نمایش پست تنها
  #37  
قدیمی 05-24-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

خوشبختانه فرهاد همراه خانواده اش و عموی بزرگشآمدند و فرهاد گفت که عمویش کمی دیر کرده بود و آنها مجبور شدند بخاطر او منتظربمانند و معذرت خواهی کرد.بعد از تعارف زیاد نوبت من شد که چای را دوبارهببرم.فرهاد خیلی سرد و رسمی روی مبل نشسته بود و اصلا لبخند روی لبهایشنبود.بعد از سلام کردن ، چای را جلوی بزرگترها گرفتم.وقتی چای را جلوی فرهادگرفتم او بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد استکان چای را برداشت و اصلا تشکرنکرد.از عصبانیت داشتم منفجر میشدم.کنار عمو علی نشستم.عمو علی دربارهشیربها و مهریه صحبت کرد و فرهاد بدون کوچکترین مخالفت همه را پذیرفت.مادرم باگرفتن شیربها مخالفت کرد و فقط مهریه را که عمو تعیین کرده بود پذیرفت.عمویفرهاد رو کرد به فرهاد و گفت:آفرین پسرم چقدر خوش سلیقه هستی.این عروس خانوم را ازکجا گیر آوردی که اینقدر خوشگل است؟فرهاد نگاه سردی به من انداخت و گفت:عمو جانخوشگلی برایم مطرح نیست ، فکر کنم خودتان بهتر این موضوع را بدانید و زیر لب ادامهداد:ای کاش به جای خوشگلی کمی با معرفت و با وفا بود.از ناراحتی سرخ شدهبودم.پروین خانم بطرفم آمد و مرا بوسید و گفت:عزیزم انشالله خوشبخت شوی.میدانمفرهاد خوشبختت میکنه.بعد یک گردنبد طلا در گردنم اویخت.همه دست زدند و شیرینی رامسعود تعارف کرد.فرهاد را با ناراحتی نگاه کردم ولی او بی توجه داشت با عموعباس صحبت میکرد.زن عمو گفت:الهی قربونت بشم دخترم چقدر سرخ شدی.کتایونگفت:سفیدی زیاد این عیب را دارد که خجالت آدم را زود نشان میدهد.فرهاد نگاهسردی به من انداخت و بعد دوباره صورتش را از من برگرداند.عموی فرهاد یکدفعهموضوع عقد را پیش کشید.عموهایم جا خوردند و با تعجب گفتند ولی به این زودی عقدرخلی عجولانه است.فرهاد گفت:ولی از نظر شرعی نامزدی طولانی اصلا صحیح نیست.واینکه هر دو جوان هستیم و نمی خواهم اشتباهی انجام بدهیم.من می خواهم وقتی افسونخانوم را با خودم پیش فامیل هایم میبرم با هم محرم باشیم تا هردو معذبنباشیم.عموهایم چون متعصب بودند قبول کردند و قرار شد به زودی عقد صورتبگیرد.بعد از ساعتی فرهاد و خانواده اش برای خداحافظی بلند شدند.موقع خداحافظیفرهاد با همه خداحافظی کرد جز من.خیلی ناراحت بودم.پروین خانوم مرا در آغوش کشید وبا من روبوسی کرد و شیما وقتی می خواست بوسم کند زیر گوشم گفت:ناراحت نشو ، فرهادداره کمی قیافه می گیره.تو به دل نگیر.بهت قول میدهم خودش برای آشتی پیش قدم میشودلبخندی به شیما زدم و او خداحافظی کرد.بعد از مراسم نامزدی فرهاد تا دو روز بهدیدنم نیامد.از این همه سردی او ناراحت بودم ولی حق را به او میدادم.چون خودم باعثاین رفتارش شده بودم.بعد از گذشت دو روز از آن ماجرا در شرکت مشغول کار بودم واقای محمدی با چند نفر خارجی جلسه داشت که فرهاد زنگ زد.بعد از سلام و احوال پرسیسردی که تحویلم داد گفت:ساعت سه به دنبالت می ایم تا با هم بیرونبرویم.گفتم:ولی فرهاد جان امروز اقای محمدی جلسه دارند و من باید اینجاباشم.کمی دیر به خانه میروم.فرهاد بدون این که چیز دیگه ای بگوید یکدفعه گوشیرا قطع کرد.با ناراحتی خودم به دفتر کارش زنگ زدم.منشی او گوشی رابرداشت.گفتم:می خواهم با اقای وکیل صحبت کنم.منشی گفت:ایشون امروز با کسی تلفنیصحبت نمیکنند.گفتم:من نامزدش هستم و اگه شما به او بگویید که من زنگ زده امحتما صحبت میکند.منشی با صدایی که با بغض همراه بود گفت:گوشی دستتان.بعد ازکمی انتظار منشی گوشی را برداشت و گفت:ایشون می گویند نمی توانند صحبت کنند و کاردارند.گوشی را محکم گذاشتم.حرصم از این حرکات او داشت در می آمد.چند دفعه تصمیمگرفتم نامزدی را به هم بزنم ولی دلم راضی به این کار نشد.چون خودم را مقصر در اینرفتارش میدانستم.اقای محمدی به اتاقم امد و فیش حقوقی را به دستم داد و گفت:سر برجاست و شما سراغی از حقوقت نمی گیری.گفتم:دستتان درد نکنه.اصلا یادم نبود که سربرج است.با من من پرسید:شما جواب خواستگای را به خواستگارتان دادید؟سرم رابلند کردم.نگاهی به صورت ریز نقشش انداختم و گفتم:بله.جواب را داده ام.لرزشدستهایش را می دیدم.سرخ شده بود.وقتی سکوتم را دید گفت:نکنه جواب مثبت داده اید کهسکوت کرده اید؟گفتم:بله.جوابم مثبت بود.در حالی که رنگ صورتش به وضوح پریدهبود لبخندی کمرنگ زد و گفت:تبریک میگم.امیدوارم خوشبخت شوید.به اتاق خودشرفت.وقتی جلسه تمام شد به خانه زنگ زدم و گفتم:شب به خانه عمو عباس میروم وانجا می مانم.مادر با بی میلی قبول مرده و من به جای اینکه خانه عمو عباس برومبه خانه مادربزرگ رفتم.انها با دیدن من خیلی خوشحال شدند و بعد از پذیرایی مفصلی کهاز من کردند پدربزرگ خواست تا موضوع ناراحتی خودم را برای انها تعریف کنم.بابغض و ناراحتی همه موضوع را تعریف کردم.پدربزرگ در حالی که داشت توت خشکش را میخورد گفت:عزیزم باز تو اشتباه کردی ، تو بایستی او را قانع میکردی یا اینکه به اومی گفتی بیاید دنبال تو و بعد او در شرکت می نشسا وقتی کارت تمام شد با هممیرفتید.گفتم:آخه چقدر باید کینه ای باشد.او می خواهد غرور مرا خردکند.پدربزرگ خنده ای کردو گفت:فرهاد غرور تو را خرد نکرده است.تو بودی کهشخصیت و غرور و مردانگی او را زیر سوال بردی.دخترم این رفتار فرهاد حقت بود.تونبایستی او را اینقدر اذیت کنی.مادربزرگ گفت:آخه عزیزم با مردها هر چه ملایم تربرخورد کنی ، در زندگی موفق تر هستی.وقتی به مرد محبت کنی گردن مرد مال خودشنیست.واقعا هستی اش را به پای زن میریزد.حتی مرد حاضر است جانش را بخاطر اوبدهد.(مادربزرگ زیادی غلو کردی در مورد مردها!!)آهی کشیده و گفتم:مادربزرگ شمابا پدربزرگ خیلی خوشبخت هستید؟مادربزرگ خندید و گفت:این خوشبختی را تو به مادادی.ما مدیون تو هستیم.ساعت ده شب بود که زنگ در به صدا رد امد.هر سه نفر تعجبکرده بودیم.مادربزرگ رفت در را باز کرد.اقای محمدی بود.وقتی او تعجب مرادید لبخندی زد و گفت:مگه شما به خانواده تان خبر ندادید که به اینجا می آیید؟بانگرانی گفتم:نه چیزی به انها نگفتم.فقط گفته ام میروم خانه عمو عباس و شب را انجامی مانم.او گفت:همه دارند دنبال شما می گردند.چون عموی سرکار خانم در حال حاضردر خانه شما هستند و انها موضوع نبودنتان را فهمیده اند.گفتم:شما از کجا خبردارید؟اقای محمدی عینک درشتش را روی چشم جابجا کرد و گفت:اقا رامین به تهرانامده است و او به خانه ما زنگ زد و از من سراغ شما را گرفت و پرسید که شما چه موقعاز شرکت بیرون امده اید.من چون به شما قول داده بود که آدرس اینجا را به کسی نگویمچیزی به رامین نگفتم ، فقط گفتم ساعت 5 وقتی جلسه تمام شد شما از شرکت بیرون آمدهاید.سریع اماده شدم و از پدربزرگ و مادربزرگ خداحافظی کردم و با اقای محمدی بهخانه رفتم.دم در رو کردم به اقای محمدی و گفتم:اگه میشه شما هم با من بیایید.میترسمکه...و بعد سکوت کردم.او لبحندی زد و گفت:باشه.بعد از ماشین پیاده شد و با هم بهخانه رفتیم.اشتباه بزرگی کردم.نبایستی از اقای محمدی خواهش می کردم تا با من بهخانه بیاید.چون وقتی فرهاد وبقیه او را دیدند فکرهای ناجوری در ذهن کردند.مسعودو خانواده ی اقای شریفی و فرهاد انجا بودند.عمو عباس و دایی محمود هم بودند.وقتیمرا با اقای محمدی دیدند همه جا خوردند.بعد از سلام و احوال پرسی با اقای محمدی همهبه من نگاه کردند.بخاطر وجود اقای محمدی سکوت کردند ولی در داخل داشتند منفجرمیشدند.وقتی به جلوی رامین رفتم او ارام و با حالت نگرانی پرسید:تا حالا کجابودی؟لبخند سردی از ترس فرهاد زده و گفتم:خانه یکی از دوستانمبودم.میترسیدم به اتاقم بروم ، چون اگه میرفتم فرهاد به اتاقم می امد و دمار ازروزگارم در می آورد.کنار فرهاد نشستم.نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم.عموعباس با حالت عصبی پرسید:دخترم ، کجا بودی؟شنیده ام قرار بود امشب به خانه مابیایی!با صدایی که از ته چاه بیرون می امد گفتم:خانه یکی از دوستانم رفته بودمو او اصرار کرد تا شب را آنجا بمانم.فرهاد با حالت کینه و عصبانیت گفت:پس اقایمحمدی خانه دوستتان چکار میکردند؟اقای محمدی گفت:افسون خانوم به من گفته بودندکه کجا میروند.شماره تلفن دوستشان را به من داده بودند که هر وقت با ایشان کارداشتم تماس بگیرم.چون چند تا از لیست های خرید داروها رو با خودم به خانه برده بودمتا اگه اشتباهی در این لیستها بود با ایشون در تماس باشم.نفس راحتی کشیدم ، ولیفرهاد قانع نشد و گفت:ولی وقتی اقا رامین با شما تماس گرفت شما گفتید که نمیدانیدافسون کجا رفته است!اقای محمدی لبخندی زد و با متانت گفت:بله.ان لحظه اصلاحواسم به تلفن رامین جان نبود و مهمان داشتم.ولی وقتی گوشی را گذاشتم تازه یادم امدکه افسون خانم شماره تلفن دوستشان را به من داده است.ببخشید اگه شما را نگرانکردم.و ادامه داد:با اجازه من دیگه باید بروم.ببخشید که مزاحمتان شدم.بعد بلند شد وخداحافظی کرد.من و رامین و مسعود به بدرقه او رفتیم.میترسیدم که کنار مسعود باشم ،بیشتر در کنار رامین بودم.وقتی به اتاق امدیم مسعود با خشم بطرفم امد ولی رامینمانع او شد و جلویش را گرفت.مسعود رو به فرهاد کرد و گفت:اقا فرهاد اگه من به جایتو بودم یخدا افسون را ول میکردم.او لیاقت تو را نداره.او باید با مردی ازدواج کنهتا مثل خودش دروغگو و سر به خوا باشه.به گریه افتادم و به اتاقم پناهبردم.لحظه ای بعد رامین به اتاقم امد و با ناراحتی گفت:این چه مسخره بازی استکه در اورده ای؟از یک ماه قبل تا حالا فرهاد بیچاره کلی لاغر شده است.مگه تو انساننیستی که به او ظلم میکنی؟تو از عشق او سوءاستفاده کرده ای.مادرت همه چیز را دربارتو وعذاب دادن فرهاد بیچاره را تعریف کرده است.اخه تو چرا اینقدر با او بد برخوردمیکنی؟تو اصلا شعور و انسانیت شکوفه را نداری.با من اینطور برخورد میکنی بکن منچیزی نمیگویم ولی حالا که شنیده ام فرهاد نامزدت است چرا اینقدر او را اذیتمیکنی؟گفتم:اخه او مرا درک نمیکنه.امروز به شرکت زنگ زد و خواست که با هم بیرونبرویم.گفتم که جلسه داریم ولی او عصبانی شد و گوشی را قطع کرد.او می خواهد شخصیتمنو خرد کنه.وقتی به دفترش زنگ زدم فرهاد نخواست با من صحبت کند.چرا او باید اینطوربا من برخورد کند؟از وقتی نامزد کرده ایم به دیدنم نیامده است.حتی به من تلفننمیزند.بعد بلند شدم و بطرفم کیفم رفتم.رامین گفت:ولی تمام اشتباه ها همهاز تو بود و باید حالا حرکاتش را تحمل کنی.ده هزار تومان حقوق گرفته بودم.پنجهزار تومان را به رامین داده و گفتم:اگه میشه شما این مقدار پول را بگیرید 5 هزارتومان را ماه دیگه یکجا به شما میدهم ، چون بقیه این پول را باید به کس دیگریبدهم.رامین به شوخی گفت:ولی شما قرار بود همه را یکجا به من بدهید.جا خورده وگفتم:ولی من ده هزار تومان بیشتر حقوق نگرفته ام.بعد بقیه پول را به رامین داده وگفتم:اشکالی نداره این را هم بگیرید و لطفا طلاهایم را بدهید.در حالی که پول رادسته میکردم و بطرف رامین دراز کرده بودم یکدفه فرهاد در را باز کرد.وقتی دسته پولرا در دستم درد که بطرف رامین دراز است با اخم گفت:من نباید از کارهای تو سر دربیاورم؟در همان لحظه رامین با یک معذرت خواهی کوتاه از اتاق خارج شد و من وفرهاد را تنها گذاشت.فرهاد بطرفم امد.دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالااورد و درحالی که از عصبانیت عضله صورتش میلرزید گفت:اگه به من نگویی که داری با منچکار میکنی بخدا ولت میکنم و همه چیز را که با دست خودم ساخته ام نابودمیکنم.خیلی دوستش داشتم.گفتم:خودت میدونی که چقدر دوستت دارم.خندهتمسخرآمیزی سر داد و گفت:تو دروغ گویی.تو موجود پستی بیش نیستی که داری به من خیانتمیکنی.از این حرف فرهاد عرق سردی روی پشتم نشست.سرم را پایین انداختم.فرهادبطرف پول ها رفت و گفت:حقوق گرفتی؟جواب دادم:آره.امروز گرفته ام.با حالتعصبانی بطرفم برگشت و گفت:پس چرا ان را به رامین میدادی؟به من من افتاده بودم ونمیدانستم به او چه بگویم.فرهاد با عصبانیت پول ها را بطرفم پرت کرد و گفت:پسچرا لال شدی؟در حالی که داشت از اتاق خارج میشد گفت:دیگه هر چه بین ما بود تمامشد.فردا تکلیفت را روشن میکنم.و سریع از اتاق خارج شد.ترسیده بودم.سریع بطرف دررفتم.صدا زدم فرهاد صبر کن.ولی او در حیاط بود و داشت ماشینش را روشن میکرد.(اولباید در حیاط رو باز میکرد بعد ماشین رو روشن میکرد اینطوری که میری تو در!)بهحیاط رفتم و در ماشین را باز کرده و گفتم:فرهاد تو رو خدا صبر کن.تو چرا اینطوریشدی؟فرهاد فریاد زد:گمشو دختره هرزه.باز خودم را کنترل کردم.دستش راگرفتم و در حالی که سوییچ را با دست دیگرم از ماشین بیرون می کشیدم گفتم:تو رو خدابه حرفم گوش کن و بعد اگه دوست داشتی دیگه سراغم نیا.فرهاد مرا محکم به عقب هولداد.به دیوار خوردم.فریاد زد:باز می خواهی دروغ بگویی؟به گریه افتادم.گفتم:نهفرهاد دروغ نمیگویم.من به حرفهایم را ثابت میکنم.خواهش میکنم آرام باش.فرهادسرش را روی فرمان ماشین گذاشت و با ناراحتی گفت:گریه نکن.حرف بزن بگو ببینم تو داریبا من چه میکنی؟اشک هایم را پاک کرده و گفتم:اخه اینجا که نمیشه ، بیا به اتاقمبرویم.سرش را از روی فرمان ماشین برداشت نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تو برولباست را عوض کن و صورتت را بشور با هم بیرون میرویم و صحبت میکنیم.داخل خانهشدم.رنگ صورتم به وضوح پریده بود.همه با نگرانی نگاهم کردند.از دیدن لیلا و میناخانوم خجالت می کشیدم.رامین نگاهی به صورتم انداخت و با ناراحتی گفت:خودت باعث شدیکه همه درباره تو فکرهای ناجور بکنند.با سر حرفش را تصدیق کردم.به اتاقمرفتم.لباسم را عوض کردم و بعد از شستن صورتم با فرهاد سوار ماشین شده و از خانهخارج شدیم.(ایندفعه درو باز کردید؟!)نمیدانستم از کجا شروع کنم.گفتم:فرهاد قولمیدهی به کسی چیزی نگویی؟با خشم نگاهم کرد و گفت:تو به اون مرتیکه بی همه چیزاطمینان میکنی ، با او حرف میزنی با او بیرون میروی ولی به من که شوهرت هستماطمینان نداری؟با ناراحتی گفتم:فرهاد تو رو خدا اینطور صحبت نکن.تو درباره مناشتباه میکنی.فرهاد ماشین را کنار پارکی نگه داشت و گفت:پیاده شود کمی قدمبزنیم.پیاده شدم و کنار فرهاد شروع به قدم زدن کردم.فرهاد گفت:افسون حرفبزن ، دیگه داری حسابی دیوانه ام میکنی.گفتم:حالا نمیشه تا مدتی صبر کنی و بعدباریت تعریف کنم؟با خشم بطرفم برگشت و فریاد زد:نگفتم؟!باز می خواهی به من دروغبگویی.سریع گفتم:باشه.بس کن.برایت تعریف میکنم.تو چرا اینجوری شدی؟به همه شکمیکنی.یکدفعه فرهاد گفت:الهی شیما ذلیل بشی که منو بدبخت کردی.به خندهافتاده و گفتم:مگه شیما با دوستان دیگرش رفت و آمد نداشت؟پس چرا وقتی مرا دیدیدیوانه شدی؟با حالت عصبی گفتم:من گول ظاهر تو را خوردم.حالا بگو بین تو و اقایمحمدی چه میگذره که من نباید بدونم.با اخم گفتم:بین من و او چیزی نیست که توبدانی.فقط من از اقای محمدی یک خانه کرای کرده ام.با تعجب ایستاد و به صورتمخیره شد و گفت:خانه کرایه کرده ای؟!گفتم:لطفا دیگه اینو نپرس چون دوست ندارمکسی از ماجرا بویی ببره.با عصبانیت چنگی به موهایم کشید و با خشم گفت:اگه نگوییخانه را برای چه موضوعی کرایه کرده ای تو را ول نمیکنم.اینقدر میزنمت تا همینجابمیری.(این چرا مثل گربه چنگ میندازه!؟یا مثل سگ هار پاچه میگیره؟!)متوجه شدمکه فکرهای ناجور درباره خانه کرده است.گفتم:باشهوباشه.ولم کنوبرایت تعریفمیکنم.موهایم را ول کرد و رو به رویم ایستاد و گفت:حرف بزن!گفتم:آخه قولبده به کسی نگویی.مخصوصا دایی محمود.فرهاد با نگرانی گفت:اگه اون فکری که منکرده ام نباشه قول میدهم به کسی نگویم.ولی اگه خدای ناکرده همان باشد.به روح پدرمقسم همینجا تو را میکشم.خنده ام گرفت و گفتم:باشه عزیزم ، تو خیلی بدجنس هستی ومیدانم حتما مرا می کشی.فرهاد فت:باید به من ثابت کنی که دروغنمیگویی.گفتم:باشه ثابت میکنم.بعد ماجرای شبی که دایی می خواست مرا موردآزمایش قرار دهد و من چطور با پیرزن آشنا شدم و او چطور به من کمک کرد تا سر بلنداز این آزمایش در بیایم و من هم بخاطر این محبت او خواستم جوری تلافی کنم ولی وقتیپیرزن را با اون وضع دیدم به فکرم رسید که کاری برایشان انجام بدهم و...همه راتعریف کردم.فرهاد سرش را پایین انداخته بود.رفت روی نیمکت داخل پارک نشست.سرشرا میان دو دستش گرفت و با ناراحتی گفت:وای خدایا منو ببخش.کنارش نشستم وگفتم:تو رو خدا خودت را نارحت نکن.من طاقت ناراحتی تو را ندارم.فرهاد گفت:افسونمنو ببخش ، من در عرض این چند هفته خیلی عذابت دادم.تو از دست من و اطرافیان خیلیزجر کشیدی.اخه عزیزم چرا به من نگفتی که من کمکت کنم؟لبخندی زده و گفتم:اگهموضوع را بهت می گفتم که آبرویم میرفت ومیترسیدم تومرا مسخره کنی.مخصوصا داییمحمود.ای وای اگه او بفهمه من دیگه آسایش ندارم.فرهاد دستم را گرفت و گفت:توبهترین قلب دنیا را داری.اخه چرا اینقدر خودت را زجر دادی؟اون اسباب کشی میتونستباعث شود که مریض شوی.گفتم:از اینکه میدیدم تو از من ناراحت هستی و از حرکاتمعذاب می کشی داشتم دیوانه میشدم.چند بار خواستم موضوع را برایت تعریف کنم ولی خجالتکشیدم.فرهاد من بدون تو می میرم.فرهاد لبخندی زد و گفت:من هیچوقت از تو جدانمیشوم.تهدیدت کردم که برایم ماجرا را تعریف کنی.به شوخی گفتم:ولی وقتی اقایمحمدی شنید که نامزد کرده ام رنگ صورتش پرید و به من من افتاده بود.فرهاد اخمیکرد و گفت:بی خود کرده است.تو زن عزیز من هستی و دیگه نباید اذیتم کنی.گفتم:خبحالا که همه چیز را فهمیدی بیا برویم خانه.به ساعت نگاه کردم.دو صبح بود.سوارماشین شدیم و بطرف خانه رفتیم.فرهاد گفت:به رامین چقدر قرض داری؟گفتم:چیزینیست ، قراره بیقه اش را ماره دیگه به او بدهم.فرهاد اخمی کرد و گفت:نه دیگه حقنداری سر کار بروی.گفتمکفرهاد تو رو خدا.فرهاد خندید و گفت:من شوهرت هستم وباید از این به بعد به فرمان من باشی.(مگه برده آوردی که باید به فرمان توباشه؟!)گفتم:پدربزرگ و مادربزرگ چه میشوند؟انها تمام آرزوهایشان به بادمیرود.فرهاد لبخندی زد و گفت:یعنی به قیافه ام می خوره که بی رحم باشم؟نترس منبه انها کمک میکنم و نمیگذارم اب توی دلشان تکان بخورد.و اینکه قرض رامین را همخودم میدهم.فریاد کوتاهی کشیده و گفتم:وای نه فرهاد.اخه خوب نیست.خودم این راهرا قبول کرده ام.تازه این که من به کس دیگری هم قرض دار هستم.فرهاد نگاهی بااخم کرد و گفت:دیگه ب کی قرض داری؟نکنه از اقای محمدی هم...حرفش را قطع کرده وگفتم:نه باب ، من هیچوقت خودم را پیش او کوچک نمیکنم.و این که رامین وقتی دید میخواهم طلاهایم را بفروشم به من پول قرض داد و طلاهایم را برداشت تا اگه به پولاحتیاج پیدا کردم مجبور نشوم طلاهایم را به حراج بگذارم.فرهاد گفت:رامین مردخیلی خوبی است.من برایش احترام زیادی قایل هستم.وقتی امشب شنید که من و تو نامزدکرده ایم جا خورد و بعد از لحظه ای بطرف من امد و به من تبریک گفت.به او گفتم شماخودت را راحت کردید ولی من بیچاره شدم.اما رامین لبخندی زد و گفت:این حرف رانزن.افسون دختر خوبی است و اشتباهی نمیکند.او در پاک دامنی مانند خواهرش شکوفهنمونه است و خیلی برای پیدا کردن تو تلاش کرد.نگاهی به فرهاد انداختم وگفتم:ولی تو به او حسودی میکنی.فرهاد خندید و گفت:اگه بدانم کسی دوستت داشتهباشد باید به من حق بدهی که حسودی کنم.اگه تو به جای من بودی بدتر می کردی.بهخانه رسیدیم.همه به ظاهر خوابیده بودند.فرهاد خداحافظی کرد و به خانه خودشانرفت.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید