نمایش پست تنها
  #105  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 3/15

لیلا نفس عمیقی كشید. سعی كرد خیلی عادی برخورد كند حداقل جلوی ناصر. در سالن را باز كرد و بدون آنكه وارد شود گفت: - بابا، من دارم می رم.
ناصر نگاهی به او كرد و گفت:
- كی برمی گردی؟
لیلا گفت:
- هر وقت خرید مریم تموم شد، خیلی زود.
ناصر گفت:
- تا شب نشده برگردد.
لیلا گفت:
- چشم، فعلا خداحافظ.


وقتی در سالن را بست فورا از پله ها پایین رفت و پشت در كوچه نفس عمیق دیگری كشید. زیور سینی چایی را مقابل ناصر گذاشت و با ناراحتی گفت: - فكر نمی كنی داری خیلی بهش میدون می دی؟
ناصر استكان چای را از داخل سینی برداشت و گفت:
- میدون واسه چی؟
زیور گفت:
- پاتوقش شده خونه این دختره.
ناصر گفت:
- نمی رفت خونه مریم، می رفتند خرید.
زیور پوزخندی زد و گفت:
- با كی ... با مریم خانم؟!
ناصر گفت:
- مریم دختر مطمئنیه.
زیور گفت:
- فكر نمی كردم به این زودی خیلی چیزها رو فراموش كنی. یادت رفت پارسال چه دسته گلی به آب داد.
ناصر گفت:
- بلند شو زن اینقدر واسه این دختره نزن! مگه چه هیزم تری به تو فروخته كه اینقدر باهاش دشمنی می كنی؟ اینقدر سر به سرش گذاشتی كه ز خونه خودش فراریش دادی. من هم هی كوتاه اومدم، هی كوتاه اومدم.
زیور با عصبانیت گفت:
- فقط بلدی من و دخترم رو تعقیب كنی كه ببینی كجا می ریم؟ فكر كردی خرم نمی فهمم كه دنبالم راه می افتی؟ فقط به من شك داری!
ناصر چایش را با یك حبه قند سر كشیده و در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
- وقتی می پرسم كجا می ری و از كجا می آی جواب بده تا نیافتم دنبالت.
زیور گفت:
- فكر كردی همین كه از دخترت پرسیدی كجا می ری راستش رو بهت گفت؟ واقعا كه نه به اون شوری شور، نه به این بی نمكی!
ناصر كتش را از روی جالباسی برداشت و گفت:
- ببین زیور، لیلا هر كاری می كنه آبروی من می ره نه تو، پس بهتره تو فقط مواظب دختر خودت باشی.
زیور با عصبانیت به ناصر كه در حال ترك سالن بود گفت:
- حالا شد دختر من، از زیر سنگ آوردمش؟ یادت رفت كه ...
ناصر در سالن را بست تا صدای جار و جنجال زیور را نشنود.

***
لیلا به ساعتش نگاه كرد و گفت:
- مریم مطمئنی همین جا قرار گذاشتی؟
مریم در حالی كه با نگاهش ماشینها را تعقیب می كرد گفت:
- آره بابا، خودم آدرس بهش دادم، قرار شد همین جا بیان دنبالمون، شاید نتونسته اینجا رو پیدا كنه.
لیلا گفت:
- فكر می كنی كار درستی می كنیم؟
مریم به لیلا نگاه كرد و گفت:
- یعنی چی كه كار درستی می كنیم؟ ما كه نیافتادیم دنبالشون؟ خودشون اومدن التماس و زاری.
لیلا گفت:
- اما ما هم نباید به این زودی حرفهای اونا رو باور می كردیم.
مریم گفت:
- اولا تو چرا نسبت به همه چیز اینقدر مشكوكی؟ در ثانی اونا كه هنوز حرفی نزدن كه ما بخواهیم باور كنیم.
در همین هنگام صدای بوق ماشینی توجه آنها را جلب كرد. مریم دست لیلا را گرفت و گفت:
- خودشونن، بیا، زود باش.
لیلا با تردید همراه مریم سوار ماشین شد و آهسته سلام كرد. یاسمن پشت فرمان نشسته بود، از داخل آیینه به مریم نگاه كرد و گفت:
- خب حالا قراره كجا بریم؟
مریم گفت:
- هر جا كه دوست دارید؛ فقط زیاد دور نباشه باید زودتر برگردیم كه برامون دردسر درست نشه.
ویدا آهسته گفت:
- برو یك جای خلوت.
یاسمن گفت:
- من كه اینجاها رو بلد نیستم.
مریم گفت:
- چند تا خیابون بالاتر یك پارك هست، یك رستوران خلوت هم داره.
یاسمن حركت كرد و با راهنمایی مریم، نیم ساعت بعد در محل مورد نظر بودند. ویدا یكی از میزهای دو نفره خارج از سالن را انتخاب كرد نشست و به لیلا هم اشاره كرد كه بنشیند. مریم با دلخوری گفت:
- می بخشید ما سیاهی لشكر هستیم؟!
ویدا نگاه سرزنش باری به مریم انداخت و خطاب به یاسمن گفت:
- یاسمن می خواهم تنها باهاش صحبت كنم.
یاسمن لبخندی زد و در حالی كه به سمت میز دیگری می رفت گفت:
- هر طور دوست داری.
ویدا به مریم كه همانطور ایستاده بود نگاه كرد و گفت:
- منظورم با شما هم بود!
مریم مكثی كرد و به سمت میزی كه یاسمن پشت آن نشسته بود رفت. ویدا این بار سرتاپای لیلا كه منتظر ایستاده بود نگاه كرد و گفت:
- چرا ایستادی؟ بشین.
لیلا پشت میز نشست نگاهش را به چهره زیبای او دوخت و گفت:
- نمی خواین خودتون رو معرفی كنید؟
ویدا گفت:
- اسمم ویداست، همین قدر آشنایی كافیه.
لیلا گفت:
- نباید بدونم چه نسبتی با آقای گیلانی دارید؟
ویدا گفت:
- خواهرش هستم.
لیلا كمی مكث كرد؛ تا جایی كه به یاد داشت یاشار گفته بود تنها ثمره ازدواج پدر و مادرش است. نگاهش را از ویدا گرفت و به گلدان روی میز انداخت و گفت:
- تا جایی كه می دونم آقای گیلانی خواهری ندارند.
و بعد به ویدا كه سكوت كرده بود نگاه كرد و گفت:
- اگه از همین اول با دروغ شروع كنید، نمی تونم به شما اطمینان كنم.
ویدا لبخند تلخی زد و گفت:
- خوبه ... خوبه ... پس شناخت كافی هم روی دایی زاده من دارید!
لیلا ناخودآگاه گفت:
- پس شما همون خانمی هستید كه آقای گیلانی رو از آسایشگاه روانی نجات داد؟
ویدا هم ناخودآگاه گفت:
- چطور باهاش آشنا شدی؟
لیلا با كمی مكث پرسید:
- شما چی از من می خواین؟
ویدا كیفش را باز كرد؛ چك مادربزرگش را روی میز مقابل لیلا قرار داد و گفت:
- كافیه؟ كمه؟ چقدر دیگه قانعت می كنه؟!
لیلا نگاهش را از مبلغ بالای چك به ویدا دوخت و با عصبانیت گفت:
- اومدین چی رو بخرین؟ من دنبال دایی زاده شما نیافتادم، داره برای من دردسر درست می كنه اون وقت شما اومدین كه از من بخرینش؟
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید