نمایش پست تنها
  #104  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 2/15

مریم آلبوم عكس را ورق زد با انگشتش عكسی را نشان داد و در حالی كه می خندید گفت: - نگاه كن یادته مال چند سال قبله؟ سال دوم راهنمایی چقدر هم بدقیافه بودیم!
لیلا خندید و گفت:
- آره، ولی حساب منو با خودت قاطی نكن.
مریم گفت:
- آره، تو ورپریده از همون اول قشنگ بودی.
لیلا به ساعت نگاه كرد و گفت:
- مامان و بابات كی برمی گردن؟


مریم گفت: - معلوم هست چی می گی؟ تازه نیم ساعته رفتند، تا مراسم بله برون دخترخاله ام بشه و شام بخورند، سه چهر ساعت دیگه طول می كشه، هنوز كلی وقت داریم كه با هم حرف بزنیم، چه خوب شد كه این میثم وروجك رو با خودشون بردند.
لیلا گفت:
- نمی دونم چرا دلم شور افتاده.
مریم گفت:
- غلط كرده، بی خود فكر و خیال به سرت نزنه كه منو تنها بذاری و بری خونه تون. من به خاطر این كه با تو باشم نرفتم.
لیلا آلبوم را از دست مریم گرفت و گفت:
- پاشو یه زنگ بزن خونه خالت به مامانت بگو می یای خونه ما.
مریم گفت:
- زده به سرت؟ اینجا رو بگذارم بیام توی دخمه تو؟!
لیلا گفت:
- مثل این كه یادت رفته اون دخمه و بیغوله رو خودت واسم دست و پا كردی.
مریم گفت:
- نه، اما اجباری هم نداریم كه به خاطر یك دلشوره الكی تو، بریم توی دست و پای زیور، حالا كه ناصرخان سرش سنگ خورده و به تو اینقدر آزادی می ده تو چرا ازش استفاده نكنی؟
لیلا گفت:
- من از این تغییر رفتار ناگهانی اش می ترسم.
مریم گفت:
- فكرهای بیخود نكن، الان می رم دو تا شربت خنك می آرم تا بخوری و از این دلشوره هم راحت بشی.
یاسمن سركوچه ترمز زد و گفت:
- همین جاست.
ویدا به اسم روی تابلو و به كوچه كه در دل غروب رنگ می باخت، نگاهی انداخت. احساس سرما كرد دستهایش را دور بازوهایش گرفت و گفت:
- یاسمن كولر رو خاموش كن، یخ كردم.
یاسمن مچ ویدا را گرفت و گفت:
- ویدا، تو حالت خوب نیست، یخ كردی، می ریم هتل فردا برمی گردیم.
ویدا گفت:
- نه ... نه یاسمن اینطوری تا صبح خوابم نمی بره، بذار تمومش كنم، برو داخل كوچه.
یاسمن مكثی كرد دنده عقب گرفت و بعد داخل كوچه پیچید. چشمان ویدا روی پلاك منازل حركت می كرد، آهسته گفت:
- خونه بعدی.
یاسمن ترمز گرفت و گفت:
- همین جاست؟
ویدا با حركت سر تائید كرد یاسمن گفت:
- می خواهی من برم؟
ویدا گفت:
- آره، اول تو برو ببین خودش هست.
یاسمن ماشین را خاموش كرد و پیاده شد، ویدا با تشویش او را نگاه می كرد، انقدر احساس سرما می كرد كه می ترسید شیشه ها را پایین بكشد. یاسمن دستش را روی زنگ فشرد و لحظاتی بعد در به وسیله آیفون باز شد. یاسمن به حالت انتظار برگشت و به او كه داخل ماشین خشكش زده بود نگاه كرد. با حضور خانمی میانسال به سمت در برگشت و مشغول صحبت با او شد. ویدا چشمانش را بست می خواست قبل از این كه خودش را ببیند تصویری از او در ذهنش مجسم كند اما غیرممكن بود هیچ تصویری از او در ذهنش گنجانده نمی شد و در خیالش یك قاب خالی از عكس را می دید فقط یك قاب خالی ...
با صدای بسته شدن در ماشین از جا پرید و به یاسمن كه كنارش نشسته بود نگاه كرد. یاسمن گفت:
- دختر جون زبونت هم قفل كرده! بریم فردا بیاییم.
ویدا با صدایی مرتعش گفت:
- همین جا می مونیم تا برگرده.
یاسمن گفت:
- كی بر گرده؟ اصلا از این محل رفتند این خانوم هم صاحبخانه جدید بود آدرسی هم ازشون نداشت.
ویدا مضطرب و پریشان گفت:
- نداشت؟ حالا چه كار كنیم؟
یاسمن گفت:
- گفت دختر همسایه مون دوست نزدیكشه، اون آدرسشون رو داره.
ویدا به ردیف درها نگاه كرد و گفت:
- كدوم یكی ...؟
یاسمن گفت:
- اون در آبی رنگ ...
ویدا گفت:
- ایندفعه خودم می رم.
یاسمن هم همراه او از ماشین پیاده شد. هوا تقریبا تاریك شده بود، ویدا با گامهایی سست به سمت در مورد نظر رفت، با تردید دستش را روی زنگ فشرد و گفت:
- دارم غش می كنم.
یاسمن گفت:
- تو برو توی ماشین خودم آدرس رو می گیرم.
صدای مریم در آیفون طنین انداخت:
- كیه؟
یاسمن به جای ویدا گفت:
- می بخشید، با مریم خانم كار داشتم.
مریم گفت:
- خودم هستم، امرتون؟
یاسمن گفت:
- لطفا بیائید جلوی در.
مریم گوشی را گذاشت، رو به لیلا كرد و گفت:
- بیخود دلت شور نمی زد، چند تا تروریست جلوی در منتظر من هستند!
لیلا بی صبرانه گفت:
- مریم خودت رو لوس نكن، كی بود؟
مریم شالش را روی سر انداخت و گفت:
- نمی دونم، با من كار دارند الان برمی گردم.
با صدای باز شدن در، ویدا یك قدم عقب تر رفت و چهره مریم بین در ظاهر شد. با تعجب به ویدا و یاسمن نگاه كرد و پرسید:
- بفرمائید.
یاسمن باز هم به جای ویدا گفت:
- آدرس دوستتون لیلا رو می خواستیم.
مریم به ویدا كه از چهره اش معلوم بود حال خوبی ندارد نگاه كرد و گفت:
- من شما رو نمی شناسم.
ویدا با صدایی آهسته گفت:
- لطفا آدرس رو به ما بدین، حال خوبی ندارم.
مریم گفت:
- بله ... مشخصه اما من هم ... خودشون اینجا هستند صداشون كنم؟
ویدا هراسان به یاسمن نگاه كرد؛ برای پاسخ دادن از او كمك یاسمن پشت ترافیك سنگین یكی از خیابانها، ساكت و آرام نشسته بود و سعی داشت چهره لیلا را از ذهن پاك كند اما نمی توانست. زیبایش با زیبایی ویدا قابل قیاس نبود اما چیزی دلكش تر از زیبایی ظاهری در چهره اش بود؛ چیزی كه در چهره دوستش ویدا نبود چیزی كه نمی دانست چیست اما بود، چیزی مثل یك نور، یك نیروی آرام بخش ...
ویدا گوشه لبش را به دندان گرفته بود و سعی داشت بغضش را پس بزند اما نمی توانست. سرش را روی داشبورد گذاشت و با صدای هق هق گریه، سیل اشكهایش هم جاری شد. یاسمن دستش را روی شانه او گذاشت و ناباورانه گفت:
- ویدا ...!
ویدا در حالی كه می گریست گفت:
- حالا می فهمم چرا نمی تونستم از اون یك چهره توی قاب خالی ذهنم جا بدم؛ چون اون كسی نبود كه من سعی می كردم تصورش كنم. یاسمن خیلی سخته وقتی آدم از اعماق وجودش، شكستن رو باور می كنه.
ترافیك آزاد شد و یاسمن بدون این كه حرفی بزند ماشین را راه انداخت. یك ساعت بعد در حالی كه ویدا آرام گرفته و سرش را به صندلی تكیه داده بود. جلوی محوطه یك هتل متوقف كرد و گفت:
- ویدا برای برگشتن دیر نشده.
ویدا پوزخندی زد، سرش را به سمت او چرخاند و گفت:
- حالا دیگه خیلی دیر شده من كسی رو دیدم كه نباید می دیدم حالا اگر برگردم دیگه واقعا فرار كردم.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید