زمانی دور بود
تحریم اقتصادی و نبود سوخت و فقر و ...........
تو همین اوضاع و احوال برامون مهمون اومد
خلاصه اش می کنم که مهمون از اون خالی بندا بود
منم از اون بچه های رک و به قولی حرف راستو باید از دهن بچه شنید من نمونه اون بچه ها بودم
مهمونه خالی می بست و ما هم گوش میکردیم
اون هرچی می گفت من سوال پیچش میکردم...
دیگه داشت اعصابش می ریخت به هم که بابام گفت بهتره بخوابیم
حالا تو سرمای زمسون ما فقط واسه یه اتاق سوخت داشتیم
واسه همین همه قرار شد تو یه اتاق بخوابیم
آخرین نفری که تصمیم گرفت بخوابه من بودم
جا نداشتم بخوابم و هیچکس نمیخواست واسه من جا باز کنه
منم همونجور سر پا وایساده بودم
یکهو همه چیزو فراموش کردم کلا یادم رفت مهمون داریم
بر طبق عادت همیشگی ام و باصدای بلند گفتم
آیییییییییی خسته شدم فلانی چققققققققدر دروغ گفت
اینو که گفتم دیگه هیچی نفهمیدم
داداشم فورا منو کشوند زیر پتوی خودش و دستشو گذاشت رو دهنم
خودشم که بی صدا از هوش رفته بود
اینگونه بود که من جایی واسه خواب گیرم اومد
اون موقع تقریبا 8 ساله بودم
فردا صبح که پا شدیم دیدیم جا خیسه و بچه نیست
آقای مهمون که الان خدا رحمتش کنه رفته بود و دیگه هم پشت سرشو نگاه نکرد
و شایان ذکر است تعداد سوتی های از این نوعم از 1000000 بالاتره
نتیجه اخلاقی: هروقت جایی واسه خواب گیرتون نیومد مجبورید که سوتی بدید
البته سوتی من ناخواسته بود
__________________
سوال نکن تا به تو دروغ نگویند
ویرایش توسط forrest : 05-17-2010 در ساعت 06:37 PM
|