نمایش پست تنها
  #106  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 4/15

ویدا خنده ای عصبی كرد و گفت: - فكر كردی اومدم از تو بخرمش؟ فكر كردی اومدم كه به خاطرش با تو بجنگم یا گداییش كنم؟ نه خانوم كوچولو، داری اشتباه فكر می كنی. اومدم بهت خبر بدم داری دیوونه اش می كنی، چقدر راضیت می كنه كه دست از ناز و ادا بكشی.
لیلا نگاهش را از ویدا گرفت و ویدا ادامه داد:
- خب مثل این كه تو از مشكلات روانی یاشار باخبری، درسته؟
لیلا با سر حرف او را تائید كرد و ویدا ادامه داد:
- و از علاقه اون نسبت به خودت؟!
لیلا در برابر این سوال سكوت كرد، ویدا با عصبانیت گفت:
- یعنی می خوای بگی هیچی نمی دونی؟!


لیلا آهسته گفت: - من نمی دونم چرا دایی زاده شما نمی خواد منو فراموش كنه، اون ... اون داره در مورد من اشتباه می كنه.
ویدا گفت:
- چرا فكری می كنی در مورد تو اشتباه می كنه؟
لیلا گفت:
- خب ... من .. من در سطح طبقاتی اون نیستم.
ویدا گفت:
- فقط همین؟!
لیلا باز هم سكوت كرد. ویدا دوباره پرسید:
- بهش ... علاقه نداری؟
لیلا فورا سرش را بالا گرفت و به ویدا نگاه كرد. باید چه جوابی به او می داد؟ در این مدت سعی كرده بود هر را كه در طی چند ماه قبل برایش اتفاق افتاده فراموش كند؛ همه را فراموش كرده بود جز او را.
ویدا لبخند تلخی زد و گفت:
- مگه می شه چنان علاقه و كششی یك طرفه باشه؟
لیلا گفت:
- من جدی بهش فكر نكردم.
ویدا گفت:
- من هم بهت توصیه نمی كنم كه جدی بهش فكر كنی، ولی در حال حاضر برای درمان اون به تو نیاز داریم. این چك رو هم كه می بینی مادربزرگم برای تو نوشته. اون هم از وجود تو باخبره، یعنی همه ما رو از وجود تو باخبر كرده، مادربزرگم در قبال مدتی كه قراره با یاشار رابطه داشته باشی و اون تحت درمان قرار بگیره این چك رو برات نوشته.
بغضی سنگین از تلخی صحبتهای ویدا در گلوی لیلا نشست با آتش خشم و غضب، بغضش را خاموش كرد، چك را در مشتش مچاله كرد و با عصبانیت گفت:
- كی چنین قراری با شما و مادربزرگ شما گذاشته؟
چك مچاله شده را رو میز مقابل ویدا انداخت و از جا برخاست و گفت:
- دیگه مزاحم من نشین، همه چیزتون پیشكش خودتون!
ویدا فورا گفت:
- خواهش می كنم بشینید.
لحن صدایش عوض شده بود:
- نمی خواستم به شما اهانت كنم.
لیلا گفت:
- اما كردید!
ویدا تحكم آمیز گفت:
- گفتم بنشین، دلت می خواهد یك روز خبر خودكشی آدمی رو بشنوی كه می تونستی نجاتش بدی.
لیلا با تردید نشست و گفت:
- من هنوز نفهمیدم كه شما چی از من می خواین.
ویدا گفت:
- حرفهایی كه زدم خواسته مادربزرگم بود نه خودم، قرار نبود چك رو به شما نشون بدم، فقط خواستم شما رو بسنجم. ببینید یاشار غیر از مشكل روحی و روانیش یك مشكل دیگه هم داره؛ همین مشكلش باعث شد كه مهشید نامزدش از اون جدا بشه، همین مشكله كه مادربزرگم رو وحشت زده كرده.
لیلا با سردرگمی گفت:
- چه مشكلی؟
ویدا كمی مكث كرد و گفت:
- از كجا مطمئن باشم كه بعد از دونستن مشكلش جا نمی زنید؟
لیلا گفت:
- خود شما همین حالا به من توصیه كردید روی علاقه به آقای گیلانی جدی فكر نكنم.
ویدا گفت:
- مهشید یك روز براش می مرد اما وقتی مشكل اصلی یاشار رو فهمید از اون جدا شد.
لیلا گفت:
- شاید من مثل اون فكر نكنم.
ویدا گفت:
- درسته، اما مشكل تو یك چیز دیگه هم هست؛ همون كه خودت گفتی و مادربزرگ من هم از اون دسته آدمهاییه كه این مسئله براش خیلی مهمه.
لیلا گفت:
- حالا سوال من دو تا شد؛ شما از من چی می خواین؟ و مشكل آقای گیلانی چیه؟
ویدا بدون مكث گفت:
- مشكل روانیش اینقدر جدی شده كه اونو ناتوانی جنسی كرده.
لیلا مات و مبهوت به ویدا نگاه كرد. اصلا در ذهنش هم نمی گنجید كه مشكل یاشار چنین چیزی باشد. ویدا خطاب به لیلا كه هنوز بهت زده به او نگاه می كرد گفت:
- تو می تونی تمام مشكلات اونو از بین ببری، فعلا به تو اعتماد كرده، با تو حرف می زنه، به خاطر تو یك مدت از لاك تنهاییش بیرون اومد، به خاطر وجود تو دیگه نیازی به مصرف اون قرصها نداشت، اما تو با این ناز و اداها دوباره اونو به حالت اولیه اش برگردوندی و تمام زحمات من و دكترش رو به باد دادی. حالا دیگه حاضر نیست به ادامه درمان تن بده و دیگه امیدی نداره.
لیلا به صدایی آهسته گفت:
- من با چه امیدی باید بهش اعتماد می كردم؟
ویدا گفت:
- درسته، تو هم حق داشتی، حالا چی؟ حالا هم نمی خواهی بدون هیچ چشم داشتی بهش كمك كنی؟
لیلا سكوت كرد و ویدا ادامه داد:
- حالا كه مطمئنت كردم اون هیچ آسیبی بهت نمی رسونه ...!
لیلا گفت:
- چطور می تونید مطمئن باشید بعد از درمان و رفتن من، حال و روزش بدتر نشه؟
ویدا با تفكر گفت:
- رفتن تو ...؟!!!
لیلا گفت:
- آقای گیلانی خیلی بیشتر از شما از عقاید مادربزرگتون برام تعریف كرده.
ویدا گفت:
- نه یاشار، دایی حسامه و نه مادربزرگم مهتاج سی سال پیش كه بتونه حرفش رو به كرسی بشونه.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید