نمایش پست تنها
  #110  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 8/15

سیمین فنجان چای را روی میز مقابل ویدا گذاشت و به چشمان خسته اش نگاه كرد روبروی او نشست و گفت: - دیشب هم خوب نخوابیدی درست مثل شبهای قبل.
ویدا گفت:
- از كجا فهمیدید؟
سیمین گفت:
- من یك مادرم، از چشمهای خسته دخترم می فهم كه بی خوابی كشیده. فكر می كردم دیگه تموم شده.


ویدا گفت: - تموم شد. تحریكات مادربزرگ و دكتر هرندی واسه دیدن اون دختر ... لیلا، كار درستی بود باید زودتر از اینها این كار رو می كردم.
سیمین گفت:
- صبح مادربزرگت زنگ زدم گفتم دیروقت رسیدی داری استراحت می كنی، ویدا ...؟
ویدا زیر چشمی به سیمین نگاه كرد و گفت:
- بله مامان.
سیمین با كمی مكث گفت:
- صبحانه ات رو بخور، چایت سرد شد.
ویدا چایش را شیرین كرد، اولین لقمه را كه برداشت مستقیما به سیمین نگاه كرد و گفت:
- چرا سوالتون رو خوردین؟
سیمین كمی جا به جا شد و با دستپاچگی گفت:
- سوا؟
ویدا گفت:
- من هم دختر شما هستم، تنها دخترتون! می خواستید از لیلا بپرسید اما ترسیدید كه من ناراحت بشم. می خواین به همه بفهمونین این قضیه تموم شده؛ به همه ... جز خودتون.
كمی از چایش را سر كشید و ادامه داد:
- به جز پول و شهرت همه چیز داشت و از همه بیشتر فهم و شعور.
سیمین با تردید پرسید:
- چیزی از خودت بهش گفتی؟
ویدا گفت:
- لازم نبود خودش فهمید اما حرفی نزد.
سیمین گفت:
- اگر حرفی نزد از كجا فهمیدی كه ...
ویدا گفت:
- از نگاهاش، از برخوردش، از صحبت كردنش و از تردیدهاش واسه قبول پیشنهاد من.
سیمین گفت:
- حالا می خواهی چه كار كنی؟
ویدا گفت:
- راضیش كردم كه با یاشار تماس بگیره، چكی رو هم كه مهتاج خانوم فرستاده بود قبول نكرد.
سیمین گفت:
- چرا؟
ویدا لبخند تلخی زد و گفت:
- خب معلومه چون عشق خریدنی نیست.
سیمین گفت:
- خب اگه به یاشار علاقمند بود چرا باهاش تماس نمی گرفت؟
ویدا گفت:
- چون می دونست مهتاجی وجود داره كه اونو وصله ناجوری واسه فامیل می دونه!
سیمین گفت:
- پس چطور حالا راضی شد؟
ویدا گفت:
- مامان داری بازپرسی می كنی؟
سیمین با دستپاچگی همیشگی اش گفت:
- نه ... نه ... فقط كنجكاوم كه بدونم.
ویدا گفت:
- چطوری راضی شد؟ بهش اطمینان دادم یاشار اگر درمان بشه واسه رسیدن به هدفش هیچی جلوش رو نمی گیره. بهش گفتم حالا هم كه راحتش گذاشته فقط علتش بیماری خودشه نه وجود مهتاج. اون هم قول داد برای درمان یاشار كمك كنه.
ویدا فنجان را عقب زد و گفت:
- فقط تا زمانی كه مشكل یاشار به وسیله این دختره به طور قطعی حل نشده نباید مادربزرگ چیزی بفهمه، بگذارید فكر كنه به خاطر پول راضی به این كار شده؛ من هم همین رو بهش می گم.
سیمین با تشویش گفت:
- آخرش چی؟ تو خودت گفتی كه یاشار چیزی رو كه می خواد به دست می یاره. پس اگر درمان بشه و برخلاف تصور مادربزرگت این دختر خودش رو كنار نكشه مادربزرگت سكته می كنه.
ویدا با بی خیالی گفت:
- مادربزرگ واسه هر چیزی اینقدر حرص می خوره كه بالاخره یك روزی این اتفاق براش می افته.
سیمین با ناراحتی گفت:
- ویدا ...!
ویدا گفت:
- معذرت می خوام ... درسته كه مادرتونه، اما با خودخواهیش باعث دردسر همه می شه. به جز منافع خودش به هیچ چیز دیگه ای فكر نمی كنه. این دختر یك تنبیه حسابی برای تمام خودخواهیهاش می شه.
سیمین گفت:
- تنبیه به این سختی؟!
ویدا گفت:
- سخت ...؟ این اصلا تنبیه نیست. اگر مادربزرگ سر عقل بیاد می فهمه چه لطفی در حقش كردم و نگذاشتم قصه یك دایی حسام دیگه تكرار بشه.
سیمین گفت:
- ویدا ... تو تازگی ها بدجوری با مادربزرگت رفتار می كنی و در موردش حرف می زنی.
ویدا در حالی كه برمی خاست گفت:
- شما هم اگر می فهمیدید برای رسیدن به خواسته های خودش چشمش رو به روی چه چیزها و چه كسانی می بنده همین رفتار رو باهاش می كردید. فقط یادتون نره چه قولی دادید؛ دراین باره هم خودم با دایی حسام صحبت می كنم؛ به وفا هم بگین جلوی زبونش رو بگیره چون داره كم كم صبر و تحملم رو تموم می كنه!
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید