نمایش پست تنها
  #115  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 5/16

مهتاج روی مبل نشست و خطاب به حسام كه تازه وارد سالن می شد گفت: - ویدا قرار نبود بره، ببینم یاشار رفت؟
حسام مقابل مهتاج نشست و گفت:
- بله رفت.
مهتاج گفت:
- تو می دونستی ویدا برای چی رفت تهران؟
حسام به مبل تكیه زد و با خونسردی گفت:
- رفته بود كه به دستور شما لیلا رو راضی كنه كه واسه یاشار در ازای یك مبلغ هنگفت، نقش بازی كنه.


-مهتاج پوزخندی زد و گفت: - انگار یك چیزهای هست كه من نمی دونم چون از همه چیز باخبر هستید. حالا بگو ویدا چرا رفت، قرارمون این نبود.
حسام گفت:
- از خودش سوال كردید؟
مهتاج گفت:
- دختره مغرور، واسه حرف كشیدن ازش، دلش می خواهد به دست و پایش بیافتم. من هم از این كار متنفرم!
حسام پاكتی را كه ویدا به او سپرده بود، از جیب كتش بیرون آورد و روی میز مقابل مهتاج گذاشت. مهتاج بدون معطلی پاكت را برداشت، آن را باز كرد و چكها را بیرون كشید. سعی كرد خونسرد برخورد كند، پاكت را روی میز انداخت و گفت:
- می دونستم غرورش اجازه نمی ده چك منو برداشت كنه، اما فكر نمی كردم عرضه انجام كاری رو كه خودش به عهده گرفته بود نداشته باشه.
حسام كمی مكث كرد. بالاخره باید مادرش را متوجه اشتباهش می كرد. او به لیلا قول داده بود كه حمایتش خواهد كرد، اصلا چرا نباید این دو جوان به خواسته هایشان می رسیدند؟ به خاطر پول یا خودخواهیهای زنی كه می پنداشت قدرت و پول دو اصل مهم موفقیت در زندگی هستند؟
مهتاج گفت:
- حسام ... یاشار رفت كه اون دختره رو ببینه، درسته؟
حسام باز هم سكوت كرد و مهتاج ادامه داد:
- پس اون اینجاست، تو هم واسه دیدن دختره صبح زود از خونه رفتی بیرون، فقط می مونه یك چیز كه باید توضیح بدی، این چك! چرا قبول نكرده، در قبال چه چیزی داره این كار رو انجام می ده؟ نمی خوام بگی خود یاشار، والا دیوونه می شم.
واقعا به اوج عصبانیت رسیده بود و كلمات را تند و سریع ادا می كرد. حسام به چهره آشفته مهتاج نگاه كرد؛ نگران حالش بود، سعی كرد منطقی صحبت كند و او را متقاعد سازد كه او و ویدا بهترین كار را انجام داده اند.
- ببین مامان، من ... من بعد این همه سال هنوز نفهمیدم كه كدوم یكی برای شما مهمتره، سلامت روحی فرزندانتون یا قدرت و شهرتی رو كه به قول خودتون براش عمری زحمت كشیدید؟ مطمئنم كه نمی خواهید بگید ...
مهتاج با عصبانیت فریاد زد:
- تو هیچی نمی فهمی حسام، تو می خواهی به من بفهمونی كه شماها برام مهمترید، باید این طور باشه، این یعنی این كه تا به حال فكر می كردید فقط قدرت برام مهمه.
حسام حرف او را قطع كرد و گفت:
- اما من اصلا ...
مهتاج با همان عصبانیت ادامه داد:
- چرا منظور تو همین بود، پس این رو هم بدون همونقدر كه برای به ثمر رساندن شما زحمت كشیدم به همان اندازه هم برای تامین آینده تون یا به قول خودت به دست آوردن این ثروت تلاش كردم؛ پس هر دو برام مهم هستند. حتی نمی تونم فكرش رو بكنم كه یكی از شما قصد نابود كردن حاصل یك عمر سعی و تلاش منو دارید.
حسام گفت:
- اما انگار قضیه برعكس شده، حاصل یك عمر سعی و تلاش شما قصد نابودی تك تك فرزندانتون رو داره؛ اول من، من قربانی این ثروت شدم و بعد ویدا، حالا هم نوبت یاشار رسیده! اما من اجازه نمی دم یاشار من هم قربانی بشه.
مهتاج با ناباوری به حسام كه با جدیت آن حرفها را می زد نگاه می كرد و پس از مكثی كوتاه گفت:
- قربانی ...! منظورت اینه كه من بچه های خودم رو فدای خواسته هام كرده ام؟
حسام با جدیت گفت:
- مگه غیر از این بوده؟ ازدواج ناموفق من و نتیجه اش یك بیمار روحی و روانی! شما خواستید كه با اون زن ازدواج كنم.
مهتاج گفت:
- دختر انتخابی من برای ازدواج با تو، مادر یاشار بود. اون هیچ نقشی در بیماری پسرش نداشته و اگر روزی مثل تو به این نتیجه احمقانه برسم كه مادرش عامل اصلی بیماری یاشار بوده خودم رو حلق آویز می كنم.
حسام گفت:
- پیش كشیدن گذشته ها هیچ دردی رو درمون نمی كنه فقط تصمیم گرفتم اجازه ندم كه این بار هم شما مانع خوشبختی یك نفر دیگه بشید.
مهتاج با عصبانیت گفت:
- من ... من مانع خوشبختی تو بودم؟
حسام از جا برخاست و گفت:
- من به اون دختر قول دادم ازش حمایت كنم، اون برای همراهی یاشار از وجود شما می ترسید ... می فهمید مادر، می ترسید. شما رو ندیده بود فقط شنیده بود كه چقدر مستبدید، اون وحشت داشت. به خودتون بیایید مادر!
مهتاج كه قادر به درك حرفهای حسام نبود، دنیا در برابر چشمهایش سیاه شد و دردی در وجودش احساس كرد؛ یك درد ناشناخته كه او را به زانو درآورد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید