نمایش پست تنها
  #42  
قدیمی 05-25-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرهاد به دنبالم امد.وقتی سوار ماشین شدمگفتم:انگار دیشب نخوابیدی؟چشمهایت خیلی قرمز شده.
فرهاد لبخندی زد و گفت:مگه همهمانند تو بی خیال هستند که تا سرت را روی بالش گذاشتی خوابت برد.من تا صبح بیداربودم.

گفتم:مگه تو کار و زندگی نداری؟این همه پرونده روی هم انبار کرده ای که چهبشود؟خب کمی به انها برس.بخدا من فرار نمیکنم.چقدر تو حساس هستی.
فرهاد گفت:تاوقتی که تو رو خانه خودم نبرم خیالم راحت نمیشود.ای کاش حرفت را گوش نمیکردم و دیشبتو را به خانه خودم میبردم.
بخاطر اینکه موضوع را عوض کنم گفتم:اگه میشه جلوی یکمغازه کیف فروشی نگهدار تا لااقل من کیف مدرسه بخرم.

فرهاد جلوی یک مغازه کیففروشی نگه داشت.هر دو داخل مغازه شدیم.رو به فرهاد کرده و گفتم:دوست دارم کیف مدرسهام را خودت انتخاب کنی.میخواهم ببینم سلیقه ات چطوره.
فرهاد لبخندی زیبا زد وگفت:اگه بد سلیقه بودم که تو را انتخاب نمیکردم.(باز این جمله رو تکرارکرد!)
گفتم:شیرین زبانی نکن.زود انتخاب کن تا ببینم چکار میکنی.
فرهاد نگاهیخریدارانه به کیفها انداخت و یکی را انتخاب کرد.
اولین کاری که کردم به قیمت اونگاهی انداختم.وقتی دیدم خیلی گران قیمت است گفتم:بد نیست.

فرهاد اخمی کرد وگفت:بد نیست؟این کیف عالی است تو کیف به این قشنگی را میگی بد نیست؟
کیف را ازدست فرهاد بیرون کشیدم و کناری گذاشتم و یک کیف ارزان قیمت بداشتم.گفتم:این خیلیخوبه.
فرهاد کیف را از دستم بیرون کشید و کناری گذاشت و گفت:وای چقدر بد سلیقههستی.نمیدونم چطور منو انتخاب کردی!
خنده ای کردم و به شوخی گفتم:اخه تو هم زیادقشنگ نیستی.
فرهاد ارام نوک موهایم را کشید و گفت:خیلی بدجنس هستی.این همه من ازتو تعریف میکنم و تو اینطور از من تعریف میکنی؟

لبخندی زده و گفتم:عزیزم توناراحت نشو.شوخی کردم.تو اینقدر خوشگلی که من در برابر زیبایی تو هیچ هستم.(نهبابا!!؟)
فرهاد دستی به موهایم کشید و گفت:دیگه شکسته نفسی نکن که اصلا خوشمنمیاد.و بعد کیفی که خودش انتخاب کرده بود را برداشت و بطرف صندوق رفت.

من سریعاز کیفم پول بداشتم و بطرف صندوقدار گرفتم.
فرهاد چشم غره ای به من رفت وگفت:خجالت بکش.
گفتم:فرهاد من از این کیف خوشم نمیاد.

فرهاد لبخندی زد وگفت:تو از قیمت گران ان خوشت نمیاد ولی از خود کیف خوشت امده است.
گفتم:اخه خیلیگران است.
فرهاد در حالی که کیف را روی میز صندوقدار میگذاشت گفت:ولی تو حق پولدادن نداری.دیگه شوهر کرده ای و این وظیفه من است.

لبخندی به او زده و گفتم:هنوزکه به خانه ات نیامده ام که داری برایم پول خرج میکنی.و بعد پول را جلوی صندوقدارگذاشتم.
فرهاد پول را برداشت و توی کیف مدرسه ام گذاشت و خودش پول کیف را پرداختکرد.
با هم از مغازه بیرون امدیم.گفتم:کیف را خیلی گران خریدی.من چطوری میتوانماین کیف گران قیمت را دستم بگیرم؟در مدرسه خوب نیست که...
فرهاد حرفم را قطع کردو گفت:عزیزم تو با یک وکیل ازدواج کردی و نباید نگران قیمت چیزی باشی.و بعد هر دوسوار ماشین شدیم.

******************************************
روز اول مهرماه بود و من بایستی به مدرسه میرفتم.با کوشش و تلاش بایستی درسم را میخواندم.
مادربزرگ برایم یک روپوش زیبا دوخته بود و پدربزرگ هم یک خط کش چوبیمنبت کاری شده به من هدیه دادند.
فرهاد که کنار پدربزرگ نشسته بود گفت:افسوندوست دارم این خانه را بخرم.خیلی قشنگه.
پدربزرگ گفت:اتفاقا چند وقت پیش که اقایمحمدی اینجا امده بود به او گفتم که افسون جون خیلی این خونه رو دوست داره و اسماینجا رو گذاشته بهشت کوچک من.
اقای محمدی خیلی خوشحال شده بود.گفت که من حاضرماین خانه و تمام زندگیم را به پای افسون خانوم بریزم.فقط او لب تر کند که این خانهرا می خواهد.حاضرم اینجا را همینجوری به او بدهم.

لبخندی زدم و با لحن کنایهامیزی به فرهاد گفتم:اقای محمدی نسبت به من خیلی لطف دارد.مکنه ممنون او هستم.فرهادبا عصبانیت گفت:بی خود کرده که این حرف را زده است.منظورش از این حرف چی بود؟
درحالی که می خواستم فرهاد را اذیت کنم گفتم:خب اقای محمدی واقعا مرد خوبی است.شایدمی خواهد خانه را به اسم من بکند.چون او خیلی به من لطف دارد.
فرهاد متوجه شد کهمی خواهم اذیتش کنم ، گوشم را گرفت و گفت:باز می خواهی اذیتم کنی؟و بعد رو بهپدربزرگ کرد و گفت:پدربزرگ اجازه بدهید که گوش این دختر را از بیخ بکنم.
پدربزرگدر حالی که می خندید گفت:حالا پسرم بخاطر من گوش زنت را ول کن و او را ببخش.
همهزدیم زیر خنده.
فردای ان روز با فرهاد به مدرسه رفتم.فرهاد تا چشمش به سامانافتاد رنگ صورتش پرید و رو کرد به من و گفت:این پسره اینجا چه میکنه؟
گفتم:خب اویک معلم است و جای معلم در مدرسه است.
فرهاد زیر لب غرغر کرد و گفت:اگه بشه میخواهم مدرسه ات را عوض کنم.با بودن این پسر من ناراحت هستم.اصلا از او خوشمنمیاد.
لبخندی زده و گفتم:اصلا حرفش را نزن ، چون من به این مدرسه بیشتر عادتدارم و در اینجا احساس آرامش میکنم.

فرهاد نگاهی به صورتم انداخت.
گفتم:نکنههنوز به من اطمینان نداری؟
فرهاد گفت:چرا عزیزم ولی نمیدانم برای چی حسودیمیکنم.
لبخندی زده و گفتم:تو همیشه حسود هستی و هنوز این عادت زشت را کنارنگذاشته ای؟و با این حرف دستش را گرفتم.فرهاد دستم را فشرد و گفت:عزیزم زنگ مدرسهات زده شد.خوب درس بخوان که قبول شوی تا هر چه زودتر تو را به خانه امببرم.خدانگهدار ، بعد از ظهر به دنبالت می ایم.به امید دیدار.و با این حرف از مدرسهبیرون رفت.(مگه اومده بوده توی مدرسه!؟)
روز اول سامان که داخل کلاس شد خیلی خشنو بداخلاق بود.انگار نه انگار که مرا می شناخت.من هم به روی خودم نیاوردم.زنگ تفریحهم با من صحبتی نکرد.وقتی زنگ مدرسه خورد و تعطیل شدیم سر کوچه مدرسه ایستادم تافرهاد بیاید.ولی او نیامده بود.(حالا چرا سر کوچه رفتی؟!خب دم در مدرسه میموندیدیگه!)

سامان با ماشین جلوی من ایستاد و از من خواست سوار ماشین شوم و بعد ازاحوال پرسی گرمی که با من کرد گفت:ببینم انگار با اقا فرهاد ازدواج کرده اید؟امروزشما را با او دیدم.
لبخندی زده و گفتم:بله همینطور است.بالاخره با اون اخلاق تندو خشن راضی شدم با او ازدواج کردم.ولی واقعا دوستش دارم.او هم همینطور.
سامان بهمن تبریک گفت و بعد پرسید هنوز او را ذیت میکنی؟
در حالی که خجالت می کشیدمگفتم:نه دیگه او را ناراحت نمیکنم.خب اگه اون موقع اذیتش میکردم دست خودم نبود.چونهیچوقت مردی را در ذهنم راه نمیدادم و فکر ازدواج با هیچ مردی را در سرم نمیپروراندم.و وقتی با فرهاد برخورد کردم احساس کردم مهرش در دلم نشست و او اولین مردیبود که ذهن منو به خودش مشغول کرده بود.باورتان نمیشه وقتی فهمیدم عاشق او شده اماز خودم بدم می امد ولی دیگه اختیار قلبم را نداشتم و دل به او بستم و نمیدانستمچطور با او رفتار کنم تا او خوشش بیاید.
سامان اهی کشید و گفت:من به دنبال زنیمانند شما میگردم.خیلی دوست دارم دختری مانند شما به تورم بخورد.حاضرم تمام زندگیمرا به پایش بریزم.شما خیلی پاک و ساده هستید و در کلاس شیطنت دخترانه برای جلب توجهکردن نداری.

لبخندی زده و گفتم:انشالله همون دختری که ارزویش را داری به دستبیاوری.چون واقعا لیاقت شما بیشتر از اینهاست.
سامان تشکر کرد و بعد مرا جلویخانه مان پیاده کرد.تعارف کردم تا داخل خانه شود ولی او قبول نکرد.
اخر شب بودکه فرهاد به خانه ما امد و از این که نتوانسته بود به دنبال من بیاید خیلی معذرتخواهی کرد و گفت که یک شاکی سکجی گیرش افتاده بود که اصلا دست بردار قضیهنبود.بخاطر همین وقتی دیده بود که دیر شده دیگه نیایمده و با نگرانی ادامهداد:عزیزم تو چطور به خانه برگشتی؟آخه خیلی راه بود.

جواب دادم:با اقا سامانامدم ، طفلک زحمت کشید و مرا به خانه رساند.
فرهاد با عصبانیت گفت:چرا با اوامدی؟مگه خودت پول نداشتی که تاکسی سوار شوی؟
دست فرهاد را گرفتم و گفتم:چراعصبانی میشوی؟
فرهاد دستش را از دستم بیرون کشید و گفت:جوابم را بده.
گفتم:میخواستم پیاده بیام.ولی اقا سامان گفت که مرا به خانه میرساند و من هم از خدا خواستهقبول کردم.
نگاهی به چشم های حسود و زیبایش انداختم لبخندی زده و دوباره دستش راگرفتم و ادامه دادم:عزیزم تو یک وکیل فهمیده هستی اینطور طرز فکر از تو بعیداست.طفلک سامان نیت خیر داشت حتی به من پیغم داد که بخاطر ازدواجمان به تو تبریکبگم.
فرهاد ارام شد ، نگاهی به صورتم انداخت و گفت:دست خودم نیست ، نمیتوانم تورا با یک مرد دیگری ببینم.و بعد از رفتاری که کرده بود معذرت خواهیکرد.
******************************************
روزها می گذشت و فصل زمستانشروع شده بود و درختان جامه سفید بر تن کرده بودند.وقتی مشکل درسی داشتم فرهاد بهکمکم می امد و اگر درسی را خوب متوجه نمیشدم به شوخی گوشم را میکشید و میگفت:حواستکجاست؟خوب گوش کن که امسال رفوزه نشوی تا دوباره بخاطر درس یک سال دیگر عقد بمانیمو اگه رفوزه شوی دیگه طاقت نمی اورم و تو را به خانه ام میبرم.
علاقه ما روز بهروز بیشتر میشد.طوری که اگه یک روز همدیگر را نمی دیدیم مثل ادمهای دیوانه اینور وتا اونور می رفتیم.

همه متوجه حالات ما شده بودند.طوری که مسعود ، فرهاد را اذیتمبکرد و میگفت:افسون باید سه سال دیگه مهمان ما باشه و در دانشگاه شرکت کند وقتیخانوم دانشجو شد بعد میفرستم به خانه شوهر برود.و فرهاد اخمی میکرد و می گفت:اصلاحرفش را نزن اگه اذیتم کنید من هم نمیگذرم شیما را به خانه شوهر بیاورید.
وقتیدایی محمود خانه ما بود فرهاد را خیلی اذیت میکرد و به شوخی اجازه نمیداد که فرهادبه اتاقم بیاید و یا وقتی فرهاد را در اتاقم تنها با من میدید عمدا می امد کنار مامی نشست و او را اذیت میکرد.من هم به فرهاد گفته بودم که دایی محمود از شلغم بدش میاید وقتی دایی می امد و مزاحم او میشد و نمی گذاشت که فرهاد کنارم باشد فرهاد هممدام اسم شلغم را به زبان می اورد و همین حرف باعث میشد دایی از اتاق خارج شود و هردو به خنده می افتادیم.
وقتی مادرم اینطور فرهاد را علاقمند به من میدید و میدیدکه چطور نمیتوانیم دوری همدیگر را تحمل کنیم یک روز گفت:افسون جان درس می خواهیبخوانی چکار کنی؟بالاخره باید کهنه های بچه فرهاد را بشویی(عجب چیزی گفتی مادرجان!!کهنه بشوره!!)شما دو نفر که یک لحظه بدون هم نمی توانید ارام باشید بهتره هرچه زودتر به خانه شوهرت بروی و شوهرداری کنی.
فرهاد لبخندی زد و گفت:نهمادرجان.این همه افسون زحمت کشیده و درس خوانده است.حالا که به اینجا رسیده نبایدان را رها کند.بگذارید درسش تمام شود.
به شوخی گفتم:تازه می خواهم دانشگاه همشرکت کنم.

فرهاد اخمی کوچک کرد و گفت:بی خود این حرف را نزن.من از زن شاغل خوشمنمیاد.دوست دارم وقتی به خانه می ایم زنم خانه باشد و با روی باز از من استقبالکند.(آها!!امری باشه؟)
گفتم:چقدر پرتوقعی ، نکنه حتما باید بوی قرمه سبزیبدهم؟
مادر و فرهاد به خنده افتادند.فرهاد گفت:نه عزیزم اتفاقا اصلا نباید بویقرمه سبزی بدهی چون من دیگه خانه نمی ایم.مادر رفت توی آشپزخانه و برایمان چایآورد.
رامین خیلی کم به خانه ما می امد.وقتی من خانه نبودم او می امد و بهمادرم سر بزند.از مادر شنیده بودم که او یک شرکت بزرگ در بالای شهر دایر کرده است وریاست انجا را بر عهده دارد.
مینا خانم هر وقت به دیدن مادرم می امد خیلی ناراحتبود که چرا رامین ازدواج نمیکند ، می گفت:هر وقت اسم ازدواج را پیش میکشم رامینعصبانی میشود و از خانه بیرون میرود.وحتی یک بار مادرم را واسطه قرار داد تا بارامین صحبت کند تا او راضی به ازدواج شود و رامین خیلی متین و با ملایمت به مادرمگفته بود که لااقل تا دو سه سال دیگه ازدواج نخواهد کرد و اگه موقع اش رسید حتمااولین نفر خود مادرش است تا باخبر شود.
وسط زمستان بود.شیما و مسعود با هم عقدکردند.شیما هم به مدرسه ما می امد.
دایی محمود و لیلا نامزد بودند تا وقتی کهعید امد انها عقد و عروسی را با هم بگیرند و فقط صیغه محرمیت خوانده بودند.درسهایمخیلی خوب بود و سامان هم خیلی به من توجه نشان میداد و تشویقم میکرد.
سامان چونپسری زیبا و قد بلند و صورتی کشیده با موهای لخت سیاه رنگ داشت خیلی بچه ها به اوتوجه می کردند.وقتی موقع درس ریاضی میشد همه به خودشان میرسیدند تا جلب توجهکنند.وقتی بچه های کلاس توجه دبیر ریاضی را نسبت به من دیدند طبق معمول شایعه سازیها شروع شد.و این شایعه ها از گوش دبیر ریاضی به دور نماند.
من نسبت به اینشایعه ها بی توجه بودم چون میدانستم که هیچکس نمیتواند در قلبم جای فرهاد را پر کند، ولی سامان ساکت ننشست و یک به یک دنبال کسی که شایعه را ساخته بود چرخید وبالاخره هم موفق شد ان را پیدا کند و گوش مالی درست و حسابی به ان دختر پر روداد.
نزدیک عید بود و مردم ایران در حال و هوای دیگری سیر میکردند ، نمیدانستمچرا اینقدر اضطراب داشتم.ته دلم مدام فرو میریخت.این موضوع را به فرهادگفتم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:عزیزم ، وقتی بهار می اید احساس جوانی و شادابی بهانسان دست میدهد ، ولی تو با همه فرق داری.آخه این چه حسی است که به تو دستمیدهد.همیشه چیزهای بد را به خودت تلقین میکنی.
لبخندی زده و گفتم:شاید این حسنشانگر این است که دارم به خانه ات نزدیک تر میشوم.چون وقتی عید بیاید سه ماه دیگهباید مهمان مادرم باشد.
فرهاد لبخندی زد و دستش را دور کمرم حلقه زد و گفت:چشمبه هم بزنی ، میبینی سه چهار تا بچه دورت را گرفته است.
با صدای نیمه فریادگفتم:وای سه چهار تا.
فرهاد به خنده افتاد و گفت:آره عزیزم ، دو تا دختر خوشگل ،دو تا پسر گردن کلفت از تو می خواهم.من بچه خیلی دوست دارم.تازه اولین بچه ما همباید دختر باشد.
به شوخی اخمی کرده و گفتم:فرهاد من از بچه زیاد بدم میاد.لطفااینو از من نخواه.
فرهاد گفت:عزیزم مگه بد است که چهار تا بچه خوشگل دور مابگرده؟من خوشگل هستم ، تو هم خوشگل هستی.خب بچه هایمان خیلی زیبا میشوند.و ادامهداد:می خواهم اسم دختر اولم را شکوفه بگذارم.
با تعجب به فرهاد نگاه کردم.لبخندیزد و گفت:چیه چرا اینطوری نگاهم میکنی؟
گفتم:دیگه بسه هنوز که به خانه ات نیامدهام که درباره بچه صحبت میکنی.
فرهاد به خنده افتاد و گفت:عزیزم من اینده نگرهستم.فقط سه ماه دیگه مهمان مادرت هستی.از الان باید به فکر انتخاب اسم بچه هایمانباشیم.
در همان لحظه مادر در اتاق را زد و داخل شد و گفت:عزیزم اگه میشه با همبه خانه اقای شریفی برویم. طفلک رامین مریض شده است.اگه برویم خوشحالمیشود.
فرهاد به ساعت نگاه کرد و گفت:ساعت نه شب است.فکر نمیکنید انها می خواهنداستراحت کنند؟
مادر گفت:نه پسرم.من غروب به مینا خانوم گفتم که شب بهدیدنشانمیرویم.بهتره شما هم بیایید.
فرهاد گفت:باشه.من اماده ام.
من هم اماده شدم وبه خانه اقای شریفی رفتیم.از روز عقدکنان به بعد من سه چهار باز بیشتر رامین راندیده بودم و ان هم موقعی بود که صبح می خواستم به مدرسه بروم.او را می دیدم کهسوار ماشین میشود تا سر کار برود و هیچوقت از من نمی خواست سوار ماشینش شوم تا مرابه مدرسه برساند.فقط با سر سلامی سرد به من میکرد و به سرعت از جلویم رد میشد.خودمهم زیاد مایل نبودم با او به مدرسه بروم.اولا فرهاد ناراحت میشد ، دوما خودم اصلاخوشم نمی امد در کنار او بنشینم و به مدرسه بروم.
ان شب به دیدن رامینرفتیم.سرمای سختی خورده بود و مدام سرفه میکرد.وقتی ما را دید از سر جایش بلند شد وبه پذیرایی امد.وقتی همه دور هم نشستیم فرهاد گفت:چی شده با جناق عزیز ، چرا به اینروز افتاده ای؟
رامین لبخندی غمگین زد و گفت:دیروز تا غروب در پارک نشسته بودم ،هوای نسبتا خوبی بود وقتی به خانه امدم دیدم مریض شده ام.
فرهاد با تعجب گفت:دراین وقت سال در پارک چه میکردی؟
رامین لبخندی زد و گفتکدیروز کمی هوا خوب بودهوس کردم کمی قدم بزنم.
مینا خانم گفت:تو رو خدا فرهاد جون کمی اقا رامین رانصیحت کن.اگه او زن بگیره دیگه نمیره توی پارک قدم بزنه و حالا به این روزبیفته.
فرهاد لبش را گزید و گفت:اقا رامین بزرگتر ما هستند و ایشون باید ما رانصیحت بکنند.دوما زن می خواهد چکار کن؟زن یک شیطان بزرگ است که ما مردهای بیچاره ازدست انها ارامش نداریم.
چشم غره ای به فرهاد رفتم.
فرهاد خندید و گفت:ولی هرچی باشه الهی هیچ خانه بدون این شیطان بزرگ نباشد که ادم دیوانه میشود.
رامینلبخندی به اجبار زد و گفت:انگار بدجوری گرفتار این شیطان شده اید؟پس قدرش را بدانیدو زندگی خوبی را برایش فراهم کنید تا یک بار مجبور نشوید نیش و کنایه های اطرافیانرا به جان بخرید.
نگاهی به صورت رنگ پریده رامین انداختم.در دل ناراحتبودم.چطوری میتوانستم به او بگویم که دیگه او را مقصر در مرگ شکوفه نمیدانم؟چطورمیتوانستم به او بفهمانم که دیگه کینه ای از او به دل ندارم؟چطور به او بگویم کهطعم عشق را چشیده ام و او را با تمام وجود حس کردم و میدانم مرگ شکوفه چه فاجعه یبزرگی برای او بوده است.
رامین متوجه نگاه ناراحتم شد.لبخندی زد و گفت:حال شماچطوره؟ببینم در درسهایتان مشکلی ندارید؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:نه مشکلیندارم.
فرهاد گفت:این دختر خیلی زرنگ است و بخاطر اینکه منو به خانه خودشانبکشانه مدام میگه اشکال درسی داره و من باید اگه اب در دست دارم روی زمین بگذارم وبه خونه ایشون بیایم تا اشکال درسی خانوم را رفع کنم.اخه خدا را خوش میاد اینقدراین دختر منو از کار و زندگی می اندازه؟
با ناراحتی به فرهاد نگاه کردم تااینطور جلوی رامین صحبت نکند و او متوجه شد و سکوت کرد.
وقتی رامین برای برداشتنداروهایش به اتاقش رفت من بدون توجه به فرهاد سریع پشت سر رامین داخل اتاقششدم.
از این حرکت تند من رامین جا خورد و برگشت به من نگاه کرد و با تعجب گفت:چیشده؟چرا اینقدر تو ناراحت هستی؟
نگاهی در چشمان سیاهش انداختم و گفتم:اقا رامینببخشید که در این مدت ناراحتت کردم.از اینکه بدون اجازه به اتاقت امدم معذرت میخواهم ولی می خواستم بهت بگم دیگه از شما کینه ای به دل ندارم.من اشتباه میکردم کهشما را مقصر در مرگ انها میدانستم.من تازه فهمیدم که هیچکس راضی به مرگ عزیزشنیست.من عشق را با تمام وجودم حس کرده ام.خواهش میکنم منو ببخش.نمی خواهم هنوز فکرکنی که به شما کینه دارم و یا خدای ناکرده ارزوی مرگت را دارم.من شما را مانندبرادرم مسعود دوست دارم و امیدوارم شما هر چه زودتر ازدواج کنی تا من این را به شماثابت کنم.بعد بغضی روی گلویم نشست و اشک در چشمهایم جمع شد.
رامین با ناراحتیبطرفم امد.دستم را گرفت و دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا اورد و گفت:افسونخواهش میکنم گریه نکن.من اصلا از تو گله ای ندارم و ناراحت نیستم.همین که دیگه مرامقصر نمیدانی خیلی خوشحال هستم و از این به بعد با ارامش بیشتری زندگی خودم را شروعمیکنم.
لبخندی غمگین زده و ارام گفتم:ببخشید که ناراحتت کردم.و بعد دستم را ازرامین ارام بیرون کشیدم و از اتاق خارج شدم.
وقتی کنار فرهاد نشستم او را عصبانیو ناراحت دیدم.مادر چپ چپ نگاهم میکرد.ارام به فرهاد گفتم:اینطور اخم نکن وقتی بهخانه رفتیم موضوع را برایت تعریف میکنم.
فرهاد کمی ارام شد ولی هنوز از من دلخوربود.
رامین لحظه ای بعد وارد پذیرایی شد.اقای شریفی گفت:پسرم داروهایت راخوردی؟
رامین جواب داد:آره پدر جان.و بعد نگاهی به من انداخت.
مادرمگفت:رامین جان دیگه داره عید از راه میرسه انشالله استین بالا بزن و دختری راانتخاب کن تا عید ما هم شاهد عروسی شما باشیم.
رامین لبخندی زد و گفت:اتفاقا بهاین فکر هستم.انشالله عید پدر و مادرم را برای خواستگاری باید تو زحمتبیاندازم.
اقای شریفی و مینا خانم با خوشحالی گفتندکرامین تو جدی میگی؟
رامیندر حالی که از پدرش خجالت میکشید گفت:بله پدر حتما این کار را میکنم.فقط نمیدونمتوی این دو هفته که به عید مانده است دختر خوب از کجا پیدا کنم.
مینا خانم باخوشحالی گفت:پسرم تو فقط راضی به ازدواج بشو خودم دختر خوب برایت سراغدارم.
رامین با خجالت گفت:بعد از عروسی لیلا حتما شما را به خواستگاریمیفرستم.
همه هورا کشیدند.(هورررررررررااااااا!)و مینا خانم شیرینی به ما تعارفکرد.
وقتی شب به خانه برگشتیم فرهاد به اتاقم امد و وقتی من با او تنها شدم تمامماجرا رابرایش تعریف کردم و گفتم که او همیشه فکر میکرد که من ارزوی مرگش را دارماو به من گفته بود تا وقتی که طعم عشق را نچشیده ام ازدواج نمیکندو من امشب به اوگفتم که با تمام وجودم عشق را حس کردم و دیگه کینه ای از او به دل ندارم.همه چیز رابرای فرهاد تعریف کردم.
فرهاد خوشحال شد و گفت:از اینکه او را بخشیده ای خیلیخوشحالم.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید