نمایش پست تنها
  #32  
قدیمی 05-24-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو فصل سی و سه

فرانك پس از مدتي سكوت كه پيدا بود قصد دارد بر احساساتش تسلط يابد بقيه قصه اش را اينطور تعريف كرد:
- مدتي گذشت...توي اين مدت مرتب مشغول گشت و گذار بودم و هر روز به اين طرف شهر مي رفتم . ديگه تموم خيابوناي شهر و مث كف دست بلد بودم. در طول اين مدت پسره كه ژوزف صدايش مي كردن گهگاه به ما سر مي زد و حتي يكي دو بار هم منو به صرف شام دعوت كرده بود و منم قبول كردم. رفتار ژوزف با من چنان پر محبت بود كه گاهي احساس مي كردم اين مرد به معناي واقعي لياقت همسري منو داره و از خدا مي خواستم باهاش زير يه سقف زندگي كنم. حتي يه بار كه با هم به رستوران شيك و رمانتيكي رفته بوديم اين مسئله رو يه جوري بهش رسوندم. اونم خنديد و چيزي نگفت. ديگه يواش يواش رفت و اومدمون زياد شده بود و اكثرا روزا رو بعد از پايان ساعت كار روزانه ژوزف دنبالم مي اومد و با هم به گردش مي رفتيم روزاي تعطيل كه بدون استثنا با هم بوديم منم چون در حقيقت زن ژوزف بودم از اينكه باهاش بگردم احساس شرم و گناه نمي كردم ديگه داشتم با محيط انس مي گرفتم و اونجا رو خيلي دوست داشتم درسته كه با فرهنگ ايروني هيچ هماهنگي اي نداشت اما من چون اونجا رو دوست داشتم جوون برازنده اي بود احساس مي كردم از همه نظر به چيزي كه مي خواستم رسيدم ...حدود يه سال از ورود من به او ن كشور مي گذشت توي يه شركت خصوصي كار پيدا كرده بودم و خونه اي هم اجاره كرده و به زندگي عادي مشغول بودم. بعضي شبا از محل كارم به آپارتمان ژوزف مي رفتم و بعضي از شبا كه دير مي شد. شبو پيش شوهر قانوني ام مي موندم. اونم با آغوش باز پذيراي من بود.
- در اينجا فرامرز ناهارش را به پايان رسانده بود و گارسون دسري كه از قبل سفارش داده بود ارا سر ميز آورد.
- فرامرز به دسر اشاره كرد و گفت
- بخور خيلي خوشمزه است حتما خوشت مي آيد....

فرانك لبخندي كمرنگ زد ظرف دسر را پيش كشيد و قاشقي از ان را در دهانش گذاشت سپس همينطور كه مشغول صرف دسر بود ادامه داد:
- دو سه سالي به همين شكل گذشت....چند وقت بود كه از صبح كه بيدار مي شدم تا شب كه خوابم مي برد احساس خستگي مفرط مي كردم. نمي دانستم چرا....اولا فكر مي كردم به خاطر كم خوابي دچار اين حالت شدم، اما هر چي مي خوابيدم فايده نداشت. در طول روز اصلا حال و حوصله انجام دادن هيچ كاري رو نداشتم فكر مي كردم دلم براي وطن تنگ شده براي مامانم پدرم و براي همه فاميل و دوستان اما اين حالتم درست بشو نبود...مدتي به همين شكل گذشت چند وقتي بود كه شبا از شدت عرق كردن زياد از خواب بيدار مي شدم و مي ديدم تمام لباسم عرق خاليه، اين موردم زياد جدي نگرفتم. چند وقتي اين حالت را ادامه دادم تا اينكه يه شب از شدت تب زياد كلافه از خواب پريدم. از تب به خودم مي پيچيدم بلند شدم و دو تا قرص تب بر با هم خوردم يه كم حالم بهتر شد اما تب قطع نمي شد نمي دونم چرا خوب نمي شدم يه هفته اي گذشت و ژوزف چندين بار منو پيش دكتر عمومي برد و داروهاي اونم مصرف كردم ديدم علاوه بر تب ، بيرون روي مكرر و بدون دليل هم به مشكلم اضافه شد. ديگه مطمئن بودم ويروسي وارد بدنم شده كه ارگانيزم طبيعي منو دچار مشكل كرده پيش هر دكتري هم كه مي رفتم درست سر در نمي آورد و يه سري داروهاي تكراري بهم مي دادن بيچاره ژوزف شده بود پرستار من از سر كار كه مي اومد يه راست به خونه من وارد مي شد و تا شب مراقبم بود من ديگه نمي تونتم سر كار برم از نظر مالي هم در وضعيت بدي بودم به همين دليل وضعيت تغذيه خوبي نداشتم و مرتب و خامت حالم بد و بدتر مي شد.

دسر هر دوي آنها به پايان رسيده و فرامرز دو دستش را زير چانه هايش تكيه گاه كرده و به قصه فرانك گوش سپرده بود و فرانك پس از اينكه از داخل كيفش بسيته سيگاري خارج كرد يكي از سيگارهاي انرا گوشه لبش گذاشت و روشنش كرد و اينگونه ادامه داد:
- نمي دونستم چه اتفاقي برام افتاده كه حالم لحظه به لحظه تغييرات پيش بيني نشده اي مي كرد يواش يواش حالتهاي عصبي بدي پيدا كرده بودم. مرتب بهانه مي گرفتم و به پروپاي ژوزف مي پيچيدم كه نهاياتا منجر به اين شد كه اون يك شب منو ترك كرد و ديگه سراغمو نگرفت. اما تحريكات عصبي من تمومي نداشت و روز به روز بدتر مي شد اين حالات عصبي رو هم روي اين حساب گذاشته بودم كه مريضي دمار از روزگارم در آورده بود بخاطر همين زياد بهش اهميت نميدادم حدود چهل روز از اين حالات گذشت و من تقريبا به وضع جديدم عادت كرده بودم در طول اين مدت دفعتا ده تا پونزده درصد وزنم كم شده بود و من اين كاهش وزنمو روي حساب بيماري گذاشته بودم. يه چند وقتي بود كه حالم بهتر شده بود يه روز كه از خواب بيدار شدم ديدم غدد لنفاوي و سطحي بدنم متورم شده و سراسر بدنم تك و توك غده ها بيرون زده اين ديگه برام غير قابل تحمل بود نمي دونستم چرا اين وضعيت دچار شدم، اون روز تا ظهر توي رختخواب موندم فكر كردم و گريه كردم......نزديكاي ظهر شماره همون فاميلمون كه اول كار پس از ورود به اون كشور پيششون زندگي مي كردم رو گرفتم و ازشون خواستم به دادم برسن . چون همه خانواده سر كار بودن روي دستگاه پيام گير براشون پيغام گذاشتم و عصر كه اونا به خونه رسيده بودن صداي منو مي شنون و بلافاصله به من زنگ زدن. بعد از اينكه وضعيتمو براشون گفتم خيلي سريع خودشونو به من رسوندن و منو به يكي از بهترين بيمارستاناي شهر بردن وقتي وضعم رو براي دكتر شرح دادم بي درنگ دستور به يه سري آزمايشايي رو داد كه بالافاصله همونجا ازم ازمايش به عمل اوردن و جوابش رو هم خيلي زود دادن بعد از اينكه دكتر جواب آزمايش منو ديد رو به من كرد و گفت يه بيماري عفونيه كه زود خوب مي شه و وتي به اتفاق همراهام از اتاق خارج مي شديم يكي از همراهامو صدا زد و خواست كه اون توي اتاق بمونه. بعد از چند دقيقه اونم به ما ملحق شد و گفت كه دكتر خواسته چند روز ديگه دوباره سري بهشون بزنيم. اونشب وقتي به خونه رسيديم خيلي خسته بودم چند روزي از اين ماجرا مي گذشت و حال من روز به روز بدتر مي شد اشتهاي غذاخوردن نداشتم پوستم مريضي هاي عجيب و غريب گرفته بود و روي بشتر جاهاي پوستم زخم مي شد و عفونت مي كرد ديگه مريضي از ظاهرم كاملا مشخص بو.د
- فرانك سيگارش را در زير سيگاري خاموش كرد و نگاهش را از روي فرامرز گرفت و به ميز دوخت . پس از مدتي قطره اي اشك از ميان مژگان بلندش بر روي ميز چكيد و بعد از چند دقيقه گريه اش به هق هق مبدل گشت....

فرامرز دستپاچه گفت:
- چي شد؟ چرا اينجوري مي كني؟؟

فرانك در ميان گريه هايش گفت:
- كاش هيچوقت هوس خارج از كشور به سرم نيفتاده بود اين خارج رفتنم خودمو بدبخت كردم....
فرامرز كوشيد فرانك را كه دچار بحران روحي رواني شديد شده بود به آرامش دعوت كند
- عزيزم آروم باش حالا كه توي وطن خودت هستي ديگه چرا ناراحتي؟

فرانك لبخند تلخي به روي لب آورد و گفت:
- همين.....همين كه توي وطن خودمم داره عذابم ميده ....همين كه به وطنم خيانت كردم...

فرامرز آهسته و با آرامش خاصي گفت:
- خب يه خورده به خودت مسلط باش و بقيه ش رو تعريف كن

فرانك كمي سكوت كرد و با دستمال اشك هايش را از گونه ها پاك كرد و گفت:
- وقتي براي بار دوم به اون بيمارستان رفتم دكتر خواست تنها با من صحبت كنه به محض اينكه تنها شديم رو به من كرد و گفت كه بايد به خودم مسلط باشم و حقيقت تلخي رو بپذيرم ...اون گفت كه علائم بيماري من مشكوك به بيماري ايدزه البته هنوز مطمئن نبود و مي خواست چند روزي منو توي بيمارستان تحت نظر بگيره و آزمايشاي مختلف روم انجام بده...ديگه حرفاي دكتر رو نمي شنيدم باورم نمي شد كه دچار اين بيماري صعب العلاح شده باشم....وقتي به خودم اومدم كه روي تخت يكي از اتاقا خوابيده بودم و سرم به دستم بود.

فرامرز مات و مبهوت ديده به چهره زرد و تكيده فرانك دوخته بود و تازه دريافته بود كه چرا دخترك تا اين حد نحيف و رنجور شده.
سرش به دوران افتاده و باورش نمي شد كه آن دخترك شاد و بشاش چند سال پيش امروز دچار چنين مشكل حاد و پيچيده اي شده باشد.
و فرانك همچنان قصه غصه دارش را باز مي گفت:
- از آونروز شده بودم مث موش آزمايشگاهي هر روز آزمايشاي مختلفي روم انجام مي دادن تا مطمئن بشن مشكل من چيه و بعد از چند روز كه از بيماري من مطمئن شدن پزشك معالجم به همراه يه روانشناس سراغم اومدم دكتر روانشناس كه مرد خشرو و ميانسالي بود برخورد گرمي با من كرد و بعد از خوش و بشي كه اصلا حوصله شو نداشتم دستي روي موهام كشيد و گفت كه بعد از آزمايشايي كه روم انجام شده به اين نتيجه رسيدن كه ويروس بيماري ايدز توي تنم به اندازه كافي رشد كرده و كاري هم از دست هيچ پزشكي بر نمي ياد و فقط خودمم كه مي تونم در حق خودم كار مثبتي بكنم بعد گفت كه زياد نمي تونن منو توي بيمارستان نگهدارن و من بايد به زندگي عادي برگردم....
فرانك ساكت شد فرامرز سرش را ميان دستهايش گرفته بود و فكر مي كرد او صداي فرانك را نمي شنيد و تنها به اين مي انديشيد كه چگونه انسان به روزي مي رسد كه بايد مرگ باورهايش را به نظاره بنشيند...
فرانك مي كوشيد دريابد درون فرامرز چه مي گذرد اما اين امري بيهوده بود چرا كه به قدري افكار پيچيده و درهم به مغز فرامرز هجوم اورده بود كه كسي نمي توانست از افكارش سر در بياورد.
فرانك به ارامي فرامرز را صدا زد و پرسيد:
- فرامرز ....به چي فكر مي كني؟
- هيچي....هيچي.....

پس از مكث كوتاهي افزود:
- خب بقيه اش بعد چكار كردي؟

و فرانك دوباره لب به سخن گشود:
- اونروز دكترا خيلي باهام حرف زدن و سعي كردم كهري بكنن روحيه مو از دست ندم ولي من بيشتر حرفاشونو نمي شنيدم..به اين فكر مي كردم كه نتيجه بي وفايي به تو اين بلارو سرم آورده..چند روزي تو اون بيمارستان بستري بودم و خلاصه يه روز به دكتر معالجم گفتم ميخوام از بيمارستان مرخص بشم و به ايران برگردم.اولش دكتر چند دقيه اي نگام كرد و بعد گفت كه از نظر او نهيچ اشكالي نداره ولي بايد خيلي مراقب باشم كه به هيج وجه و به هيچ دليلي كسي رو آلوده نكنم منم قبول كردم و دكتر منو از بيمارستان مرخص كرد ديگه دناي اطرافم برام طور ديگه اي شده ود وقتي كه فكر مي كردم دارم يواش يواش مي ميرم دلم نمي خواست ديگه دنايي وجود داشته باشه گاهي يه احساس رواني بهم مي گفت حالا كه من به اين مريضي ميتلا شم چرا ديگرانم مبتلا نشن...در اون وضعيت دلم مي خواست هر كسي رو كه مي تونم به اين مريضي بكشونم اما وجدانم راضي نمي شد پاكي ذاتمو به كثافت و لجن بكشونم فكر مي كردم من ناخواسته به اين راه كشيده شدم و شوهر قانونيم منو به اين روز انداخته حالا اگر قراره بميرم بهتره پاك و دست نخورده بميرم چند وقتي توي اون كشور موندم ديگه تصميم خودمو گرفته بودم و اين چند روزه باقي مونده رو پيش عزيزانم مي گذروندم بايد بر مي گشتم و از تو از تو كه بهت بي وفايي و نامردي كردم حلاليت مي خواستم.....
فرامرز سعي كرد وضعيت و موقعيت فارنك را درك كند پس در سكوت نشسته و به حرفهايش گوش سپرده بود و فرانك همچنان سخن مي گفت:
- توي اين مدت خيلي ضعيف شده بودم احساس مي كردم قوه و بنيه مبارزه با اين بيماري رو ندارم و از اون مريضايي هستم كه ايدز خيلي زود از پا درشون مياره پس بايد هر چه سريعتر براي برگشتنم به ايران اقدام مي كردم خلاصه بليطمو رزرو كردم و چند روز بعد به ايران برگشتم.
فرانك ديكر ساكت شده بود فرامرز او را نگاه مي كرد و چيزي نمي گفت...پس از مدتي كه سكوت ميانشان حاكم بود فرامرز پرسيد
- چند وقته اومدي ايران؟

فارنك به ارامي پاسخ داد:
- يه هفته است
- خونوادت چطوري باهات برخورد كردن؟ از موضوع خبر دارن؟

فرانك نگاهش را به ظرف دسر كه هنوز پر بود انداخت و گفت:
- حقيقت اينه كه خيلي دلم مي خواد ببينمشون اما نمي دونم با چه رويي.... سراغشون نرفتم...
- پس كجا رفتي؟ كجا زندگي مي كني؟
- از فرودگاه يه راست رفتم هتل توي اين يه هفته از اونجا بيرون نرفتم
- يعني به خونواده ات سر نزدي؟ فكر نمي كني شايد اونا بدونن تو به ايران برگشتي و نگرانت بشن؟
- نمي دونم شايد سري بهشون زدم ولي براي خودم مسلمه كه نبايد پيششون بمونم...
- خب برنامه ات چيه؟ مي خواي چكار كني؟
- فعلا تصميم دارم هتل بمونم تا ببينم چي ميشه....

در همين احوال فرامرز گارسون را صدا زد و از او صورتحساب را خواست وقتي صورتحساب رستوران را پرداخت خطاب به فرانك گفت:
- پاشو بريم تا يه جايي برسونمت بقيه حرفامونو توي راه مي زنيم.

فرانك كيف دستي اش را برداشت و به همراه فرامرز از رستوران خارج شد وقتي در اتومبيل فرامرز نشستند تا مدتي صحبت نمي كردند و براي اينكه سكوت از ميانشان برداشته شود فرانك ادرس هتل محل اقامتش را به فرامرز داد و دواره سكوت بود كه همچنان حكومت مي كرد
پس از مدتي كه هر دو به فكر فرو رفته بودند فرامرز گفت:
- فعلا چند روز ديكه توي همون هتل بمون با منم در تماس باش ببينم چه كري مي تونم از دستم برمياد برات انجام بدم

فرانك نگه پرمعنايي به فرامرز انداخت و گفت:
- فرامرز قصد من از ديدن تو اين نبود كه برات مزاحمت درست كنم يا اينكه كاري برام بكني فقط مي خواستم منو ببخشي و حلالم كني شايد اين روزاي آخر عمرم ديگه عذاب وجدان نكشم.
- من هنوز دوستت دارم اميدوارم حالا حالا ها زنده باشي و من بتونم هر كاري از دستم بر مياد برات انجام بدم نمي خواد نگران چيزي باشي فقط چند روز به من مهلت بده تا ببينم بعد چي ميشه و چكار مي تونم بكنم الان كه مغزم اصلا كار نمي كنه...

فرانك چيزي نگفت و بقيه راه در سكوت طي شد مقابل در هتل وقتي فارنك از اتومبيل پياده مي شد فرامرز گفت:
- ببين عزيزم تا هر جايي كه بتونم پشتت بهم محكمه غصه هيچي رو نخور

فرانك لبخندي به روي فرامرز پاشيد كه حاكي از قوت قلبي بود كه در اين زمان كوتاه از فرامرز دريافت كرده بود . سپس گفت:
- با اينكه من بهت نارو زدم بازم تو اينطور محبت رو بهم ثابت مي كني

و ناگهان با بغض ناليد:
- فرامرز منو ببخش ...ببخش
سپس در اتومبيل را بست و به طرف هتل دويد...
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید