نمایش پست تنها
  #103  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 1/15

این او نبود كه رانندگی می كرد، فرمان در دستهایش نبود، این خط ممتد و گاه مقطع وسط جاده بود كه سعی داشت او را به انتهای خود برساند؛ به عشق صادقی كه یاشار از ان حرف زده بود. هنوز كلمه به كلمه حرفهای او را به یاد داشت. از آن شب به بعد آنقدر جملات او را تكرار كرده بود كه فهمیده بود كار او فقط سماجت در دوست داشتن نیست، گدایی محبت و عشق است و متنفر شده بود، اما نمی دانست آن نفرت نسبت به چه چیز یا به چه كسی در او برانگیخته شده بود، نسبت به خودش یا یاشار و یا شاید لیلا، یا احساسی كه در آن پافشاری می كرد. (توی عشق صادق كه نباید چرا آورد و شك كرد؟پس یعنی عشق من صادق نبود كه خودم هم شك كردم و اون قبولش نكرد.هیچ كس نتوانسته بود تا امروز اینقدر منو به زندگی و آینده امیدوار كنه.مهشید هم نتوانسته بود و من؟ فقط لیلا...
فریب ...؟ لیلای من ساده تر از این حرفهاست، لیلای من ...!!! همه چیز تمام شده بود، او ر لیلای من خطاب كرده بود. تنها كسی كه در این بین فریب خورد، فقط من بودم. مهشید كه خیلی زود با دانستن حقیقت، خودش رو كنار كشید و به انتظار روزی نموند كه یاشار درمان بشه، یك انتظار نامطمئن، اما من فریب احساسات احمقانه خودم رو خوردم و لیلا ... نمی خواد فریب بخوره، من می خوام فریبش بدم؟! نه ... نه ... من ...)
صدای فریاد یاسمن فضای ماشین را پر كرد. فرمان ماشین در دستهای او و یاسمن بود، ماشین با تكانهای نسبتا شدید وارد خاكی و با ترمزی محكم متوقف شد. ویدا كه غافلگیر شده بود اول به چهره وحشت زده یاسمن نگاه كرد و بعد به صندلی تكیه اد و نفس عمیقی كشید و آهسته پرسید:
- چه خبر شد؟
یاسمن در حالی كه رنگ به چهره نداشت و كمربندش را باز می كرد گفت:
- به به! پس اصلا جنابعالی توی ماشین نبودی، اگر فرمان ماشین رو نمی گرفتم كه رفته بودیم زیر تریلی بیا كنار ... خودم می رونم.
ویدا هم كمربندش را باز كرد و از ماشین پیاده شد جاهایشان را با هم عوض كردند و این بار یاسمن استارت حركت را زد. مسافتی كه رفتند ضبط را خاموش كرد و گفت:
- كجا بودی؟ فقط دروغ نگو ...
ویدا در حالی كه به صندلی تكیه زده بود آهسته گفت:
- جای همیشگی؟
یاسمن با تاسف سرش را تكان داد و گفت:
- ببین ویدا تو مجبور نیستی بری سراغ اون دختره، اون كه زنگ نزده پس دیگه یاشار هم زنگ نمی زنه، گورباباش، چند وقت دیگه هم فراموش می شه.
و در حالی كه از سرعتش می كاست ادامه داد:
- از همین جا برگردم؟
ویدا پوزخندی زد و گفت:
- فراموش می شه؟ ... نه ... نه یاسمن، خیالش داره هر دوتامون رو دیوونه می كنه.
یاسمن خنده كوتاهی كرد و گفت:
- مگه دایی زاده تو حالا عاقل بوده؟
ویدا گفت:
- یاسمن ...!
یاسمن گفت:
- خب نبود دیگه، تازه دارم به عاقل بودن تو هم شك می كنم.
ویدا گفت:
- تو اگه جای من بودی چه كار می كردی؟
یاسمن گفت:
- من اگر جای تو بودم با پرواز امروزم می رفتم تهران و با پرواز فردا هم می پریدم و می رفتم لندن، عشق دنیا رو می كردم، به گوربابای همچین آدمهایی هم می خندیدم، زندگی می كردم ...
ویدا گفت:
- به همین راحتی ... زندگی می كردی؟!
یاسمن گفت:
- خب آره اولش یك كمی سخته، اما بعدش همه چیز فراموش می شه تازه بعد از سالها به یاد این روزها می افتادم از ته دل می خندیدم و می گفتم چقدر دیوونه بودم كه عاشق شدم!
ویدا گفت:
- امیدوارم هیچ وقت جای من قرار نگیری چون به این راحتیها كه می گی نمی تونی به همه چیز بخندی و زندگی كنی.
یاسمن گفت:
- اصلا بگو ببینم می خواهی بری به این دختره چی بگی؟ بگی بیا پسر دایی ما رو بگیر ...! مهریه و شیربها رو بهت بخشیده.
ویدا گفت:
- یاسمن داری خیلی تیكه می پرونی!
یاسمن گفت:
- خوشم می یاد كه زود تیكه ها رو می گیری، خب دایی زاده جنابعالی اگر مرد بودی كه اینقدر التماس یك دختر پرادعا رو نمی كرد، واقعا اون كه مشكل داره عیال می خواهد چه كار؟
ویدا راست روی صندلی نشست و با عصبانیت گفت:
- یاسمن، خفه شو، باشه؟ آخه داری خیلی بی ادب می شی.
یاسمن گفت:
- باشه، فقط بگذار اینو هم بگم تا خیالم راحت بشه، خدا هم خر رو شناخت كه شاخش نداد! اگه آقا یاشار سالم بود كه صد تا مثل تو رو هلاك خودش می كرد.
ویدا گفت:
- اگر دلت می خواهد بد و بیراه بشنوی باز هم ادامه بده.
یاسمن نگاهی گذرا به ویدا كرد، لبخندی زد و گفت:
- اگه قول می دی به فحش و بد و بیره تمومش می كنی ادامه می دهم.
ویدا هم لبخندی زد و گفت:
- واقعا كه پررو هستی، یه جایی نگه دار تا یه چیزی بخوریم.

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید