نمایش پست تنها
  #54  
قدیمی 05-04-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 7/7
به شماره گیرهای همراهش زل زده بود و در دل دعا می كرد. به التماس هم افتاده بود: ( به من زنگ بزن لیلا.)
ساعات سپری شده، روزها گذشته و ماهها تغییر كرده بودند، اما او همچنان انتظار كشیده بود. ( دیگه فایده ای نداره.)
و گوشی همراهش را با غضب روی تخت خواب انداخته بود آخرین برخوردش حاكی از این بود كه او هرگز تماس نمی گیرد و خودش باید به دنبالش می رفت. اما كجا؟ به این موضوع هم فكر كرده بود. می توانست از وكیلی مطمئن و كار درست كمك بگیرد از یكی كه نهایت اعتماد را به او دارد نه كسی كه حق الوكاله اش را كه گرفت چند روزی به بهانه جستجوی گم شده او خود را گم و گور كند و بعد بگوید:
( متاسفم ... تهران خیلی بزرگه.)


و آن تنها فرد مطمئن، وكیل پدرش بود اما چطور می توانست بدون این كه پدرش بفهمد او را برای پیدا كردن لیلا به تهران بفرستد؟ یك راه دیگه هم بود؛ عمو صالح ...! پدربزرگ لیلا ... اما احمقانه به نظر می رسید كه بخواهد آدرس لیلا را از او بگیرد: ( سلام عمو صالح آمدم آدرس نوه اتان را از شما بگیرم. بدجوری فكرش مرا مشغول كرده و اسمش به من آرامش می ده. از قرصها قوی تره ...)
پوزخندی زد. ای كاش می توانست لیلا را متقاعد كند، اما به چی؟ به آینده نامعلوم خودش ...! و به یاد مهشید افتاد. در دانشكده پتروشیمی آشنا شده بودند هر دو به هم علاقه نشان داده بودند، اما لیلا فرق می كرد از او می گریخت، غضبناك او را پس زده بود او را و خواسته ای را كه نمی دانست چیست. به مهشید خیلی راحت گفته بود دوستت دارم و او با كمی شرم سرش را پایین انداخته بود و دو روز بعد با او تماس گرفته بود و او هم جرات كرده بود كه فقط مشكل روحی اش را برای او بیان كند؛ این كه تعادل روحیش گاهی به هم می ریزد و او را دچار واكنشهای عصبی می كند.
مهشید هم گفته بود امیدوار است درمان شود. اما از اثراتی كه بر جسمش گذاشته بود حرفی نزده بود فقط بهروز می دانست، از او هم خواسته بود به مهشید حرفی نزند ... او به قولش وفادار مانده و یاشار را در برابر سوالات مهشید تائید كرده بود و ... تمام عضلاتش از یادآوری حرفهای مهشید منقبض شد:
( تو فقط می توانی دوست دختر داشته باشی ...)
اگر روزی لیلا این حرف را به او بزند دیوانه خواهد شد.
( پس اول باید با دكتر هرندی ملاقاتی داشته باشم، باید مفصلا با اون صحبت كنم، باید این بار كاملا منو مطمئن كنه كه درمانی در كار هست. بعد می رم سراغ وكیل ملكی.)
شماره مطب دكتر هرندی را گرفت و برای روز بعد وقت گرفت. تماسش با منشی دكتر كه قطع شد صدای زنگ همراهش در دلش لرزشی به وجود آورد حالا دعا می كرد تا وضعیتش مشخص نشده، لیلا زنگ نزند. با تردید گوشی همراهش را كه روی تخت رها كرده بود برداشت:
- الو ...
- سلام یاشار ... ویدا هستم می خواستم ببینمت. امكان داره؟
چطور می توانست او را تا این حد نادیده بگیرد؟ باید با او هم صحبت می كرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید