نمایش پست تنها
  #111  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 1/16

زمانی كه برای عیادت یاشار، همراه حسام به آنجا رفته بود داخل كلبه قدم می زد، وسایل را جابجا و مرتب می كرد تا زیاد ملتهب نشان داده نشود. پنهانی چهره رنجور یاشار را می پائید و به حرفهای حسام برای بازگشت او گوش می كرد و یاشار سماجت به خرج می داد كه به آرامش آنجا نیاز دارد. نمی توانست متقاعدش كند كه از تنهایی او دل نگران است و او خیلی ناگهانی و تحكم آمیز گفت: - راحتش بگذارید دایی جان.
گویا حسام هم منتظر همین جمله تحكم آمیز او بود، دست از اصرار برداشت فقط در آخر وفا را برای پر كردن تنهایی هایشان یا در واقع كم كردن دل نگرانی خودش به او قالب كرده بود و اما یاشار برای تشكر حتی یك نگاه قدرشناسانه به او نینداخته بود.
درست مثل زمانی كه از آسایشگاه بیرونش آورده بودند. باید از همان زمان می فهمید در آن قلب به ظاهر بیمار نمی تواند هیچ علاقه ای را بوجود بیاورد. درست فكر كرده بود قلب به ظاهر بیمار! چون قلبش هرگز بیمار نبود. كسی را برای عشق ورزیدن نداشت و حالا پیدا كرده بود. قصه به پایان رسیده بود و او باور كرده بود با حضور لیلا ...

***
از دو روز قبل سعی كرده بود لحظه به لحظه آن دقایق را در ذهن مرور كند و دقیقا به خاطر بسپارد از لحظه ای كه زنگ همراهش نواخته شده بود.
حال و هوای آن روز شبیه آن روزهای كثیف شده بود كه او را مطمئن می ساخت دوباره دچار حملات عصبی خواهد شد. بسته های قرص روی میز كنار تختش به او هشدار می دادند عدم مصرفشان حملات را وخیم تر خواهد كرد؛ برای فرار از آن حملات و شاید فرار از یادآوری آن روزها مجبور به مصرفشان بود هر چند كه استفاده از آنها او را در حالتی از خواب و بیداری قرار می داد، از مصرف داروها نیم ساعتی می گذشت و تاثیرشان آرام آرام شكل می گرفت. روی تخت طاق باز خوابیده بود و سعی داشت با چشمان نیمه باز از در شیشه ای، آسمان آبی آن را روز را نگاه كند. با صدای زنگ تلفن همراه، به سختی سرش را به سمت میز كوچك كنار تخت چرخاند. برای برداشتن آن، دستش را دراز كرد اما كمی فاصله داشت و او حتی قادر نبود با تكانی كوچك آن فاصله را از بین ببرد. از خیرش گذشت و آرام پلكهایش روی هم افتاد. بار دیگر كه صدای زنگ همراهش بلند شد كمی از سنگینی سرش كاسته شده بود اما هنوز سستی و رخوت را داشت. این بار زنگها قطع نمی شد، به سختی غلتی روی تخت زد و گوشی همراهش را برداشت. هیچ شماره ای ثبت نشده بود. با زدن دكمه، ارتباط را برقرار كرد و با صدایی آرام و سنگین گفت:
- بفرمائید ...
برای دریافت پاسخ بیش از حد معمول منتظر ماند و دوباره گفت:
- الو ...؟!
و این بار صدایی آهسته با لرزشی كاملا محسوس شنیده شد.
- سلام آقای گیلانی ...
مخاطبش را نمی دید، صدایش برایش ناآشنا بود اما مطمئن بود دستپاچه است، در وضعی نبود كه صدا را تشخیص دهد آنقدر هم هوشیار نبود كه در ذهنش به دنبال نام آشنای دختر جوانی بگردد كه او را آقای گیلانی خطاب می كرد.
- آقای گیلانی ... شما ... مثل اینكه منو به یاد ندارید.
چشمانش دوباره سنگینی كرد و پلكهایش روی هم افتاد. پس باید او را به یاد می آورد یك آشنا ...! به سختی گفت:
- می بخشید خانم در حال حاضر از داروهای آرامبخش استفاده كردم ... اصلا ... شما رو به یاد نمی یارم ... شاید هم خواب می بینم. می شه لطف كنید و بعد ... شاید فردا ...
صدا این بار مضطرب و ناراحت به گوشش رسید.
- نه ... نه من دیگه نمی تونم تماس بگیرم، نمی تونم از خونه بیرون بیام. من دارم میام اونجا، دو یا شاید سه روز دیگه.
باسر درگمی پرسید:
- اینجا ...؟! اما شما ...؟!
- آقای گیلانی من لیلا هستم ... لیلا. اونجا می بینمتون.
با شنیدن نام لیلا، گویا سطل آب سردی روی سرش خالی كردند. چشمهایش را فورا باز كرد و با قدرت از جا برخاست و روی تخت نشست. یك هوشیاری آنی! با صدایی نسبتا بلند گفت:
- لیلا ... لیلا ...
اما تماس قطع شده بود. با حیرت و ناباوری به صفحه گوشی اش نگاه می كرد.
وقتی دوباره بیدار شد، تاریكی اتاق نشانه ای از شب بود. چراغ اتاقش را روشن كرد، روی صفحه همراهش به دنبال شماره لیلا می گشت. نمی دانست با مصرف آن قرصها آن اتفاقات را خواب دیده یا واقعا لیلا با او تماس گرفته بود. با عصبانیت قرصها را از روی میز، كف اتاق پاشید و زیر لب ناسزا گفت:
- لعنتی ... حالا چه وقت مصرف این آشغالها بود؟!
و دوباره بدنبال شماره گشت و بعد به یاد آورد زمان جواب دادن به تماس، شماره دقیقی ثبت نشده، و اخرین جملات لیلا را به خاطر آورد.
(من دارم میام اونجا، آقای گیلانی من لیلا هستم.)
لبخندی روی لبهایش نقش بست. در هر صورت، چه در خواب یا بیداری، لیلا با او تماس گرفته بود، او باید خودش را برای رفتن آماده می كرد. با بستن در چمدانش، در اتاقش باز شد. حسام جلوی در به حالت انتظار ایستاده بود.
- بیائید داخل ...
حسام وارد وارد اتاق شد و به چمدان روی تخت نگاه كرد و گفت:
- بی خبر می ری مسافرت؟!
یاشار مستقیما به او نگاه كرد و گفت:
- قرار بود با شما صحبت كنم البته نه حالا، نمی خواستم قبل از رفتنم باز با هم بحث كنیم، اون هم یك بی نتیجه!
حسام روییكی از مبلها نشست و پرسید:
- در مورد چه موضوعی؟
یاشار بدون مكث گفت:
- در مورد لیلا ...!
حسام گفت:
- پس نتونستی فراموشش كنی!
یاشار گفت:
- نمی تونم، باور كنید نتونستم.
حسام گفت:
- از دست من كمكی برمیاد؟
یاشار بهت زده به حسام نگاه كرد؛ پدرش با او كلنجار نرفته و مانع رفتنش نشده بود، می خواست كمكش كند. حسام كه قیافه بهت زده او را دید لبخندی زد و گفت:
- شاید اگر سی سال قبل من هم سماجت تو رو به خرج می دادم حالا خیلی چیزهای از دست رفته رو داشتم.
یاشار نمی دانست چه بگوید فقط سكوت كرده و حسام ادامه داد:
- فقط به خودت قول بده قبل از هر چیز و هر صحبتی اونو ازمشكلت مطلع كنی، نمی خوام اون هم مثل مهشید ...
یاشار با سر تائید كرد و حسام پرسید:
- كی قراره بری تهران؟
یاشار گفت:
- تهران؟! اون داره می یاد اینجا، می رم كلبه شكارمون.
حسام لبخندی زد و گفت:
- پس اون هم به زانو در اومد!
از جا برخاست. قرصها را كه هنوز كف اتاق پخش بودند، جمع كرد و به سمت یاشار گرفت و گفت:
- همراهت باشند، من خیالم راحت تره.
یاشار لبخندی زد و آهسته گفت:
- ممنوم.
حسام از اتاق یاشار بیرون رفت. همه چیز همانطور كه ویدا خواسته بود در حال شكل گیری بود. حسام می دانست ویدا هم آماده رفتن است. همه آن اتفاقات دور از چشم مهتاج شكل می گرفت و تنها نگرانی او برخورد مهتاج با این قضیه و پس از آن وضع روحی و جسمانی اش بود.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید