نمایش پست تنها
  #43  
قدیمی 05-25-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


روز عید فرا رسید و به اصرار فرهاد و پروینخانم برای تحویل سال به خانه آنها رفتم. شیما هم به خانه ما رفت.
اولین سالیبود که با مادرم و مسعود سر سفره هفت سین ننشسته بودم و احساس غریبی می کردم. فرهادمتوجه حالتم شده بود. دستم را گرفت و آرام گفت : عزیزم برای خوشبختی خودمان دعا کنچون از امسال به بعد باید در کنار من باشی.
نگاهی در چشمان قشنگش انداختم و بعدقرآن آسمانی محمد را برداشتم و از صمیم قلب برای زندگیمان دعا کردم.
شیما درخانه ما بود و او حالا در کنارمادرم و مسعود نشسته بود.
نمی دانستم آنها در آنلحظه چه می کنند.
پروین خانم سفره هفت سین زیبایی انداخته بود. سال با تمامزیبائیش نزدیک می شد و قلب مانند قلب یک گنجشک آرام و قرار نداشت وبه طپش افتادهبود.
سال تحویل شد و همه با هم روبوسی کردند و من مادر شوهرم را با خوشحالیبوسیدم و سال نو را به او تبریک گفتم .
فرزاد هم کنارمان بود هدیه کوچکی برایشگرفته بودم . یک سنجاق کروات زیبا بود که در یک جعبه طلایی بسته بندی شده بود. خیلیاز این هدیه خوشحال شد و تشکر کرد و سنجاق کروات را به کراواتش نصب کرد.
برایمادر شوهرم هم یک قواره پارچه ابریشمی که به کمک مادرم آن را خریده بودم هدیه دادمو او مرا در آغوش کشید و از هدیه تشکر کرد.
برای فرهاد یک ساعت قشنگ با بندطلایی خریده بودم. آرام به طرفش رفتم و ساعت را که در کادوی زیبایی بود به او هدیهدادم.
در همان لحظه پروین خانم و فرزاد ازاتاق خارج بیرون رفتند . از این کارآنها خجالت کشیدم و تا بنا گوش سرخ شدم.
رو به فرهاد کرده و گفتم : اگه خوشتنیامد می تونی عوضش کنی.
فرهاد دستم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید و گفت : عزیزم مگه می شه هدیه تو را عوض کنم. این قشنگترین هدیه ای است که تا به حال گرفتهام و سرش را روی صورتم خم کرد . بعد از لحظه ای در حالی که لبخند به هم می زدیمفرهاد دستش را به طرفم گرفت و گفت : دوست دارم خودت این ساعت را به دستم ببندی.
ساعت را به مچ دست او بستم فرهاد سرم را بلند کرد و پیشانیم را بوسید و گفتم : عیدت مبارک.
فرهاد جعبه کوچکی از جیبش درآورد. یک گردنبند پروانه خیلی زیباییبود آن را به گردنم بست و گفت : عید تو هم مبارک عزیزم.
در همان لحظه پروینخانم به اتاق آمد و گفت : این هم از طرف من به عروس خوشگلم. و بعد یک جفت گوشوارهبه دستم داد و تشکر کردم و او را بوسیدم.
فرزاد هم یک بلوز قشنگ به من هدیه دادو بعد دور هم نشستیم و شروع کردیم به آجیل خوردن و صحبت کردن. بعد از نیم ساعتفرهاد گفت : عزیزم بلند شو که خیلی دیر شده الان مادرت نگران ما می شود. و بعد هردو بلند شدیم و به خانه خودمان رفتیم . شیما و مسعود خانه نبودند و به خانه پروینخانم رفته بودند.
لحظاتی از ورود ما نگذشته بود که رامین با خانواده اش به خانهما آمدند. بعد از سلام علیک و تبریک سال نو همه دور هم نشستیم.
رامین خیلی پکرو ناراحت بود.
رو کردم به رامین و گفتم : انشاءالله آقا رامین به گفته خودش درهمین ایام باید دست بالا کنه و ما را خوشحال کنه. مینا خانم لبخندی زد و گفت : انشاءالله هفته دیگه عروسی لیلا جان است. رامین جان به ما قول داده است که سه روزبعد از عروسی لیلا حتما به خواستگاری برویم
فرهاد گفت : ببینم حالا این دخترمورد علاقه ات را پیدا کرده ای؟
رامین لبخند سردی زد و گفت : مامان تو چه کسیرا برای آقا رامین انتخاب کرده ای؟
مادر لبخندی زد و گفت : الان زود است . صبرکن بعد از عروسی لیلا جون همه چیز مشخص می شه.
به رامین تبریک گفتم . رامینلبخندی زد و گفت : هنوز هیچی معلوم نشده که شما تبریک می گویید.
گفتم : همین کهتصمیم به ازدواج گرفته اید خودش خیلی عالی است. امیدوارم خوشبخت شوی. بلند شدم و بهاتاقم رفتم.
بعد از چند دقیقه فرهاد به اتاقم آمد . داشتم موهایم را شانه میزدم که او کنارم ایستاد و گفت : حاضر هستی به خانه پدربزرگ برویم . آنها حتما چشمبه راه ما هستند.
با خوشحالی گفتم : تو بهترین شوهر دنیا هستی . اتفاقا دلم میخواست که بهت بگم ولی فکر کردم شاید ناراحت شوی که اول عید آنجا برویم.
فرهادبه شوخی اخمی کرد و گفت ؟: یعنی من اینقدر بی رحم هستم. آنها الان احساس تنهایی میکنند و وجود ما برای آنها خیلی لازم است. و هر دو در حالی که آماده بودیم از اتاقبیرون آمدیم. فرهاد به مادرم گفت که ناهار منتظر ما نباشد و با هم به خانه پدربزرگرفتیم.
آنها با دیدن ما خیلی خوشحال شدند یک دسته گل و یک جعبه شیرینی گرفتهبودیم. وقتی داخل اتاق نشستیم پدربزرگ که خیلی خوشحال بود گفت : فکرش را نمی کردمکه امروز شما اینجا بیایید. به مادر بزرگ گفتم که فکر نمی کنم امروز فرهاد جان وافسون عزیز اینجا بیایند چون امروز سرشان شلوغ است و به یاد ما نیستند.
فرهاددر حالی که هدیه پدربزرگ را جلوی او می گذاشت گفت : شما عزیز ما هستید. چطور میتوانیم شما را فراموش کنیم.
نگاهی به فرهاد انداختم و گفتم : تو کی کادو برایپدربزرگ خریده بودی که من متوجه نشدم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : می خواستم برایتغیره منتظره باشد.
پدربزرگ کادو را باز کرد . یک کت و شلوار خیلی شیک بود . پدربزرگ خیلی از این هدیه خوشش آمده بود. فرهاد را بوسید و گفت : پسرم چرا زحمتکشیدی . این خیلی قشنگ است . و بعد تشکر کرد.
فرهاد لبخندی زد و کادو مادربزرگرا جلویش گذاشت و گفت : قابل مادربزرگ مهربان ما را نداره. امیدوارم خوشت بیاید. مادربزرگ پیشانی فرهاد را بوسید و گفت : پسرم چرا زحمت کشیدی. ما پیرزن و پیرمردکادو می خواستیم چی کار.
من در حالی که کادوی مادربزرگ را باز می کردم گفتم : وظیفه اش بود. شما خیلی به ما لطف داشتید و بعد کادو را باز کردم. یک پیراهن خیلیقشنگ که به سن و سال مادربزرگ می خورد.
رو به فرهاد کرده و گفتم : آفرین خیلیبا سلیقه هستی و ادامه دادم : پس حالا کادوی مرا ببینید و از کیفم کادوی پدربزرگ ومادربزرگ را درآوردم و جلویشان گذاشتم. یک روسری برای مادربزرگ و یک زیرپوش مردانهبا جوراب و سنجاق کروات برای پدربزرگ خریده بودم. از هدیه من خیلی خوششان آمده بودو هر دو پیشانی مرا بوسیدند.
مادربزرگ به اتاق دیگری رفت و بعد از لحظه ای بهجمع ما پیوست. کروات خیلی زیبایی جلوی فرهاد گذاشت که تمام این کرئات با نخ ابریشمیبه طرز زیبایی گلدوزی شده بود . اینقدر فرهاد از این کروات خوشش آمد که سریع کرواتشرا باز کرد و کرواتی که مادربزرگ برایش درست کرده بود به گردنش بست. چقدر زیباگلدوزی شده بود.
مادر بزرگ گفت : این کروات را بک هفته مانده بود به عید برایفرهاد جان گلدوزی کرده ام .
فرهاد گفت : واقعا شما هنرمند هستید. و رو کرد بهمن و گفت : یاد بگیر ببین چقدر مادربزرگ هنر داره.
گفتم : مادر بزرگ یک کدبانویتمام عیار است . و به شوخی رو کردم به مادربزرگ و گفتم : باشه دیگه حالا به پسرخودتون بیشتر می رسید.
پدربزرگ خنده ای کرد و گفت : ای دختر حسود. ناراحت نشوبرای تو هم هدیه داریم. و بعد از کنار پشتی یک جفت دمپایی روفرشی خیلی زیبا که تمامبا آینه روی آن کار شده بود جلوی من گذاشت.
اینقدر دمپایی قشنگ دوخته شده بودکه یادم رفت از پدربزرگ تشکر کنم. محمو تماشای آن شده بودم. فرهاد آرام به پهلویمزد و گفت : از پدربزرگ تشکر کن.
به خودم آمدم . لبخندی زدم و به طرف پدربزرگرفتم و دست او را بوسیدم و تشکر کردم.
پدربزرگ گفت : این دمپایی را من بامادربزرگ شروع کردم او کروات پسرم فرهاد را درست کرد و من هم دمپایی دختر گلم رادرست کردم. هر دو مسابقه گذاشته بودیم . ولی مادربزرگ برنده شد.
رو کردم بهفرهاد و گفتم : یاد بگیر . ببین پدربزرگ چقدر هنرمند است.
فرهاد لبخندی زد وگفت : پدربزرگ استاد ما است و من کوچیک او هستم.
پدربزرگ خیلی فرهاد را دوستداشت . و اگه یک روز در میان او را نمی دید کلافه می شد و همیشه می گفت : فرهاد نوچشم من است.
فرهاد هم خیلی محبت می کرد و مدام به آنها سر می زد و با پدربزرگشطرنج بازی می کرد.
....
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید