نمایش پست تنها
  #113  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 3/16

آقاجان با صدای بلند، عزیز را برای استقبال از لیلا صدا زد. لیلا احساس كسالت می كرد؛ بهار كه آنجا بود هوا لطافت خاصی داشت و خنكای جنگل او را سرحال می آورد، اما آن روز بعد از پنج ماه كه به آنجا برگشته بود هوا بدجوری گرم شده بود. احساس می كرد تمام بدنش مانند شمع در حال آب شدن است. عزیز هم با شنیدن صدای آقاجان بیرون دوید و لیلا را محكم در آغوش كشید، او را بوسید حالش را پرسید. هر دو وارد منزل شدند، عزیز در حالی كه لبخند تمام صورتش را پوشانده بود به لیلا نگاهی دقیق كرد بعد كمی جلو رفت و با نگرانی پرسید:
- لیلا جان، عزیز چرا رنگ به رو نداری؟
لیلا مانتویش را درآورد قبل از این كه جایی برای آویزان كردن آن پیدا كند، عزیز آن را از دستش گرفت و ادامه داد:


- نكنه اون زن خدانشناس و بابای از اون بدترت اذیتت می كنند؟ عمو صالح همان لحظه وارد شد و حرفهای عزیز را شنید و گفت:
- عزیز ...! این حرفها چیه؟
عزیز به لیلا اشاره كرد و گفت:
- نمی بینی، بچه ام رنگ به رو نداره؟ ببین چقدر لاغرشده!
لیلا لبخندی زد و گفت:
- عزیزجون خستگی راه باعث شده كه فكر كنین رنگ به رو ندارم.
عزیز مانتوی لیلا را همراه ساكش به اتاق دیگری برد و گفت:
- نكنه گوشتهای تنت هم توی راه آب شده!
لیلا نگاهی به صالح انداخت و گفت:
- فكر می كنین لاغر شدم، زیور اول كمی سرب به سرم می گذاشت اما حالا دیگه كاری به كارم نداره. یعنی بابام اجازه این كار رو بهش نمی ده.
عزیز از اتاق بیرون آمد و با تمسخر گفت:
- یعنی اینقدرها كه می گی غیرت داره؟
صالح معترضانه گفت:
- عزیز، تمومش كن لیلا خسته است. یك چیزی بیار تا بخوره، همین قدر كه اجازه می ده هر از گاهی به دیدن ما بیاد و ما ببینیمش كافیه.
عزیز به سمت در خروجی رفت، كمی مكث كرد، بعد به سمت صالح برگشت و گفت:
- راستی صالح می دونی كی اومده بود اینجا؟
عمو صالح كنار لیلا نشست و گفت:
- نه ... از كجا بدونم؟
عزیز گفت:
- آقای گیلانی ...
صالح با تعجب پرسید:
- آقای گیلانی؟! اینجا فهمیدی چه كار داشت؟
عزیز گفت:
- نه، اما می گفت اومده یك سری به كلبه اش بزنه و دستی بهش بكشه می خواست تو رو هم ببینه. گفتم رفتی دنبال نوه مون، گفت اگر فرصت كرد سری بهت می زنه.
لیلا با كمی تردید پرسید:
- این آقای گیلانی كیه كه اومدنش اینقدر تعجب برانگیزه؟
عزیز به لیلا جواب داد:
- یاشار خان رو كه یادت هست، این آقای گیلانی پدر همون جوونه.
صالح از جا برخاست و گفت:
- پس كار خاصی نداشته، من می رم به كارهام برسم شاید دور و بر كلبه اش دیدمش. تو هم صحبت رو كوتاه كن و به لیلا برس.
وقتی هر دو از اتاق خارج شدند لیلا نفسی را كه در سینه اش حبس شده بود به یكباره بیرون داد و گفت:
(یعنی ممكنه برای دیدن من اومده باشه؟ یعنی به این سرعت به پدرش خبر داده؟)
هنوز دقایقی از رفتن صالح نمی گذشت كه عزیز در اتاق را باز كرد و خطاب به لیلا كه مشغول خالی كردن ساكش بود گفت:
- لیلا ... عزیز كجایی؟
لیلا از اتاق خواب بیرون آمد و گفت:
- كاری داشتی عزیز؟
عزیز گفت:
- آقای گیلانی اومده، می خواد تو رو ببینه!
لیلا احساس كرد تمام بدنش آتش گرفته، دستهایش دچار لرزش شد و با لكنت زبان گفت:
- م ... منو ببینه. آ ... آخه برای چی؟
عزیز هم با سردرگمی گفت:
- چی بگم والله؟ حالا بیا بیرون.
لیلا گفت:
- باشه ... شما برین من ... من هم میام.
با رفتن عزیز، فورا جلوی آیینه ایستاد. گونه هایش به شدت قرمز شده بود با دستهای لرزان، مانتویش را به تن كرد. خودش را برای مواجهه با این یكی آماده نكرده بود. بعد از بستن دكمه های مانتو، دستهای یخ زده اش را روی گونه های گر گرفته اش كشید. اگر به آن شكل بیرون می رفت زودتر از آنچه كه باید، عزیز همه چیز را می فهمید نفس عمیقی كشید و سعی كرد مثل همیشه با اعتماد به نفس رفتار كند. جلوی در هم كمی ایستاد و بعد با قدمهایی استوار ازپله ها پایین رفت. او روی تخت پشت به او همراه عزیز نشسته و گرم گفتگو بود. آهسته جلو رفت و با صدایی نه چندان بلند گفت:
- سلام ...
حسام با كمی مكث به پشت سرش نگاه كرد؛ صدای عزیز در گوشش پیچید. نه ... این صدای یاشار بود.(لیلای من ساده تر از این حرفهاست!)
عزیز از جا برخاست و خطاب به لیلا گفت:
- لیلا جان، بیا اینجا. آقای گیلانی پدر یاشار خان هستند.
حسام چشم از لیلا برنمی داشت و با نگاهش او را كه قدم به قدم به او نزدیك تر می شد دنبال می كرد. لیلا كنار تخت ایستاد عزیز خطاب به حسام گفت:
- اجازه بدین براتون یك چایی بیارم، لیلا هم تازه از راه رسیده.
آن نگاه محجوب كه برای فرار از او به مادربزرگش خیره شده بود نمی توانست متعلق به یك دختر فریبكار باشد. به لیلا نگاه می كرد اما چیزی نمی دید؛ خودش را می دید و یاشار را.
یاشار اصرار داشت كه از خود لیلا سوال كند اما او طفره می رفت؛ كار پدرش را به تمسخر گرفت. ویدا را به یادش انداخت، مهشید را به رخش كشید، از بیماریش حرف زد، اما یاشار حرف خودش را می زد.
- نمی خواهید بدونید چطور دختریه؟
- اون داره پاپس می كشه ناز می كنه كه تو رو حسابی درگیر كنه.
واقعا چه احتیاجی داشت؟ علت فرارش از یاشار چه بود؟ حالا چرا اینجاست؟ فقط به درخواست ویدا؟ آن همه اشتیاقی كه در یاشار بوجود آمده بود نمی توانست حاصل یك عشق یك طرفه باشد.
لیلا صبرش تمام شد، زیر نگاه حسام میخكوب شده بود. نگاهش را از زیمین گرفت و آهسته به سمت چهره حسام كشاند، احساسكرد یاشار مقابل او نشسته است، شباهت پدر و پسر بی حد و حصر بود. لیلا با صدای آهسته سكوت را شكست.
- می خواستید منو ببینید آقای گیلانی؟
حسام لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- می خواستم ببینم تا چه حد به تعاریف یاشار نزدیك هستید. دلم می خواد در آینده با رفتارتون، مهر تائید روی حرفهای یاشار بزنید.
از جا برخاست و در حالی كه نگاهش را از برنمی گرفت ادامه داد:
- آدمها نمی تونند از سرنوشت فرار كنند، من می خواستم این كار رو بكنم اما نشد، بهتر اینه كه شما هم این كار رو نكنید!
لیلا با سردرگمی به حسام نگاه كرد و ادامه داد:
- اگر من هم فرصت نكردم جواب محبتهاتون رو بدم یاشار خودش این كار رو می كنه. درسته كه مریضه، می دونم كه خواهرزاده ام در این باره با شما صحبت كرده، اما بی اندازه به شما علاقمنده، می دونم نگران آینده تون هستید، قول می دهم كه از شما حمایت كنم فقط بهش كمك كنید.
چه تضمینی وجود داشت كه بعد از درمان یاشار، این حمایتها باقی و پابرجا بماند؟ از كجا معلوم كه اینها تماما شعار نباشد؟ بارها این سوالات را از خودش پرسیده بود و بارها این جواب را شنیده بود،(دوستش داری و حاضری به خاطرش دست به هر كاری بزنی، پس احتیاجی به این حمایتها و تضمینها نیست.)
- لیلا، چی می گفت؟
لیلا به سمت عزیز چرخید و عزیز ادامه داد:
- نگاههاش به تو عجیب و غریب بود، درست گفتم؟
لیلا گفت:
- نمی دونم ... نمی دونم عزیز.
عزیز گفت:
- اومدنش اینجا بی علت نبود. اومده بود تا تو رو ببینه ... لیلا، آقای گیلانی با تو چی كار داشت؟
لیلا ملتمسانه گفت:
- عزیز حالا چیزی نپرسید، باشه، من همه چیز رو به شما می گم، اما نه حالا، وقتش كه شد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید