نمایش پست تنها
  #36  
قدیمی 05-24-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

به گریه افتادم و به اتاقم رفتم . به خوملعنت فرستادم که چرا این کار را با او کردم.
یک هفته گذشت . نه مادر و نه مسعودهیچکدام با من صحبت نمی کردند. اعصابم از این همه بی اعتنایی خرد شده بود. شب وقتیبه خانه می آمدم هیچکدام حتی یک کلمه با من حرف نمی زدند جواب سلامم را نمی دادند.
از شب خواستگاری دو هفته گذشته بود ولی فرهاد برای گرفتن جواب خواستگاری نیامدو زنگ هم نزد. حتی شیما و پروین خانم هم نه به خانه ما می آمدند و نه تلفن می زدند.
روز پنجشنبه وقتی از شرکت به خانه آمدم مادر با لحنی سرد و خشن گفت : آماده باشمی خواهیم به جایی برویم.
تعجب کرده گفتم : قراره کجا برویم.
مادر باعصبانیت گفت : امروز قراره به خواستگاری شیما برویم.
با تعجب گفتم : مگه شیمابله را گفته است.
مادر نگاه تندی به من انداخت و گفت : مگه همه مثل تو احمقهستند. جا خوردم و با ناراحتی به اتاقم رفتم.
عمو علی چند لحظه بعد به خانه ماآمد. مادر از عموی بزرگم خواسته بود که برای مراسم خواستگاری همراهمان باشد. خوب هرچی باشه عموی بزرگ مانند پدر آدم است.
از اتاق بیرون آمدم . مسعود از اتاقشبیرون آمده بود و کت و شلوار قشنگی به تن داشت. رو به مادر کرده و گفتم : من خستههستم نمی خواهم با شما بیایم.
مسعود با عصبانیت به طرفم امد و با صدای بلند گفت : تو بی خود می کنی که نیایی. تو باید همراهمان باشی. می خواهم شرمندگی تو را باچشمهایم ببینم. و بعد بازویم را گرفت و به طرف اتاق خواب هولم داد و با خشم ادامهداد : دوست دارم بهترین لباست را بپوشی . حتما باید بیایی.
عمو با نگرانی گفت : چی شده پسرم تو چرا اینقدر عصبانی هستی.
مادر سریع گفت : چیزی نیست . مسعود وافسون کمی با هم دلخوری دارند که انشاءالله رفع می شه.
با اتاقم رفتم. قلبمداشت از سینه در می آمد. از فرهاد و خانواده اش خجالت می کشیدم. بلوز و دامن صورتیروشن پوشیدم و موهایم را با یک پارچه صورتی رنگ جمع کردم. جلوی آینه ایستادم . رنگصورتم به وضوح پریده بود. کمی از روژ لب مادر را به گونه هایم مالیدم تا پریدگی رنگصورتم مشخص نباشد.
مسعود با عصبانیت جلوی در آمد و گفت : زود باش داره دیر میشه.
از اتاق بیرون آمدم. مسعود نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت : خوشگل شدیآره خوشگل مانند یک کودک زیبا که هیچی نمی فهمد و شعور ندارد. سرم را پایینانداختم. بغضی روی گلویم نشسته بود . حرفهای مسعود مانند تیری در قلبم می نشست.
مادر با ناراحتی گفت : مسعود بس کن دیگه . تو داری شورش را در می آوری.
دایی محمود هم آمد . او هم مانند بقیه با من رفتار می کرد. خیلی سرد و خشن.
همه سوار ماشین شدیم و به طرف خانه فرهاد رفتیم. وقتی جلوی در خانه آنها پیادهشدیم نزدیک بود که از دلهره بی هوش شوم. تمام صورتم عرق زده بود. صورتم را بادستمال پاک کردم و همه داخل خانه آنها شدیم.
پروین خانم با خوشرویی به طرفم امدو مرا در آغوش کشید و روبوسی کرد.
در حالی که سرم پایین بود به فرهاد سلام کردمو به سرعت از جلویش رد شدم ولی جوابی از فرهاد نشنیدم.
وقتی همه روی مبلها جایگرفتیم به وضوح دستم می لرزید. دستم را زیر کیفم گذاشتم که لرزش آنها را کسی نبیند.
عمو علی شروع کرد به صحبت کردن.
لحظه ای سرم را بالا آوردم . چشمم به فرزادافتاد. لبخندی تحویلم داد. به اجبار به او لبخندی سرد زدم و دوباره سرم را پایینانداختم. نمی خواستم چشمم به فرهاد بیفتد.
از بس که حرص خورده بودم یکدفعه دلدرد گرفتم . ولی به روی خودم نیاوردم. حالت تهوع به من دست داده بود.
پروینخانم شیما را صدا زد و شیما در حالی که سینی چای در دستش بود داخل اتاق شد. همه بهاحترام او بلند شدند. منهم آرام بلند شدم.
شیما لبخندی به من زد و با مهربانیسلام کرد. جوابش را دادم و وقتی همه نشستیم شیما چای را تعارف کرد.
وقتی سینیچای را جلوی من گرفت گفتم : نه خیلی ممنون نمی توانم چیزی بخورم.
صدای فرهاد راشنیدم که خیلی سرد گفت : لطفا تعارف نکنید آدم دست عروس خانوم را رد نمی کنه.
بدون اینکه نگاهش کنم چای را برداشتم و روی میز گذاشتم.
احساس می کردم حالمخیلی بد است . با یک معذرت خواهی کوتاه بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم. حالم خیلیبد بود . به صورتم آبی زدم تا کمی بهتر شوم. خود را در آینه نگاه کردم. رنگ به صورتنداشتم . درست مانند مرده ای متحرک بودم.
مادر با نگرانی پشت در دستشویی آمد وگفت : افسون جان چی شده. در را باز کن ببینم چرا اینطوری شدی. در را باز کردم . لبخندی بی حال زده و گفتم : چیزی نیست حالم خوبه.
مادر دستم را گرفت و گفت : دستت چقدر سرده. اگه حالت خوب نیست ببرمت دکتر.
وقتی روی مبل نشستم همه بانگرانی نگاهم می کردند.
پروین خانم با نگرانی گفت : عزیزم چرا یکدفعه اینطوریشدی.
به اجبار لبخندی زده و گفتم : چیز مهمی نیست. حالم خوبه فقط کمی ضعف دارم.
فرهاد با ناراحتی گفت : ولب باید مهم باشد چون رنگ صورتتان پریده است.
اصلانمی خواستم نگاهش کنم. از دیدن او شرمنده بودم. سکوت کردم.
عمو به خاطر اینکهادامه صحبت دهد گفت : انشاءالله حالش خوب است. و بعد دوباره وارد بحث شد.
سرمدرد گرفته بود. اینقدر که جنگ اعصاب با خودم داشتم. احساس گنگی داشتم.
یکدفعهاحساس کردم کسی کنارم نشست. وقتی نگاه کردم فرزاد بود. با یک لیوان آب قند و گلابکنارم نشست و آب قند را به دستم داد و گفت : زن داداش اینو بخور برای ضعف خوب است. فکر کنم فشارت پایین آمده است.
با تعجب نگاهش کردم و آهسته گفتم : ولی من دیگهزن داداشت نیستم. همه چیز تمام شده است.
فرزاد لبخندی زد و گفت : چرا هستی. چونفرهاد وقتی تصمیم بگیره حتما باید به اون جامه عمل بپوشه. او ول کن شما نیست. اینهمه اخم او فیلم است. او اینقدر شما را دوست داره که هر روز صبح وقتی شما سرکار میروید از دور به دیدن شما می آید. توی این دو هفته طفلک برادرم اصلا خواب راحتنداشته است و به شوخی ادامه داد : از وقتی که فرهاد زن گرفته من می ترسم بهخواستگاری بروم. وقتی او را می بینم پشیمان می شوم.
به اجبار لبخندی زده و گفتم : من لیاقت فرهاد را ندارم . اون می تونه با زن تحصیل کرده و فهمیده ای زندگی کنه وبعد آرام انگشتر را از کیفم درآوردم و به دست فرزاد داده و گفتم : به فرهاد بگو منوببخش که اینقدر اذیت کردم. بهش بگو که قلب سنگی من لیاقت قلب مهربان و با گذشت تورا ندارد. به او بگو... و دیگه بغض راه گلویم را بست و اجازه نداد حرف بزنم. بهاجبار از ریزش اشکهایم جلوگیری کردم.
فرزاد انگشتر را در انگشتم کرد و گفت : این حرف را نزن تو بهترین زن داداش دنیا هستی. فقط خیلی در رفتارت با مردها کمتجربه هستی.
در همان لحظه صدای دست زدن من و فرزاد را به خودمان آورد.
شیمادر همانجا بله را گفت .
بلند شدم شیما را بوسیدم و به او تبریک گفتم. شیماصورتش سرخ شده بود. وقتی مسعود را بوسبدم او خیلی سرد با من روبوسی کرد. در دلم ازاین رفتار مسعود حرصم در آمده بود.
وقتی خواستم سرجایم بنشینم چشمم به فرهادافتاد که سر جای من نشسته بود و با فرزاد آرام صحیت می کرد.
کنار عمو علینشستم.
فرهاد بلند شد و شیرینی را به همه تعارف کرد. وقتی شیرینی را جلوی منگرفت من هم یک عدد برداشتم.
فرهاد آرام گفت : دل درت خوب شد.
نگاهی درچشمان میشی رنگش انداختم و سکوت کردم . احساس کردم که فرهاد خیلی لاغر شده است. وقتی او نشست در چشمانم خیره شد.
سرم را پایین انداختم . از خودم خجالت میکشیدم. با اینکه شیما یکسال از من کوچکتر بود چقدر سنگین جواب خواستگاری مسعود راداد. ولی من با اینکه نامزد فرهاد بودمبهخاطر لجبازی هم شخصیت خودم راخرد کردم و هم غرور فرهاد را شکستم و حالا از این کردار خود پشیمان بودم. مادرم با خوشحالی انگشتری در انگشت شیما انداخت و پیشانی او را بوسید. شیما خیلی خوشحال بود و زیر چشمی مسعود را نگاه می کرد .
من انگشتری که پروینخانم در دستم کرده بود را در آوردم و در حالی که سعی می کردم کسی متوجه نشود آن راروی میز تلفن که کناردستم بود گذاشتم. در دلم غم بزرگی موج می زد فرهاد را با تماموجودم دوست داشتم. ولی احساس می کردم که فرهاد دیگر علاقه ای به من ندارد.
موقعخداحافظی همه بلند شدیم که به خانه برویم. فرزاد منو صدا زد و من ایستادم . لبخندیزد و گفت : بهتره شما عقب تر راه بروید و با خوشحالی به طرف مسعود و دایی محمود رفتو با عمو علی شروع کرد به صحبت کردن .
آنها در راهرو بودند و من جلوی در اتاقایستاده بودم تا مادرم و پروین خانم از در بیرون بروند که یکدفعه فرهاد بازویم راگرفت و مرا به طرف خودش کشید. مادرم متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد. پروین خانم ومادر مارو تنها گذاشتند.
فرهاد با ناراحتی به من خیره شد و لحظه ای بعد گفت : افسون من فردا جواب خواستگاری را از تو می خواهم فکر کنم دو هفته مهلت کافی باشد. تو یک هفته خواستی ولی من دو هفته این مهلت را بهت دادم و بعد دستم را گرفت و همانانگشتری که من کنار میز تلفن گذاشتم را دوباره در دستم کرد. و بعد دستم را محکمفشرد و با اخم گفت : به همین راحتی نمی گذارم از دستم خلاص شوی . فهمیدی؟
جاخوردم و با ناباوری گفتم : با اینکه اینهمه ناراحتت کردم باز تو مرا می خواهی.
فرهاد با اخم جواب داد : آره می خواهمت. مگه همه مثل تو هستند که عشق را بهبازی گرفته ای. من به عشق خودم احترام می گذارم و مثل تو زود فراموش نمی کنم.
اخمی کرده و گفتم : ولی من توی عمرم یک بار بیشتر عاشق نشده ام و اون هم توهستی. نمی دانم چطور اینو بهت ثابت کنم. می دانم که خیلی ناراحتت کردم. ازت معذرتمی خواهم. ولی دوست ندارم فکر کنی که من بهت علاقه ای ندارم . خودت بهتر می دانی چهعشقی به تو دارم.
فرهاد پوزخندی زد و گفت : بله می بینم. پس چرا انگشتر را جاگذاشتی. این است عشق تو.
گفتم : آخه پیش خودم فکر کردم که تو دیگه علاقه ای بهمن نداری. فقط همین امر باعث شد که انگشتر را...
در همان لحظه دایی محمود بهطبقه بالا آمد و وقتی من و فرهاد را در کنار هم دید گفت : فرهاد جان نمی دانم توچطور دیگه رقبت می کنی که با افسون صحبت کنی. منکه دیگه حوصله افسون و اون اخلاقمسخره اش را ندارم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و گفت : آقا محمود آخه اگهبدونی چقدر این خواهر زاده لوس تو را دوست دارم دیگه این حرف را نمی زدی. ای کاشاینقدر گرفتارش نبوذدم وگرنه راحت تر می توانستم فراموشش کنم . این دو هفته دیوانهشدم.
فرهاد این حرفها را با لحنی جدی بیان می کرد و اصلا لبخندی روی لبهایشنبود.
دایی لبخندی زد و گفت : شما مرد با گذشتی هستی . افسون نباید اینقدر شمارا اذیت کند.
فرهاد دستم را فشرد و گفت : دیگه اجازه نمی دهم او مرا به بازیبگیرد . و با این حرف هر سه از اتاق خارج شدیم. وقتی خداحافظی می کردم او محکم دستمرا در دست داشت. خدا را شکر عمو علی متوجه نشده بود.
شیما با شیطنت گفت : فرهادجان دست عروسم را ول کن بگذار سوار ماشین شود. همه سوار شده اند.
فرهاد آرامدستم را ول کرد و من با شیما روبوسی کردم و سوار ماشین شدم. او همچنان نگاهم میکرد. لبخندی به او زدم و دستی برایش تکان دادم ولی او هیچ عکی العملی نشان نداد. حتی لبخند نزد.
از ته دل خوشحال بودم که فرهاد هنوز به من علاقه دارد. ولیحرکات سرد او رنجم می داد.
فردا صبح من سرکار نرفتم چون حالم زیاد خوب نبود وتنم خیلی خسته بود. و از آقای محمدی باز مرخصی گرفتم و او چون فهمید که حالم خوبنیست به من مرخصی داد و خیلی تاکید داشت که به دکتر بروم.
ساعت یازده صبح بودکه پروین خانم به خانه ما زنگ زد و به مادرم گفت : منیر جان تکلیف مارا روشن کن . ما جواب خواستگاری فرهاد را می خواهیم فرهاد توی این دو هفته خواب و خوراک نداشتهاست.
مادرم با ناراحتی رو به من گفت : الهی افسون جونت در بیاد. به این بیچارهها چه جوابی بدهم. دو هفته است که اینها را معطل خودت کرده ای. الهی ذلیل بشی کهآبروی ما را جلوی آنها بردی.
گفتم : اگه فرهاد هنوز به من علاقه داره من حرفیندارم و جوابم مثبت است.
مادر جوابم را به پروین خانم گفت و بعد از لحظه ایخداحافظی کرد و گوشی را گذاشت و با ناراحتی گفت : فرهاد نیم ساعت دیگه اینجا میآید. مثل آدم حسابی جوابش را باید بدهی. او خیلی توی این مدت از دست تو عذاب کشیده . وقتی اومد بهش احترام بگذار تا کمی از اشتباه گذشته خودت را جبران کنی .
قلبماز صدای زنگ در فرو ریخت . می دانستم فرهاد است. من در اتاقم لبه تخت نشسته بودم واز اتاق بیرون نرفتم. بعد از لحظه ای فرهاد به اتاقم آمد. به احترامش بلند شدم . سرم را پایین انداخته بودم و آرام سلام کردم.فرهاد جوابم را نداد و روی صندلی روبهرویم نشست و گفت : افسون تو واقعا منو می خواهی؟
نگاهی به صورت جذابش انداختم وگفتم : در صورتی که تو هم مرا بخواهی.
فرهاد پوزخندی زد و گفت : اگه تو را نمیخواستم که دیگه به دنبالت نمی آمدم. تو هنوز مرا خوب نشناخته ای و یکدفعه لحن صدایشخشمگین شد و با صدای نسبتا بلند گفت : افسون دیگه اجازه نمی دهم با غرورم بازی کنی. تو توی این مدت آشنایی خیلی مرا دست انداخته ای . دیگه اجازه نمی دهم و اینکه اصلامجبور نیستی که با من ازدواج کنی. درسته که برایم خیلی غیر قابل تحمل است ولی دوستندارم مجبور به این کار باشی.
با ناراحتی گفتم : ولی کسی منو مجبور نکرده است. من دوستت دارم و می خواهم با تو زندگی کنم و از حرکات گذشته خودم هم از تو معذرت میخواهم.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت و در حالی که از اتاق می خواست خارج شودگفت : تصمیم دارم این هفته عقدت کنم . باید خودت را آماده کنیو خیلی بی تفاوت ازکنارم رد شد و از اتاق خارج شد.
صدای او را می شنیدم که داشت با مادر قرار فردارا می گذاشت تا عموهایم بیایند و خواستگاری به نامزدی تبدیل شود و تاکید داشت کهدرباره عقد با عموهایم صحبت کند.
فردای آنروز ساعت سه به خانه آمدم و برای آمدنآنها لباس زیبایی پوشیدم و موهایم را کتایون درست کرد. وقتی جلوی آینه ایستادم قلبممانند طبل می زد. اضطراب داشتم. حرکات سرد فرهاد بیشتر به این اضطراب من می افزود. ساعت ده شب بود که هنوز آنها نیامده بودند . مادر و مسعود هنوز با من زیاد صحبت نمیکردند. نگران فرهاد و خانواده اش بودم که چرا دیر کرده اند. دایی متوجه نگرانی منشده بود. با لحن کنایه آمیزی گفت : شاید می خواهند تلافی کنند که اینقدر دیر کردهاند.
از این حرف دایی دلم فرو ریخت. پیش خودم گفتم : اگه امشب نیایند دیگههیچوقت اسم فرهاد را نمی آورم.
....
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید