نمایش پست تنها
  #38  
قدیمی 05-24-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

داخل خانه شدم و پاورچین پاورچین به آشپزخانهرفتم تا کسی را بیدار نکنم . خیلی گرسنه بودم. از داخل یخچال نان و پنیری برداشتموقتی روی میز نشستم رامین را دیدم که جلوی در ایستاده است.

لبخندی سرد زد و گفت : چقدر دیر کردی نگران شدم. (قربون دل بزرگت بره افسون)
گفتم : آخه مجبور شدمخیلی صحبت کنم تا قانع شود.

رامین داخل آشپزخانه شد و روی صندلی نشست. احساسکردم می خواهد با من صحبت کند. نمی توانستم به صورتش نگاه کنم. آرام گفت : افسون توبا من چه کردی.
سکوت کردم.

رامینگفت : تو هنوز مرا باعث مرگ شکوفه می دانی؟
گفتم : نمی دانم . ولی اگه ایناتفاق نمی افتاد و اگه شما ما را به شیراز دعوت نمی کردید. الان شکوفه زنده بود. پدرم زنده بود .

رامین سرش را میان دو دستش گرفت و گفت : من چطوری این کینه رااز دلت پاک کنم . آخه کی راضی به مرگ عزیزش است و بعد یکدفعه بلند شد و با عصبانیتگفت : افسون به خدا آنقدر ازدواج نمی کنم تا تو طعم عشق و خوشبختی و علاقه را بچشیو موقعی زن می گیرم که دیگه تو مرا مقصر مرگ آنها ندانی. تو هنوز از عشق هیچی نمیدانی.
گفتم : آرام صحبت کن همه بیدار شدند.

رامین با عصبانیت از آشپزخانهبیرون رفت.
نمی دانستم چرا رامین را همیشه مقصر در مرگ پدرم می دانستم . بهخودم تلقین کرده بودم که او باعث مرگ آنها بوده است و این در ضمیرم ثبت شده بود.
بلند شدم و بع اتاقم رفتم . رامین را دیدم که روی پلکان نشسته بود و سیگار میکشید . اینقدر خسته بودم که زود خوابم برد.

صبح زود سر کار رفتم .
ساعت نهصبح فرهاد به شرکت زنگ زد و با عصبانیت گفت : مگه به تو نگفتم که دیگه حق نداری سرکار یروی؟

گفتم : چرا ولی تا وقتی که زنت نشده ام سر کار می آیم.
فرهاد گفت : افسون تو چقدر لجباز هستی.
گفتم : آخه عزیز دلم نمی خواهم قرض منو تو بدهی. من این راه را قبول کرده ام و تا آخرش هم می روم.

فرهاد با عصبانیت گفت : حالالج کرده ای باشه. ولی وقتی زنم شدی دیگه حق نداری روی حرف من حرف بیاوری و گرنهحسابت را می رسم. و بعد گوشی را قطع کرد.
ساعت سه وقتی شرکت تعطیل شد فرهاد راجلوی در شرکت دیدم. عصبانی بود. سوار ماشین شده و گفتم : سلام آقای بداخلاق.

جوابم را نداد.
گفتم : ای خدا کمی اخلاق به این شوهر عزیز من بده. می ترسمبچه هایش هم مانند او بداخلاق باشند و من بیچاره باید او و بچه های عزیزش را تحملکنم.
فرهاد پوزخندی زد و گفت : اینقدر بچه توی دامنت می ریزم که حوصله سرو کلهزدن و آزار دادن من را نداشته باشی. تا اینقدر حرصم بدهی. می خواهم از سرو کولت بچهبالا برود.
به شوخی اخمی کرده و گفتم : فرهاد خجالت بکش . آخه به یک وکیلفهمیده می خوره که هشت نه تا بچه داشته باشه. یکی کافیه.

فرهاد با لحن جدی گفت : کمتر از شش تا قبول ندارم.
با صدای نیمه فریادی گفتم : فرهاد.
فرهاد بهاجبار جلوی خنده اش را مهار کرده بود و قیافه جدی به خودش گرفته بود.
نگاهشکرده و گفتم : با من قهر کرده ای . کم حرف می زنی.
فرهاد سکوت کرده بود.

منهم سکوت کردم . فرهاد مرا جلوی در خانه رساند و گفت : ساعت شش غروب منتظرم باش دوستدارم با هم بیرون برویم .
گفتم : چشم سرورم.

پوزخندی تمسخر آمیزی زد و بدونخداحافظی به سرعت از جلوی من رد شد.
از اینکه سر کار رفته بودم خیلی ناراحت بود . ولی من دوست نداشتم قرضهایم را بدهد.
ساعت شش غروب فرهاد به دنبالم آمد. لباسزیبایی پوشیده بودم . سوار ماشین شده و گفتم : سلام مرد بزرگ.

نگاه تندی به منانداخت و گفت : امشب قراره با چند نفر از همکارهایم شام بیرون بخوریم. آنها خواهشکردند که تو را هم با خود بیاورم . می خواهم مواظب حرکاتت باشی.
گفتم : چشم مردعزیزم.

با اخم گفت : خودت را لوس نکن که اصلا خوشم نمی آید. به جای این حرفهاکمی به نظریاتم احترام بگذار و حرفهایم را پشت گوش نینداز.
سکوت کردم تا او کمیآرام شود.

جلوی در رستوران زیبایی ماشین را نگه داشت. هر دو با هم داخل رستورانشدیم. فرهاد به طرف میزی رفت که سه تا خانم زیبا که اصلا بهشان نمی خورد همکارفرهاد یعنی یک وکیل با شخصیت باشند. چون طرز لباس پوشیدن آنها خیلی جلف بود و درشخصیت یک وکیل نبود.
فرهاد با آنها دست داد و مرا به آنها معرفی کرد. وقتی من وفرهاد سر میز آنها نشستیم یکی از آن خانمها که اسمش سی سی بود گفت : فرهاد جون اینعروسک خوشگل را از کجا گیر آوردی. خیلی نازه.

فرهاد گفت : عزیزم از تو که نازتر نیست.
از این طور حرف زدنفرهاد جا خوردم و متوجه شدم فرهاد مرا برای اذیت کردن به آنجا آورده است.
فرهادبدون توجه به من با آن زنهای جلف و بی شخصیت می گفت و می خندید.
حرصم داشت درمی آمد. از سر میز بلند شدم. فرهاد سریع گفت : کجا می روی؟

گفتم : دستشویی میروم. دستم کثیف شده است و با این حرف به طرف دستشویی رفتم. در حالی که دستم را میشستم خودم را در آینه نگاه کردم. با خودم گفتم : اگه در برابر این حرکت فرهاد ضعفنشان بدهم او دیگه دست از سرم بر نمی دارد و موقع اذیت کردن از این روش استفاده میکند. پس بهتره خونسرد و بی توجه باشم و با این تصمیم سرجایم برگشتم . لبخندی به سیسی زده و گفتم : شما زن خیلی جالبی هستید دوست دارم بیشتر با شما برخورد داشته باشمو بعد سیگار را از دست سی سی بیرون کشیدم و در حالی که روی لبم می گذاشتم گفتم : ایکاش فرهاد جان زودتر مرا با شما آشنا می کرد. دوست دارم مانند شما باشم. و رو کردمبه فرهاد و گفتم : بی انصاف چرا منو زودتر با ایشون آشنا نکردی . خیلی بد جنسی . فردا باید به خانه ما بیایند.

فرهاد از این حرکت من جا خورد و حاج و واج ماندهبود. سیگار را از گوشه لبم با عصبانیت برداشت و به گوشه ای پرتاب کرد و با صدایخشنی گفت : بلند شو برویم.
من بلند شدم و با همان لحن مسخره ای که سی سی صحبتمی کرد گفتم : سی سی جون عزیزم خداحافظ و بند کیفم را به طور مسخره ای با یک انگشتبه پشتم انداختم.
وقتی سوار ماشین شدیم فرهاد با عصبانیت گفت : این چه حرکتیبود که کردی . مگه نگفتم مواظب حرکاتت باش.

پوزخندی زده و گفتم : اتفاقا حرکتمدرست شایستگی تو و آنها را داشت. ادامه دادم : تو فکر می کنی خیلی زرنگی ولی زرنگتراز خودت را ندیدی. تو نمی تونی با من اینکارها را بکنی چون من معروف هستم به قلبسنگی . این قلب موقعی نرم شد که برای اولین بار تو را دید و عشق تو را لمس کرد. ولیامشب با این کار مسخره ات دوباره قلبم به همان سنگ تبدیل شد. و با خشم گفتم : فرهادمن مثل دخترهای دیگه نیستم که با این بادها بترسم . تو نمی تونی با من بازی کنی . آن هم با سه زن هرزه هرجایی. تو با این کارت امشب به من توهین کردی. اگه از این تیپزن ها خوشت می آید باشه برایت همینطور می شوم. و یک زن هرجایی و کابا...

یکدفعهفرهاد سیلی محکمی به دهانم زد. لبم از داخل ترکید و خون باریکی از کنار لبم بیرونزد . بدون اینکه گریه کنم دستمالی از جلوی داشبورد ماشین برداشتم و لبم را پاک کردهو گفتم : فکر نمی کردم اینقدر کینه ای باشی . تو خودت را پیش من با این زنها ضایعکردی.
فرهاد سکوت کرده بود. ماشین را روشن کرد و بدون اینکه بدانیم کجا می رویمتو خیابان سرگردان بودیم. بالاخره فرهاد خسته شد و کنار پارکی نگه داشت. هر دوپیاده شدیم.

من روی نیمکت نشستم . فرهاد رفت و دو تا نوشابه گرفت و یکی را بهدستم داد. چون لبم درد می کرد نوشابه ام را نخوردم و آن را روی زمین ریختم . فرهادفکر کرد که لج کرده ام .
با عصبانیت گفت : افسون این اخلاق را کنار بگذاروگرنه...

حرفش را قطع کرده و گفتم : آخه لبم درد می کنه و نمی تونم شیشه نوشابهرا روی لبم بگذارم.

فرهاد کنارم نشست و نگاهی در چشمانم انداخت.
باز آنچشمهای جذابش دلم را آرام کرد . لبخندی زده و گفتم : ای بی انصاف انگار می دانیچقدر این چشمهایت روی من اثر دارد که اینطور نگاهم می کنی.

فرهاد سکوت کردهبود. نگاهی به لبم انداخت و بعد با ناراحتی گفت : خدای من چقدر ورم کرده است. اینچه کاری بود که کردم.
گفتم : تو خودت را ناراحت نکن من در عرض این یک ماه خیلیاز این سیلی ها خورده ام.
فرهاد با ناراحتی گفت : من امشب تو را خیلی اذیت کردهام . منو ببخش می دانم کار بچه گانه ای بود.

گفتم : من همیشه تو را می بخشم وادامه دادم : فرهاد دیگه هیچوقت دوست ندارم که با هم دعوا کنیم . دیگه به اندازهکافی همدیگر را رنجانده ایم.
فرهاد لبخندی زد و گفت : اگه تو حس حسادت منوتحریک نکنی باشه دیگه با تو دعوا نمی کنم و بعد بلند شد و گفت : پاشو عزیزم که خیلیگرسنه ام . هر دو سوار ماشین شدیم و به طرف رستوران رفتیم. وقتی شام را با همخوردیم فرهاد گفت : چند لحظه اینجا بنشین تا من صورت حساب غذا را بپردازم زود بر میگردم.

روی صندلی نشسته بودم که احساس کردم دختری که روبه رویم نشسته است صورتیآشنا دارد . قلبم فرو ریخت . چقدر شبیه شکوفه بود. نه واقعا خود شکوفه بود. او بهصورتم خیره شده بود . لبخند سردی به من زد و از سرجایش بلند شد و همینطور که نگاهممی کرد از در خارج شد.

بلند شدم و به طرف او رفتم. به دنبالش در خیابان راه میرفتم. او همچنان آرام با قدمهای سنگین راه می رفت وسط خیبان بودم که یکدفعه شکوفهغیبش زد . سرگردان به دنبالش گشتم که یکدفعه دستی مرا محکم گرفت و به گوشه خیابانپرتاب شدم. صدای ترمز شدید ماشین روی آسفالت که با صدای دلخراشی کشیده شد به گوشمرسید.

وقتی به خودم آمدم دیدم که در بغل فرهاد هستم و او در حالی که دستهایش میلرزید محکم مرا گرفته بود. هر دو از روی زمین بلند شدیم . راننهده یا حسین گویان ازماشین پیاده شد . وقتی من و فرهاد را سالم دید به گریه افتاد.
فرهاد با نگرانیو ناراحتی گفت : حالت چطوره . صدمه که ندیدی.

گفتم : نه خوبم . تو چطوری .
فرهاد در حالی که آرنجش را گرفته بود گفت : دستم کمی صدمه دیده .
باناراحتی آستین او را بالا زده و گفتم : دستت خون می یاد.
فرهاد گفت : افسون چیشده ؟ تو چرا وسط خیابان ایستاده بودی . نزدیک بود ماشین... و بعد لحظه ای سکوت کردو گفت چرا از رستوران بیرون آمدی.
با ناراحتی گفتم : فرهاد من شکوفه را دیدم. او در همینجا غیبش زد.
فرهاد با نگرانی گفت : تو خیالاتی شدی این حرف را نزنبیا برویم.
گفتم : به خدا شکوفه بود. به من اشاره کرد تا دنبالش بروم. ولی وسطخیابان ناپدید شد . دوباره به اطرافم نگاه کردم تا شاید او را ببینم.

فرهاددستم را گرفت و گفت : بیا برویم دختر تو چرا اینجوری شدی و بعد مرا به طرف ماشینبرد. با بغض به فرهاد نگاه کرده و گفتم : چرا باور نمی کنی. به خدا شکوفه بود.
فرهاد با ناراحتی گفت : آخه عزیزم شکوفه که ...
حرفش را قطع کرده و گفتم : می دانم او مرده است ولی به خدا خود او بود. یکدفعه صدای زمزمه ای به گوشم خورد . شعری که همیشه شکوفه زمزمه می کرد.
گفتم : فرهاد گوش کن این صدای شکوفه است. این شعر را همیشه او می خواند فرهاد دارم راست می گم.

فرهاد دستم را فشرد و گفت : تو رو جون شکوفه بس کن . مگه دیوانه شده ای.
از ماشین پیاده شدم و شروع کردمبه دویدن و شکوفه را صدا می زدم.
فرهاد به طرفم آمد و از پشت مرا محکم گرفت وبا یک حرکت مردانه طوری مرا از دویدن مهار کرد که با زانوهایم روی زمین نشستم و بهگریه افتادم.
فرهاد همچنان سرم را روی سینه اش گذاشته بود و آرام گفت : عزیزمآرام باش. تو چرا با من اینطوری می کنی. لحظه ای بعد مرا از روی زمین بلند کرد . دیگر آرام شده بودم. فرهاد همچنان نگران بود و محکم دستم را گرفته بود. به طرفماشین رفتیم. وقتی حرکت کردیم سکوت سنگینی فضای ماشین را پر کرده بود . جلوی درخانه پیاده شدیم.

فرهاد با نگرانی گفت : امشب بیا برویم خانه ما بمان چون وقتیکنارم هستی من خیالم راحت تر است.
گفتم : نه می خواهم کمی تنها باشم.
فرهادگفت : آخه امشب تو اعصابم را به هم ریختی اگه از تو دور باشم تا صبح خوابم نمی بره. پس اگه اجازه بدهی امشب من خانه شما بمانم . اینطوری خیالم از بابت تو راحت است.
چیزی نگفتم.

مادر با دیدن فرهاد گفت : چیه فرهاد جان نکنه دوباره حرفتانشده است.
فرهاد گفت : نه مادر جان حالمان خوبه فقط افسون کمی ناراحت است . انگار خسته است.
مادر غر غر کنان گفت : ذلیل شده آخر یا منو می کشه یا خودشو.
فرهاد گفت : نه مادر به خدا چیزی نیست. می دانید که من بهتان دروغ نمی گویم.وبه طرف تلفن رفت و به مادرش زنگ زد و گفت که امشب خانه ما می ماند و بعد به اتاقمآمد. کنارم لبه تخت نشست . رو به فرهاد کرده و گفتم : منو ببخش . اصلا دست خودمنبود. بیشتر اوقات سایه شکوفه را می بینم . انگار می خواهد با من حرف بزند.
فرهاد گفت : فکرش را نکن عزیزم وگرنه همه فکر می کنند که تو دیوانه شده ای.
گفتم : تو چه فکری می کنی.

فرهاد خنده ای سر داد و گفت : من همیشه تو رادیوانه می دانم فقط دیوانه خودم نه دیوانه چیز دیگری و بعد به شوخی بالش روی تخت راروی سرم انداخت.
لبخندب زده و بلند شدم از میز توالت باندی برداشتم و دستفرهاد را که کمی پاره شده بود با باند بستم . درحالی که دستش را می بستم گفت : تاسه چهار روز دیگه عقدت می کنم و دیگه کاملا مال خودم هستی و هیچکس حق نداره تو رااذیت کنه.

لبخندب به او زده و گفتم : بهانه خوبی به دستت دادم. در همان لحظهمادر در زد و وارد اتاقم شد. می دانستم که مادر خوشش نمی آید فرهاد تنها به اتاق منبیاید . به بهانه اینکه می خواهد حالم را بپرسد وارد اتاقم شد. وقتی دید دست فرهادرا با باند می بندم نگران شد و باناراحتی پرسید: پسرم چی شده چرا دستت را باند بستهای؟
فرهاد گفت : چیزی نیست . از روی پلکان رستوران افتاده ام.

مادر گفت : پسرم چرا مواظب خودت نبودی. خدا را شکر که دستت طوری نشده و گرنه عقدتان عقب میافتاد.
فرهاد خندید و گفت : اگه دستم و یا پایم می شکست نمی گذاشتم عقدکنان عقببیافتد.
مادر به خنده افتاد. فرهاد لبخندی زد و از اتاق خارج شد. مادر هم وقتیحالم خوبه مرا تنها گذاشت . چند دقیقه بعد صدای نواختن در بلند شد. گفتم : بفرمایید.
رامین بود. در را باز کرد و به اتاق آمد.به احترامش بلند شدم. ازدیدن رامین دلم ریخت و یاد شکوفه افتادم.

رامین گفت : حالت چطوره شنیدم زیادسرحال نیستی.
جواب دادم : خوبم کمی بهتر شده ام.
رامین گفت : ببینم شما باهم صحبت کردید یا اینکه هنوز با هم قهر هستید. مادرت امروز می گفت دوباره با هم قهرکرده اید.
لبخندی زده و گفتم : آره. آشتی کردیم. خیلی بیچاره را ناراحت کردم.
رامین گفت : پس بالاخره فرهاد کوتاه آمد مگه نه.

گفتم : آره او همیشه باگذشت است. ولی امشب برای اولین بار از دست او سیلی خوردم.
رامین جلوی پنجرهایستاد و در حالی که به بیرون نگاه می کرد گفت : چرا اینها را به من می گی.
گفتم : نمی دانم . ولی احساس می کنم خیلی بهت نزدیک هستم. ته دلم نزدیکی خاصیرا به تو احساس می کنم و بعد ماجرای بعد از شام در رستوران را برایش تعریف کردم. کهدختری شبیه شکوفه را دیدم و بقیه ماجرا را.
رامین آرام گریه می کرد. نگاهی بهچشمان درشت و سیاهش انداختم خاطره شیرین شکوفه در آن موج می زد.
رامین گفت : دوست ندارماز حرفم برداشت بد کنی ولی شکوفه به من خیلی علاقه داشت و هیچوقت دوست نداشت مراناراحت ببیند. او الان تو را مقصر ناراحتی های من می داند . تو نمی دانی من چه میکشم. ولی از این به بعد تو را به عنوان خواهر زن نگاه می کنم. همان چیزی که تو میخواهی. بدون که هر وقت به من احتاج داشتی در خدمتت همیشه حاضرم و بعد نزدیکم شد وگفت : افسون خدا خیلی رحم کرد . اگه فرهاد تو را نجات نمی داد ... حرفش را قطع کردمو گفتم : الان من در سرد خانه بودم و فرهاد بالای سرم گریه می کرد.
رامین باعصبانیت گفت : افسون بس کن . من دیگه تحمل ضربه دیگری را ندارم و اگه تو چیزیت بشهبدان که من هم وجود ندارم . پس دیگه این حرف را نزن. تو درست دست روی نقطه ضعف منمیگذاری.
در همان موقع در باز شد و وقتی فرهاد من و رامین را دید با لحن سردیگفت : ببخشید مزاحمتان شدم و خواست که بیرون برود ولی رامین سریع گفت : نه آقافرهاد بفرمایید داخل من دیگه کاری ندارم . بفرمایید و از اتاق خارج شد.
....
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید