دارو مصرف كرده است. اما پدرش از كجا می دانست كه او آنجاست؟ پس مطمئنا می آمد فقط باید كمی دیگر صبر می كرد، و بعد به خودش نهیب زد: - تو دستپاچه ای یا مشتاق؟ وای لیلا ... لیلا تو هم اسیر شدی!
- لیلا چرا غذات رو نخوردی؟


لیلا متوجه عزیز و عمو صالح شد؛ هر دو غذایشان را تمام كرده و به او كه با غذایش بازی می كرد نگاه می كردند. لیلا با دستپاچگی مشغول جمع كردن ظرفها شد و گفت: - میل ندارم، وسط روز خیلی میوه خوردم.
و با همان دستپاچگی با ظرفها از اتاق خارج شد. عمو صالح با چشمان نگران او را بدرقه كرد و خطاب به عزیز گفت:
- عزیز این دختر چش شده؟ توی فكره، اینجا نیست، فكر می كنم رنگ به رو نداره.
عزیز در حالی كه باقی مانده وسایل سفره را جمع می كرد لبخند كمرنگی بر لب نشاند و گفت:
- آقای گیلانی دوباره اومد اینجا.
عمو صالح كنجكاوانه به او چشم دوخت و گفت:
- خب ... بالاخره معلوم شد چه كار داره؟
عزیز نگاهش را به او دوخت و گفت:
- چیزی نگفت اما من یك حدسهایی می زنم.
عمو صالح با بی صبری گفت:
- چی فهمیدی؟
عزیز مكثی كرد و گفت:
- با لیلا صحبت می كرد، یعنی از اول هم برای دیدن اون اومده بود.
عمو صالح با عجله گفت:
- منظورت چیه عزیز؟
عزیز خنده ریزی كرد و گفت:
- یعنی هنوز نفهمیدی؟ بخت داره در خونه لیلا رو می زنه، اون هم چه بختی!
صالح با ناراحتی گفت:
- از خوشحالی داری ته دلت قند آب می كنی عزیز ...!
عزیز از لحن ناخوشایند صالح متعجب شد و گفت:
- صالح تو یاشار خان رو می شناسی، اون مرد خوبیه.
صالح با ناراحتی گفت:
- چرا آقای گیلانی نخواسته با ما درمیون بذاره؟
عزیز گفت:
- پس ناراحتی تو از اینجاست! خب لابد خواسته اول نظر لیلا رو بدونه، این كه مهم نیست.
صالح با نگرانی و ناراحتی گفت:
- مهمهعزیز، مهمه ... اگر ... اگر حدست درست باشه لیلا توی دردسر می افته، فقط خدا كنه لیلا به این جوون علاقمند نشده باشه.
این بار عزیز هم با دلواپسی پرسید:
- منظورت چیه؟ چی می دونی عمو صالح، نكنه این یاشارخان یك جوون حقه باز و لاابالیه، خب ... اگر این طور بود چرا این همه بهش اعتماد می كردی.
صالح نگاهش را به او دوخت و بعد از مكثی طولانی گفت:
- اون مریضه عزیز ... مریض!
عزیز به صورتش زد و گفت:
- خدا مرگم بده، جوون بیچاره!
لیلا آخرین ظرف را هم درجا ظرفی گذاشت و با حوله دستهایش را خشك كرد. هنوز هم در فكر یاشار بود كه صدایی آشنادر دلش رعشه انداخت.این صدا و این طنین هنوز برای گوشهایش آشنا بود اولین بار آن صدا را در آن شب كابوس وار شنیده بود، صدای سم اسب. به سختی از جایش حركت كرد پاهایش یاریش نمی كردند. همان چند قدم تا پشت پنجره را به سختی برداشت، خودش بود؛ پوشیده در لباسهای سواركاری، درست مثل اولین بار كه دیده بودش، با قدرت روی اسب اصلیش نشسته بود برای دیدن او آمده بود. بی اختیار شوقی در دلش نشست و لبخندی بر پهنای صورتش نقش بست. حالا كه با خودش روراست شده بود می دید كه چقدر دوستش دارد، آن همه محبت نسبت به مردی بیمار بود. زیر لب گفت:
(چطور گرفتارش شدی!)
و در پاسخ به خودش گفت:
(همانطور كه گرفتار تو شد!)
از اسب پایین آمد و با نگاهش به دنبال او گشت. لیلا لبخندی زد. یاشار نمی توانست او را از آن طرف پنجره و از پشت آن پرده حریر ببیند. یاشار پشت پرچینها ایستاده بود وقبل از این كه كسی را صدا بزند،عمو صالح به سمت او رفت. لیلا هر دو را زیر نظر داشت كه با هم صحبت می كردند، چیزی از حرفهایشان را نمی شنید اما می دید كه لبخند از چهره یاشار محو می شود، انگارآقاجانش اصرار داشت كه داخل منزل شود اما او امتناع كرد. دوباره روی اسبش نشست. منتظر بازگشتش بود كه دستی روی شانه اش نشست. با وحشت به عقب برگشت عزیز لبخند تلخی به او زد و گفت:
- آقاجانت بهش گفت كه من به همراه تو واسهچند روزی رفتیم شهر، منزل یكی از اقوام.
لیلا به سختی آب دهانش را قورت داد. آنها چه می دانستند؟ یعنی همه چیز را فهمیده بودند؟ سرش را به سمت پنجرهچرخاند یاشار سوار بر اسبش دور میشد، دوباره به عزیز نگاه كرد و آهسته و با صدایی گرفته گفت:
- چی می گی عزیز؟ من ... نمی فهمم.
عزیز گفت:
- اومده بود تو رو ببینه، درسته؟
لیلا نگاهش را به زمین دوخت. نمی توانست دروغ بگوید. عزیز ادامه داد:
- لیلا ما ... ما فقط به فكر خوشبختی تو هستیماون ... اون مرد مریضه ... بیماره ...
لیلا نگاهش را به عزیز دوخت. حقیقتا او مریض و بیمار بود. بغضی سنگین در گلویش نشست آنها هم خبر داشتند. خواست بگویمی دانم و می خواهم كمكش كنم كه درمان شود.) اما آن بغض سنگین ..!
و با عجله از آشپزخانه بیرون رفت.

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید