نمایش پست تنها
  #500  
قدیمی 05-03-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض سوزن لرزان



سوزن لرزان


روزي ملانصرالدين در بازار بزرگ اصفهان پرسه مي‌زد. و از چپ و راست به دوستان خود که مي‌رسيد سلام و عليک مي‌کرد و حال و احوال مي‌پرسيد. عده‌اي از دوستانش مشغول خريد و فروش بودند و بعضي فقط چانه مي‌زدند و دکاندارها را بستوه مي‌آوردند. ملا هميشه از جنب‌وجوش بازار خوشش مي‌‌آمد زيرا غالباَ به مردهايي برمي‌خورد که از تبريز يا همدان آمده بودند و يا از کشورهاي دوردست مثل هند و مصر تازه وارد شده بودند و داستانهاي عجيب و غريب از سفرهاي خود مي‌گفتند.
دم چهارسوق بازار، دست راست ملا چشمش افتاد به عده‌اي مرد که دور سارباني به نام موسي جمع شده بودند، سرها را بهم نزديک کرده بودند و بچيزي که در دست موسي بود خيره شده بودند. چون ملا هميشه کنجکاو بود و مي‌خواست که از هر اتفاقي يا خبري سر در بياورد بزودي سر و دستار ملا هم توي سرها آمد.
مردها به ملا سلام کردند و او جواب داد:
« و عليکم‌السلام.»
يکي از تماشا کنندگان قضيه را براي ملا تعريف کرد:« موسي ساربان از صحرا با شترش مي‌آمده و ديده چيزي روي زمين برق مي‌زند، آن را برداشته و آورده. حالا، هر چه نگاه مي‌کنيم نمي‌دانيم اين چيست.»
و موسي داستان را با آب‌وتاب تعريف کرد که: « بله از شتر پياده شدم و آن را برداشتم. اما هر چه فکر کردم عقلم بجايي قد نداد. اين است که آن را آوردم بازار که از آدمهاي فهميدة بازار بپرسم. اما از صبح تا حالا آن را به هر که نشان مي‌دهم سر از کارش درنمي‌آورد.»
مصطفي يکي از بازاريان گفت:« ملا تو از همة ما داناتري، بگو ببينيم اين چيست؟»
ملا نصرالدين به قوطي گرد و فلزي که در کف دست موسي برق مي‌زد خيره شد. داخل قوطي حروف و علامتهايي بود و سوزن کوچکي، و در شيشه‌اي قوطي هم بسته بود. چيز عجيب قوطي همان سوزن کوچک بود که انگار جن به جلدش رفته، هر وقت جعبه را به راست يا چپ مي‌گرداندند سوزن مي‌لرزيد اما وقتي آن را در يک جهت معيني قرار مي‌دادند سوزن از حرکت مي‌ماند. ملا قوطي حيرت‌آور را در دست گرفت. آن را به چپ و راست چرخانيد سوزن مثل لرزانک مي‌لرزيد اما وقتي قوطي را به شمال نگاه‌ داشت سوزن بي‌حرکت شد. ملا دستي به ريش خود کشيد، هر وقت به فکر فرو مي‌رفت اين کار را مي‌کرد، بعد قوطي را به موسي پس داد.
ساربان پرسيد:« خوب واقعاَ اين چيست؟»
مردها چشم به دهان ملا دوخته بودند و در انتظار جواب بودند. آن‌ها به دانش ملا اطمينان داشتند و مي‌دانستند که گره اسرار قوطي به دست ملا باز مي‌شود. همة آنها از اين قوطي و سوزن لرزان و اسرار‌آميزش غرق شگفتي شده بودند و مي‌خواستند سر در بياورند که چرا اين سوزن هميشه در جهت شمال بي‌حرکت مي‌ايستد و جان به جانش بکني و هر چه خم و راستش بکني، انگار نه انگار. جم نمي‌خورد.
ملا باز دستي به ريش خود کشيد اما چيزي نگفت و بعد يکهو زد به گريه هاي‌هاي گريه کرد و بعد هرهر خنديد. و اين گريه و خنده را آنقدر ادامه داد تا کاسة صبر منتظران لبريز شد. هي گريه مي‌کرد. هي مي‌خنديد و از نو...
عاقبت يکي از مردها پرسيد :« ملا چرا گريه مي‌کني؟»
و ديگري هم پرسيد :« ملا چرا مي‌خندي؟»
مصطفي گفت:« هيچکس ، حتي اگر ملا هم باشد نبايد در آن واحد هم بخندد و هم اشک بريزد.»
ملا قول داد که:« به شما خواهم گفت چرا مي‌گريم و چرا مي‌خندم.» در اين موقع همة مردم بازار از مرد و پسر و بچه و پير وجوان دور ملا جمع شده بودند و منتظر کلمات حکيمانة ملا بودند. حتي زنها هم روبنده‌ها را پايين انداخته بودند و در گوشه‌اي جمع شده بودند و هر کس که از قضيه خبري نداشت از ديگري مي‌پرسيد که:« عمو چه خبر است» و کم‌کم همه خبردار شده بودند – قوطي و سوزن و گريه و خندة ملا-!
ملا شروع به سخن کرد:« من از اين غصه گريه مي‌کنم که هيچکدام شما نمي‌دانيد که اين قوطي و سوزن چيست و به چه درد مي‌خورد. پس عقل و شعور شما کجا رفته؟ من از ناداني شما شرمنده هستم. باز هم مي‌پرسيد چرا گريه مي‌کنم؟»
ملا نگاهي به جمعيت انداخت. مردها از جهل خود شرمسار سرشان را پايين انداختند تا چشمشان به چشم ملا نيفتد. حتي پسر‌بچه‌ها قوز کردند و از خجالت و ناداني بزرگترها و خودشان خيس عرق شدند. اما زنها زير روبنده، آه کشيدند و خدا را شکر کردند که کسي از آنها توقع ندارد چيزي بدانند و آنها همينکه دود و دم آشپزخانه را براه بکنند و بچه‌ها را از آب و گل در کنند کافي است و مردها به همين راضي هستند. ضمناَ زنها به ملا حق دادند که بر جهالت مردم گريه بکند و از اينکه مردم شهر به اين بزرگي چيزي بارشان نيست شرمسار باشد.
مصطفي که ملا را بهتر از ديگران مي‌شناخت، ناقلاتر از آن بود که دست از سر ملا بردارد. پس رو به ملا کرد و گفت:
« خوب علت گرية شما را دانستيم، حالا بگوييد ببينم چرا خنديديد؟»
ملا خندة بلندي کرد و گفت:« از اين مي‌خندم که خودم هم نمي‌دانم اين قوطي چيست و اين سوزن چه مرگي دارد؟»



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید